در ساعات پایانی عروسی، لحظه‌ای به‌ خودم آمدم، دیدم انگشترم در دستم نیست و گم شده؛ ترس و وحشت چنان وجودم را گرفت که همگان فهمیدند برای من مشکلی پیش آمده است. از ترسم‌ چیزی به کسی نگفتم که مبادا به گوش شوهرم برسد؛ و بلافاصله به منزل برگشتم. 4 ستون بدنم می‌لرزید که اگر شوهرم بداند کتک مفصلی خواهم خورد. به زن همسایه که راز‌دار بود، و از این اخلاق بد شوهرم خبر داشت پناه بردم. او داستان را با شوهرش در میان گذاشت. شب را زود خوابیدم تا شوهرم به انگشت من توجهی نکند و از این موضوع خبردار نشود. صبح، زن همسایه را دیدم به من گفت: .... جهت خواندن ادامه داستان وارد شويد👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1482096640C5117b771d9 https://eitaa.com/joinchat/1482096640C5117b771d9