#داستانک 🌱
"میبینی این دخترا وقتی بهمون میرسن چقدر سرشونو بالا میگیرن؟"
"آره میفهمم. میخوان به ما ثابت کنن تونستن زوری که بالا سرشون بود رو بردارن"
محدثه انگار حرف خودش را از دهان من شنیده باشد هر دو بازویم را محکم گرفت و تکانم داد :
" آفرین. دیدی ؟ خودتم فهمیدی"
با چشم گرد شدهام به طرف راست و چپ نگاه کردم که متوجهش کنم داریم در خیابان قدم میزنیم. تازه به خودش آمد و چادرش را مرتب کرد.
با لبی که در کل صورتش کشیده شده بود گفت: "یه لحظه هیجانزده شدم. پس بیا و قبول کن گشت ارشاد و اجبار کردن حجاب نتیجه عکس داده."
چشمکی برایش زدم و به راهم ادامه دادم : "قبول نمیکنم."
"خب چون خری عزیزم. وگرنه آدم عاقل این لجبازی رو که میبینه میفهمه راهی که رفتیم غلط بود."
سر جایم ایستادم و به چشمش نگاه کردم : " پروفسور محترم! منم نگفتم گشت ارشاد صددرصد خوب بوده و هیچ ایرادی نداشته. ولی اگر گشت ارشاد و حجاب اجباری نبود الان تو ایران هم مثل برلین جای تجمع کردن برای برداشتن روسری تجمع انسانهای سگنما داشتیم. همین که فساد هنوز تو ایران به اون مرحله نرسیده برای همین اجباری هست که داری ازش بد میگی. "
نگاهش روی لبم خیره مانده بود. داشت فکر میکرد.
سراج