هدایت شده از شهید شو 🌷
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



دستم را از شیشه شکسته راننده داخل بردم. لبه شیشه شکسته، مچم را خراشید؛ اما به دردش توجه نکردم.
دسته در را کشیدم. باز نشد. در ماشین  قفل نبود. دوباره تلاش کردم و همزمان نالیدم:
- یا زهرا!

در تکان خورد. چندبار با مشت از داخل به در کوبیدم. از جا درآمد.

به دونفر از کسانی که آمده بودند کمک گفتم در را بکشند. بالاخره باز شد.

از مچ دستم خون می‌چکید و حرارت آتش خودش را به صورت و بدنم می‌کوبید.

آتش داشت جلو می‌آمد و صندلی کمک‌راننده را می‌بلعید.

برگشتم به طرف همان چندنفر. معلوم نبود ماشین کِی منفجر می‌شود.

نمی‌خواستم جان مردم به خطر بیفتد. با تمام توانی که در گلو داشتم فریاد زدم:
- برین عقب! برین عقب! الان منفجر می‌شه!

نمی‌دانم از ترس آتش بود یا فریاد من که عقب‌عقب دویدند.

در را کامل باز کردم. زیر لب صلوات می‌فرستادم و یا زهرا می‌گفتم.

دیدن آتش ماشین بهمم ریخته بود. یاد حاج حسین و کمیل افتاده بودم. سعی کردم ذهنم را جمع کنم و جلال را از ماشین نجات بدهم.

چندبار صدایش زدم. نیمه‌هشیار بود و آرام ناله می‌کرد. گرمای آتش و بوی بنزین داشت بیشتر می‌شد و به من اخطار می‌داد.

دست بردم تا کمربند ایمنی جلال را باز کنم. قفل کمربند داغ شده بود و دستم را سوزاند. لبم را گزیدم؛ وقت برای ناله کردن هم ندشتم.

قبل از این که آتش خودش را به دستم برساند، کمربند را باز کردم.

 بسم‌الله گفتم و زیر دو کتفش را گرفتم. تنه‌اش از ماشین بیرون آمد. نمی‌توانستم خیلی تکانش بدهم و روی زمین بکشمش.

دستم را دور بدن و زانوهایش حلقه کردم و انداختمش روی کولم.

دیگر به پشت سرم و حرارت آتشی که داشت به سمت‌‌مان می‌دوید نگاه نکردم.

کله جلال روی شانه‌ام لق می‌خورد. بوی خون و بنزین و دود زیر بینی‌ام می‌زد.

مچ دستم گزگز می‌کرد و سینه‌ام می‌سوخت. تمام تنم عرق کرده بود و سرم داشت در محاصره کلاه‌کاسکت جوش می‌آورد.

چند نفر فریاد می‌زدند:
- بدو! بدو!

صدای آژیر آمبولانس آمد.
نفسی برایم نمانده بود؛ اما نگران مردمی بودم که در شانه جاده ایستاده بودند و به ماشین نگاه می‌کردند. 

نمی‌دانستم شدت انفجار چقدر خواهد بود. صدایم درنمی‌آمد و گلویم می‌سوخت؛ با این حال با ته‌مانده رمقم داد زدم:
- برین عقب! برین عقب!

قبل از این که نتیجه فریادم را ببینم، یک حرارت وحشتناک از پشت سرم حس کردم. انگار کسی هلم داد.

صدای آژیر آمبولانس و جیغ و داد مردم در صدای وحشتناک انفجار گم شد.

زانوهایم داشتند شل می‌شدند؛ اما خودم را نگه داشتم. نباید می‌افتادم.

گوش‌هایم از صدای انفجار کیپ شده بود و سوت می‌کشید.

به شانه خاکی جاده که رسیدم، زانو زدم روی زمین و با احتیاط جلال را از کولم پایین آوردم و روی زمین خواباندم.

کتف و بازویم تیر کشیدند و بخاطر فشاری که به ریه‌هایم آمده بود، سرفه می‌کردم.

دلم می‌خواست همان‌جا بخوابم؛ اما باید علائم حیاتی جلال را چک می‌کردم. نبضش می‌زد.

دستم را گذاشتم روی کلاه‌کاسکت. سرم سوت می‌کشید و داغ کرده بود. دلم می‌خواست برش دارم؛ اما نباید چهره‌ام شناسایی می‌شد.

صدای گفت و گوی مردم و آژیر را مبهم و گنگ می‌شنیدم.

دور جلال داشت شلوغ می‌شد. ممکن بود همان‌جا کارش را تمام کنند؛ برای همین از او جدا نشدم و کنارش ماندم.

امدادگرها مردم را کنار زدند و خودشان را رساندند به جلال. باز هم چهارچشمی مراقبش بودم.

پلیس راهور داشت مردم را متفرق می‌کرد.

دستانم را تکیه دادم روی زمین. کف دستانم روی تیزی سنگ‌ها خراشیده شد و یادم افتاد دستم سوخته.

تازه چشمم افتاد به خودروی منفجر شده که حالا کامل در آتش می‌سوخت. نور آتش شب را روشن کرده بود. 

فقط اسکلت فلزی ماشین را می‌دیدم؛ بقیه‌اش آتش بود.

تصور این که حاج حسین و کمیل چندسال پیش در چنین آتشی سوخته‌اند، بر مغزم، ناخن می‌کشید.

کمیل و حاج حسین ایستاده بودند کنار ماشین و لبخند می‌زدند.


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...