#شهیدحسینخرازے |🕊
قمقمهاش هنوز |آب| داشت
نمیخورد...
از سر کانال تا انتهای کانال
میرفت و میآمد و
لبهای بچهها را
با آب قمقمهاش تر میکرد.. |🌧|
خودش هم ریگ گذاشته بود
توی دهانش تا خشک نشود.. |💔|
#شہــداشـرمندهایم
#کرامات_شهدا
#یاحسین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
هدایت شده از شهید شو 🌷
💔
#عاشقانه_شهدایی💕
قسمت دهم
هیچ گاه لحظهای که او را در کفن دیدم فراموش نمیکنم....
صورتش سرد بود. هر وقت دستهایش یخ میکرد از من میخواست تا با دستهایم گرمشان کنم. در آن لحظه یاد این افتادم که چقدر سرمایی بود و من به خاطر این سر به سرش میگذاشتم.
نمیدانستم چه باید به او بگویم، فقط گفتم:
"منتظرم بمان! تو همه داراییام هستی و خیلی دوستت دارم. منتظرم جوابم را بدهی اما می دونم تو پاسخی نمیدی..."
حرفهایش را به خاطر میآوردم که به من میگفت:
"اگر گرفتاری برائت پیش آمد شکایت نکن، ما توی بهشت باهمیم و من با غیر تو نخواهم بود.
من حورالعین را نمیخواهم🌹 تو حور العین من هستی، کسی جز تو را نمیخواهم."
طبیعتاً این اتفاق برایم خیلی سخت بود. تنها چیزی که آرامم میکند فقط خود عیسی است.
فکر اینکه عیسی در جایی به مراتب زیباتر از دنیا به چیزی که میخواست رسید و البته یادآوری مصیبت اهل بیت که تنها راه صبوری و ثبات است.
من خدا را به خاطر نعمت شهادت عیسی و عباس که به من عطا کرد شکر میکنم و این مسأله نقطه ضعف من نیست. بله برعکس، فزونی بخش توان و عزم من است.
طبیعتاً قلب من شکسته است اما ان شالله نزد خدا، حضرت زینب و تمام جبهه مقاومت سربلند باشم.
#شهید_عیسی_علی_برجی
#شهید_عباس_علامه
آیه شحاده
#عشق_آسمونی 💍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایمنبرعلما
حجت الاسلام سید منصور موسوی
| خیلی کارها میتونن بکنند شهدا.....|
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#آھ...
از زخم زبان بیم ندارد #عاشق
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
هدایت شده از شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت69 دستم را از شیشه شکسته راننده داخل بردم. لبه شیشه شکسته، مچم را خراشید؛ اما به دردش توجه نکردم. دسته در را کشیدم. باز نشد. در ماشین قفل نبود. دوباره تلاش کردم و همزمان نالیدم: - یا زهرا! در تکان خورد. چندبار با مشت از داخل به در کوبیدم. از جا درآمد. به دونفر از کسانی که آمده بودند کمک گفتم در را بکشند. بالاخره باز شد. از مچ دستم خون میچکید و حرارت آتش خودش را به صورت و بدنم میکوبید. آتش داشت جلو میآمد و صندلی کمکراننده را میبلعید. برگشتم به طرف همان چندنفر. معلوم نبود ماشین کِی منفجر میشود. نمیخواستم جان مردم به خطر بیفتد. با تمام توانی که در گلو داشتم فریاد زدم: - برین عقب! برین عقب! الان منفجر میشه! نمیدانم از ترس آتش بود یا فریاد من که عقبعقب دویدند. در را کامل باز کردم. زیر لب صلوات میفرستادم و یا زهرا میگفتم. دیدن آتش ماشین بهمم ریخته بود. یاد حاج حسین و کمیل افتاده بودم. سعی کردم ذهنم را جمع کنم و جلال را از ماشین نجات بدهم. چندبار صدایش زدم. نیمههشیار بود و آرام ناله میکرد. گرمای آتش و بوی بنزین داشت بیشتر میشد و به من اخطار میداد. دست بردم تا کمربند ایمنی جلال را باز کنم. قفل کمربند داغ شده بود و دستم را سوزاند. لبم را گزیدم؛ وقت برای ناله کردن هم ندشتم. قبل از این که آتش خودش را به دستم برساند، کمربند را باز کردم. بسمالله گفتم و زیر دو کتفش را گرفتم. تنهاش از ماشین بیرون آمد. نمیتوانستم خیلی تکانش بدهم و روی زمین بکشمش. دستم را دور بدن و زانوهایش حلقه کردم و انداختمش روی کولم. دیگر به پشت سرم و حرارت آتشی که داشت به سمتمان میدوید نگاه نکردم. کله جلال روی شانهام لق میخورد. بوی خون و بنزین و دود زیر بینیام میزد. مچ دستم گزگز میکرد و سینهام میسوخت. تمام تنم عرق کرده بود و سرم داشت در محاصره کلاهکاسکت جوش میآورد. چند نفر فریاد میزدند: - بدو! بدو! صدای آژیر آمبولانس آمد. نفسی برایم نمانده بود؛ اما نگران مردمی بودم که در شانه جاده ایستاده بودند و به ماشین نگاه میکردند. نمیدانستم شدت انفجار چقدر خواهد بود. صدایم درنمیآمد و گلویم میسوخت؛ با این حال با تهمانده رمقم داد زدم: - برین عقب! برین عقب! قبل از این که نتیجه فریادم را ببینم، یک حرارت وحشتناک از پشت سرم حس کردم. انگار کسی هلم داد. صدای آژیر آمبولانس و جیغ و داد مردم در صدای وحشتناک انفجار گم شد. زانوهایم داشتند شل میشدند؛ اما خودم را نگه داشتم. نباید میافتادم. گوشهایم از صدای انفجار کیپ شده بود و سوت میکشید. به شانه خاکی جاده که رسیدم، زانو زدم روی زمین و با احتیاط جلال را از کولم پایین آوردم و روی زمین خواباندم. کتف و بازویم تیر کشیدند و بخاطر فشاری که به ریههایم آمده بود، سرفه میکردم. دلم میخواست همانجا بخوابم؛ اما باید علائم حیاتی جلال را چک میکردم. نبضش میزد. دستم را گذاشتم روی کلاهکاسکت. سرم سوت میکشید و داغ کرده بود. دلم میخواست برش دارم؛ اما نباید چهرهام شناسایی میشد. صدای گفت و گوی مردم و آژیر را مبهم و گنگ میشنیدم. دور جلال داشت شلوغ میشد. ممکن بود همانجا کارش را تمام کنند؛ برای همین از او جدا نشدم و کنارش ماندم. امدادگرها مردم را کنار زدند و خودشان را رساندند به جلال. باز هم چهارچشمی مراقبش بودم. پلیس راهور داشت مردم را متفرق میکرد. دستانم را تکیه دادم روی زمین. کف دستانم روی تیزی سنگها خراشیده شد و یادم افتاد دستم سوخته. تازه چشمم افتاد به خودروی منفجر شده که حالا کامل در آتش میسوخت. نور آتش شب را روشن کرده بود. فقط اسکلت فلزی ماشین را میدیدم؛ بقیهاش آتش بود. تصور این که حاج حسین و کمیل چندسال پیش در چنین آتشی سوختهاند، بر مغزم، ناخن میکشید. کمیل و حاج حسین ایستاده بودند کنار ماشین و لبخند میزدند. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
💔
تا بود تمام زخمها #مرهم داشت
انگار وطن دوباره یک #رستم داشت👌
پایان تمام #افتخارات، اسمش
او واژهای از جنس #شهادت کم داشت
#روزشمار_دلتنگی💔
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#استوری #پروفایل😍
#قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
📹 ببینید | فیلم کامل روایت شهید سلیمانی از اتاق عملیات حزبالله با حضور ایشان و سید نصرالله و عماد مغنیه در آخرین مصاحبه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @sardarr_soleimani
#سحر_نوزدهم
بی پدری بد دردیست
دم #زینب شده بازم
"مکن ای صبح، طلوع"
ضربت خوردن مولی الموحدین حضرت علی (ع) و شهادت مظلومانه ایشان تسلیت
#التماس_دعا
#نسئل_الله_منازل_الشھداء