#لبنان_بلدی_الثانی
دلنوشته های من و لبنان
قسمت دوم
#دلم_براشان_تنگ_شده
اصلا ولش کن بیا دور بزنیم و همین خیابان هادی نصرالله را از آن طرف بگیریم و بریم تا شارع ارسلان و سری بزنیم به حاج عماد و جهاد و ذوالفقار و ... در روضه الشهیدین.
احتمالا پیرمرد باز هم آنجا ایستاده و اصرار میکند بروم خانهاش یا حداقل نماز را در مسجد محلشان بخوانم. ای وای ببخشید یادم رفت معرفی کنم ابو علی است پدر شهید ابوطعام. تک پسرش بود و عجیب دلبسته اش . هر روز حدود ساعت 5 بعد از ظهر می آمد سر قبر علی و با پسرش درد دلی میکرد.
علی شهید الدفاع المقدس بود. لبنانی ها جنگ با داعش را اسمش را گذاشته بودند دفاع مقدس .
راستش را بخواهید دلم عجیب برای پاتوق هر روزم تنگ شده کافی شاپ القهوه روبروی آن درخت تنومند و تاریخی ساحه الشورا.
همانجایی که سید حسن پشت پنجره دفتر کارش در طبقه ششم ساختمان حزب الله ایستاده بود و هلیکوپتری را که برای ترور شهید عماد مغنیه در طبقه دوم ساختمان روبرو امده بود را نگاه می کرد. عماد و همه ساکنان آن ساختمان درست دو دقیقه قبل از رسیدن هلیکوپتر بیرون رفته بودند و خلبانی که هرگز فکر نمی کرد سید حسن روبرویش ایستاده و نگاهش میکند.
البته فکر نمیکنم دیگر از القهوه خبری باشد چون شنیده ام که ساختمانش با خاک یکسان شده نمی دانم چه بلایی سر جواد امده پسر جوان خوش سیمایی که با دادن رمز وای فای مغازه باعث شد القهوه بشود پاتوق هر روزهمان.
نمیدانم با این وضعیت قرارم با بچه ها چه می شود. اگر رفتم بیروت کجا دور هم جمع شویم. با یاسر، عباس ، ابراهیم ، حسین ، احمد، محمد ،جواد ،حسن، حسین، علی ، امیر و شهید.
ای وای یادم رفت از این وروجکهای 12 سال پیش بگویم که در الحدیقه الایرانیه در مارون رأس با هم آشنا شدیم.
حالا همهشان برای خودشان که حتی برخی شان برای مقاومت مردی شدهاند.از شیطنتهای شیرینشان، از گروه شباب المقاومه از قرارهای روضه الشهیدین و مداحیهای جوادو دعای توسل هرشبمان با آن لحن ایرانی و خندههای ریز ریز عباس و حسین وسط گریه بقیه.
از خدا پنهان نیست از شما هم چه پنهان این روزها تقریبا هر شب قبل از خواب به بعضی هاشان پیام میدهم و احوالشان را می پرسم.
به برخی هاشان هم جرأت نمیکنم پیام بدهم . هم بخاطر اخباری که از محل زندگی شان می شنوم و هم بخاطر اینکه برخیشان در معرکه اند. می ترسم دیگری گوشاش را جواب بدهد و بگوید
لقد استشهد...
همان بچه هایی که یک روز به خیال خودم داشتم باهاشان کار تربیتی میکردم برای انقلاب حالا اینقدر از من جلو افتادهاند و تخته گاز دارند میروند که شاید نهایت بهره من از رفاقتشان بشود یک عکس داخل کانال یا پیج اینستاگرامم که فلان شهید رفیقم بود.
#ادامه_دارد
#انها_کل_الحکایة
#نحن_عشاق_الشهادة
کانال
#سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046