#لبنان_بلدی_الثانی
دلنوشته های من و لبنان
قسمت اول
#دنبال_بهانهام
پست و استوری چندتا از رفقا رو فرستاد و گفت همه رفتند بیروت الا من و تو.
گفتم من که خیلی دنبال بهانه ام که برم.
گفت بهانه نمیخواد که، برو وضعیت رو توضیح بده.
گفتم : بهانهای که وظیفه ایجاد کنه و الا برای عشق و حال که نمی رم.
این را از ته دل گفتم و الا نه خیلی برایم سخت است رفتن و نه دل توی دلم مانده از اندوه لبنان.
از شما چه پنهان دلم عجیب تنگه بیروت است. دلم لک زده برای آن کارت کف دستی که توی پرواز می دادند دستمان که برای ویزای فرودگاهی تکمیلش کنیم و موقع مهر زدن توی پاسپورت تحویل مامور جوازات بدهیم.
دلم پر میزند برای چانه زدن با تاکسی های دم در فرودگاه رفیق حریری یا پاییدن سالن انتظار که ببینم یاسر آمده دنبالم یا نه. شاید هم قاسم.
دلم برای رنو داستر مدل 2014 و رانندگی در خیابان های بیروت تنگ شده و برای محطه بنزین و واحد تانیکی بنزینشان که هربار میخواستم بنزین بزنم باید کلی حساب کتاب میکردم که لیتری چقدر می شود.
برای ایستادن پشت حاجزهای سیطرهها دلتنگم وقتی که باید مدارکم برای ورود به ضاحیه چک می شد.
دلم برای خیابان شهید هادی نصرالله که انتهایش میخورد به جامع قائم تنگ شده است . 300 متر آن طرف تر روبروی مجمع السید شهداء – همانی که موشک سه روز پیش خورد وسطش و ویرانش کرد - یک کوچه روبرویش بود که میخورد به آپارتمان 100متری با صفایمان در طبقه سوم مجتمع مسکونی با آن آسانسور همیشه خرابش که حسابی دل تنگش شدهام.
توی راه سری هم بزنیم به حجره حاج عبدالله... البته فایده ای ندارد. توی فیلمها دیدم که موشکی که خورده بود به مجمع سید الشهداء دقیقا روبروی دکانش بود. احتمالا آنجا هم خراب شده و خبری دیگر از فرش های ایرانی حاج عبدالله نباشد و خبری از ساندویچ ماهی کبابی که هر بار برایم می گرفت.
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
#لبنان_بلدی_الثانی
دلنوشته های من و لبنان
قسمت دوم
#دلم_براشان_تنگ_شده
اصلا ولش کن بیا دور بزنیم و همین خیابان هادی نصرالله را از آن طرف بگیریم و بریم تا شارع ارسلان و سری بزنیم به حاج عماد و جهاد و ذوالفقار و ... در روضه الشهیدین.
احتمالا پیرمرد باز هم آنجا ایستاده و اصرار میکند بروم خانهاش یا حداقل نماز را در مسجد محلشان بخوانم. ای وای ببخشید یادم رفت معرفی کنم ابو علی است پدر شهید ابوطعام. تک پسرش بود و عجیب دلبسته اش . هر روز حدود ساعت 5 بعد از ظهر می آمد سر قبر علی و با پسرش درد دلی میکرد.
علی شهید الدفاع المقدس بود. لبنانی ها جنگ با داعش را اسمش را گذاشته بودند دفاع مقدس .
راستش را بخواهید دلم عجیب برای پاتوق هر روزم تنگ شده کافی شاپ القهوه روبروی آن درخت تنومند و تاریخی ساحه الشورا.
همانجایی که سید حسن پشت پنجره دفتر کارش در طبقه ششم ساختمان حزب الله ایستاده بود و هلیکوپتری را که برای ترور شهید عماد مغنیه در طبقه دوم ساختمان روبرو امده بود را نگاه می کرد. عماد و همه ساکنان آن ساختمان درست دو دقیقه قبل از رسیدن هلیکوپتر بیرون رفته بودند و خلبانی که هرگز فکر نمی کرد سید حسن روبرویش ایستاده و نگاهش میکند.
البته فکر نمیکنم دیگر از القهوه خبری باشد چون شنیده ام که ساختمانش با خاک یکسان شده نمی دانم چه بلایی سر جواد امده پسر جوان خوش سیمایی که با دادن رمز وای فای مغازه باعث شد القهوه بشود پاتوق هر روزهمان.
نمیدانم با این وضعیت قرارم با بچه ها چه می شود. اگر رفتم بیروت کجا دور هم جمع شویم. با یاسر، عباس ، ابراهیم ، حسین ، احمد، محمد ،جواد ،حسن، حسین، علی ، امیر و شهید.
ای وای یادم رفت از این وروجکهای 12 سال پیش بگویم که در الحدیقه الایرانیه در مارون رأس با هم آشنا شدیم.
حالا همهشان برای خودشان که حتی برخی شان برای مقاومت مردی شدهاند.از شیطنتهای شیرینشان، از گروه شباب المقاومه از قرارهای روضه الشهیدین و مداحیهای جوادو دعای توسل هرشبمان با آن لحن ایرانی و خندههای ریز ریز عباس و حسین وسط گریه بقیه.
از خدا پنهان نیست از شما هم چه پنهان این روزها تقریبا هر شب قبل از خواب به بعضی هاشان پیام میدهم و احوالشان را می پرسم.
به برخی هاشان هم جرأت نمیکنم پیام بدهم . هم بخاطر اخباری که از محل زندگی شان می شنوم و هم بخاطر اینکه برخیشان در معرکه اند. می ترسم دیگری گوشاش را جواب بدهد و بگوید لقد استشهد...
همان بچه هایی که یک روز به خیال خودم داشتم باهاشان کار تربیتی میکردم برای انقلاب حالا اینقدر از من جلو افتادهاند و تخته گاز دارند میروند که شاید نهایت بهره من از رفاقتشان بشود یک عکس داخل کانال یا پیج اینستاگرامم که فلان شهید رفیقم بود.
#ادامه_دارد
#انها_کل_الحکایة
#نحن_عشاق_الشهادة
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
#روایت_از_نزدیک
قسمت ۱-
از روز اول عملیات طوفانالاقصی خیلی به این فکر میکردم که وظیفهمن در قبال جنگ چیه!؟
هم از حیث رسانه، هم از حیث کنشگری فرهنگی در میدان و هم بعنوان کسی که ارتباطات وسیع مردمی در سطح کشورهای عربی خصوصا محور مقاومت لبنان و عراق و یمن و سوریه دارم چیه.
از حدود ۱۲-۱۳ سال پیش زندگی و ارتباطم با لبنان و ... عمیق و رفت و آمدم زیاد بود و شاید تعداد دوستان صمیمیام در لبنان بیشتر ایران بود.
لبنانیها یک فرهنگی دارند که شما فقط یک بار فرصت استفاده از رفاقتت با یک لبنانی را داری و اگر در این فرصت اهل (عضوی از خانوادهاش) نشوی باید قید رفاقتش را بزنی. این به این معنی است که یک بار فرصت داری خودت را به لبنانی ها ثابت کنی. و الا زود بی خیالت میشوند...
الحمدلله با خیلیها توی لبنان اهل شده بودم و هر روز که از جنگ میگذشت دلم بیشتر آشوب میزد که وضعشان چیست...؟
شهادت حاج احمد و علی و بی خبری از محمد اضطرابم را بیشتر میکرد.
به لطف خدا و کمک شما توانستیم به خیلی از خانوادههایی که به نحوی به مقاومت خدمت میکنند، کمک کنیم اما هنوز دلم آرام نمیشد.
راستش با حضور میدانی در آن شرایط خیلی موافق نبودم نه اینکه بگویم دیگران اشتباه کردند که رفتند، خودم را میگویم با ظرفیت و شرایطم.
اما خوب...
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
#روایت_از_نزدیک
قسمت ۰
اما خوب حالا بحث فرق میکرد.آتش بس برقرار شده و مردم تقریبا به روال عادی زندگیشان برگشتهاند.
رفتنم نه تنها بار اضافهای برای حزب الله و دران شرایط کمبود اسکان و ... سختی بر سختی مردم اضافه نمیکرد بلکه میتوانست کمک باشد.
مثل همیشه روایت مردمی هم که بتواند از دل مردم حرفهای گفتنی را مکتوب کند بین همه کارهای مغفول مانده کسی سروقتش نمیرفت.
در همین گیر و دار تصمیمگیری بودم که پیام داد و گفت انشاءالله دیدار نزدیکه!؟
فکر کردم با توجه به پایان جنگ میخواهد برای زیارت به ایران سفر کند.
پرسیدم چیزی شده؟
گفت انشاءالله ظهر پنجشنبه میام لبنان.
مستقیم از فرودگاه امام خمینی به بیروت. گفتم: انشاءالله
گفت منتظر است بلیط نهایی شود و خبر بدهد.
از ویژگیهای اختلاف زبانی این است که شما به زبان مادری آن فکر میکنی، یبه زبان دوم جملات را میسازی و حرف میزنی.
لذا گاهی ذهنیت قبلی ات روی برداشت تو از جمله دیگران و برداشت دیگران از تو اثر میگذارد.
این بار هم همین اتفاق افتاده بود.
او گفته بود که قرار است من به بیروت بروم و من برداشت کرده بودم که او قراراست به سمت ما بیاید.
این را وقتی فهمیدم که بلیط را فرستاده بود.
اصلا آمادگی سفر را نداشتم و کلی کار عقب افتاده روی دستم مانده بود.
خانواده هم حتما در این شرایط خیلی موافق این سفر نبودند و نگران شرایط .
همین را بهانه کردم و گفتم بخاطر نگرانی همسرم نمیتوانم الان سفر کنم.
نیمه شب پیام داد که با خانمت صحبت کردم و شرایط را گفتم. انشاءالله که راضی می شود.
جواب داد بهت خبر میدهم.
نخیر...
انگار جفت پایش را توی یک کفش کرده بود که ما را ببرد لبنان.
راستش را بخواهید خودم هم دلم میخواست.
دلتنگ لبنان بودم و نگرانش.فرصت بدی نبود.خصوصا حالا که ابومریمهمه چیز را فراهم کرده بود از بلیط و خانه و ماشین تا حتی غذا و ... به هر حالی که بود برای سفر آماده شدم ...
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
#روایت_از_نزدیک
هنوز مردد بودم برای رفتن چون هنوز نمیدانستم تکلیفم هست یا خیر؟
تا سه شنبه عصر که سید بدون سانسور تماس گرفت و گفت جلسهای با هیئت امنای خانه جهادگران ترتیب داده است و میخواهند در مورد وضعیت لبنان و آنچه که لازم است انجام دهند صحبت کنند و دعوت کرد من هم بروم.
البته این جلسه چندم بود. پیش از این چندباری گفتگوی جدی داشتیم و از بچههای حزب الله و رفقای لبنان هم کلی مشورت گرفته بودیم برای آنچه که لازم است و میتوانیم.
سرتان را درد نیاورم. شب تا صبح نشستم و حساب و کتاب کردم و گز و پیمانه که بروم یا نه.
چهارشنبه صبح تصمیم گرفتم و رفتنم قطعی شد با کلی کار باقی مانده. از آن طرف صبح چهارشنبه با مجتبی هماهنگ کرده بودیم تا برای پسر کوچک شهید شلهوب که خانواده اش مهمانمان هستند جشن تولد بگیریم و غافلگیرش کنیم.
پس لاجرم تا ظهر تقریبا مشغول بودم.
ظهر هم قرار دیگری داشتم و تقریبا تا ساعت ۳ مشغول بودم.
ساعت ۳ سوار ماشین شدم حرکت کنم که عزیزی تماس گرفت و گفت یک خانواده از مجروحان انفجار پیجر در قم سرگردانند و نیاز به اسکان دارند.
خوب طبیعتاً باید میرفتم و کاری میکردم . مصطفی را که دوچشمش و انگشتان دو دستش را در انفجار از دست داده بود به همراه همسر وفرزند ۶ماهه اش اسکان دادم. ساعت حالا حدود ۵ بود.
حتی فرصت نکرده بودم برای سفر لباس و ... تهیه کنم.
مثل همیشه خریدم کمتر از ۳۰ دقیقه طول کشید و فورا به راه افتادم.
رفتم و برگشتم به شهرکرد ، آماده کردن وسایل سفر و خداحافظی با خانواده کمتر از ۱۲ ساعت طول کشید.
صبح پنجشنبه چند کار کوچک را باید مرتب میکردم و راه میافتادم.
با شیخ علی افشین هماهنگ شدیم تا از حساب خانهجهادگران مبلغی برایم انتقال دهد که اگر لازم بود صرف کمک به خانوادههای شهدای لبنان و کارهای فوری در ایام سفر کنم.
طبیعتاً چهارمردان مقصد تهیه دلار بود.
قراربود سید بدون سانسور هم مبلغی را به دلار در فرودگاه به دستم برساند.
ساعت حوالی ۱۱ بود که با مجتبی راهی فرودگاه شدیم....
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
#روایت_از_نزدیک
از اتفاقات فرودگاه و مواجهه با آن حجم از نازحینی که به خانه برمیگشتند که بگذریم درست سر وقت سوار هواپیما شدیم. درهای هواپیما تازه بسته شده بود که ناگهان سر و صدای جوانی که روی صندلی دو ردیف جلوتر از من نشسته بود بلند شد.
بحث سر نوه پیرمرد بود که با پا به صندلی جلویی می کوبید و مرد جوان را که چندبار تذکر داده عصبانی کرده بود.
کم کم دیگران در بحث وارد شدند و به چشم برهم زدنی دعوا بالا گرفت و چند نفری به جان هم افتادند. آنقدر اوضاع در هم شده بود که بیچاره مهماندارها آن وسط نمی دانستند چه کسی را از چه کسی جدا کنند. هاج و واج آن وسط فقط مشت میخوردند.
لبنانیها اساسا آدمهای آرام و بی دردسری هستند ولی قشنگ معلوم بود که اینها کمی عصبی اند.
دو ماه دوری از خانه و تحمل خیل مشکلات و آوارگی و بعضا شهادت نزدیکان و تخریب خانه و زندگی، حتی فولاد هم اگر باشی به همت میریزد و مستعد انفجارت میکند.
تقریبا 30 دقیقهای طول کشید تا جو آرام شد و کم کم مهمانداران کابین را آماده پرواز کردند و تقریبا بعد از 50 دقیقه تأخیر هواپیما از زمین بلند شد و راهی لبنان شدیم.
برخلاف سفرهای قبلی این بار پرواز از سوریه و عراق رد نمیشد و این طبیعی به نظر میرسید و قابل پیشبینی.
پروازی که در حالت عادی باید 2 ساعت و ربع زمان ببرد این بار 3ساعت و 15دقیقه طول خواهد کشید و مسیر پرواز به جای خط مستقیم تهران بیروت با یک دور قمری از سمت ترکیه و قبرس و مدیترانه وارد آسمان لبنان شد.
موضوع دعوا بهانه خوبی بود برای شروع گفتگو با مهماندار جوانی که بنظر خوشمشرب می رسید.
مرد جوان حدود 32-33 سال سن داشت و درست روی صندلی روبروی من چهره به چهره نشسته بود.
در مورد تغییر مسیر پرواز پرسیدم که سر صحبتش از پرواز انتقال مجروحین حادثه پیجر گفت. تقریبا دو ماه قبل و درست روز شهادت سید حسن.
خودش داوطلب حضور در آن پرواز شده بود. اصلا به ظاهرش نمیخورد خیلی از نظر سیاسی با ما هم نظر باشد ولی میگفت موضوع اصلا سیاسی نبود. از دید او مسأله انسانیت بود. یاری مظلوم در برابر ظالم دین و مسلک و شریعت نمیشناسد و فقط کمی وجدان میخواهد.
میگفت آن روز حدود 8 ساعت و نیم طول کشیده بود تا همه مجروحان را سوار هواپیما کنند. 100 نفر مجروح و هر کدام با یک همراه.
میگفت واقعا قیامتی بود. از یک سو خطر حمله هوایی اسرائیل بود و از یک سو وضعیت وخیم مجروحین اما هیچ کدام نمیگذاشت که از وظیفه انسانی اش کم بگذارد.
خاطراتش شنیدنی بود و قطعا زمان فرود هواپیما فرصت کمی برای صحبت کردن اما در همان لحظات کوتاه به این فکر میکردم که چقدر از زوایای اینگون حماسه ها برای مردم پنهان می ماند و کسی چیزی از آنها نمیگوید و نمی نویسد.
ساعت ۱۶:۳۰ به وقت بیروت نگاهم به بیرون افتاد
بیروت زیبا و زخمی بود اما هنوز مثل عروسی کنار خاورمیانه با وقار و زیبا نشسته است.
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر خلاف تصور خیلیها جنگ در لبنان و حتی بیروت فراگیر نبوده و محدود به بخشهای تحت مدیریت حزبالله می شد.
حتی کل بیروت با حدود ۲ میلیون جمعیت که تقریبا نیمی از جمعیت لبنان است هم کاملا درگیر نشده بود و تمرکز حملات اسراییل بر بخش شیعه نشین بیروت یعنی ضاحیه بود.
در بخش دیگر شهر حتی در زمان جنگ زندگی عادی مردم جریان داشت و شهر غیر از چادرهای آوارگان هیچ رنگ و بویی از جنگ نداشته است.
اما ضاحیه....
کانال #ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
#لبخند_آشنا
قسمت اول
این لبخند را خوب می شناختم و البته صاحبش را...
احمد بود کسی که تا همین ۷-۶ سال پیش صمیمیترین رفیقهای هم بودیم.
قبل از این که برگردد یمن.
آخر هفته ای نبود که با هم نباشیم چه اصفهان چه شهرکرد. کمتر تعطیلی پیش میآمد که راهی سفری نمی شدیم...
به قول قدیمی ها رفیق گرمابه و گلستان هم بودیم. امروزیها میگویند رفیق افراطی...
احمد سه چهار سالی از من کوچک تر بود و من در حکم برادر بزرگترش.
با این که شیعه زیدی بود همواره در مورد مسایل اعتقادی و انقلابی با هم مباحثه داشتیم و به هم در مورد فهم مسایل دینی و سیاسی کمک میکردیم.
به حکم بزرگتر بودن همیشه ژست راهنما می گرفتم و ادعای مرشدی داشتم، الحق احمد هم همین حس را به من داشت و همیشه مشکلات و مسائلش را با من مطرح می کرد و مشورت میکرد.
اما یک اتفاق کاری کرد که یک شبه دیدم که احمد چقدر از من بزرگتر شد.
همان شبی که یکی از بچههای خوابگاه دانشجویان خارجی دانشگاه اصفهان زنگ زد: احمد حالش بده و جواب هیچ کس رو نمیده، شاید با تو حرف بزنه و آروم بشه.
پرسیدم: مگه چی شده!؟ گفت: به قصد ترور پدرش -که آن موقع وزیر داخلی دولت انصار الله بود- به خانهشان در صنعا حمله کردند. پدر خانه نبوده و مادرش در جریان حمله زخمی شده...
میفهمیدم احمد چه حالی داره. چون از علاقه اش به پدرش و وابستگی اش به خانواده خبر داشتم.
بهاو زنگ زدم.
رد تماس کرد.
پیام داد: حالم بده سیدم
گفتم: میدونم
چیزی نگفت.
پیام دادم: بیام!؟
جواب داد:بیا
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
کانال سید سراج الدین جزائری
#لبخند_آشنا قسمت اول این لبخند را خوب می شناختم و البته صاحبش را... احمد بود کسی که تا همین ۷-۶ سال
#لبخند_آشنا
قسمت دوم
نفهمیدم فاصله شهرکرد تا اصفهان را چطور طی کردم. وقتی رسیدم احمد دیوانهوار توی محوطه پشت رستوران یاس خوابگاه داشت قدم میزد و سیگار میکشید.
میدانست از سیگار متنفرم و هیچ وقت جلوی من نمی کشید.سیگاری هم نبود ولی گاهی شاید ...خییییلی کم.
ولی آن شب وضعیت فرق میکرد و حال احمد خوب نبود و من هم نمیتوانستم چیزی بگویم.
حتی جواب سلامم را نداد.انگار روزه سکوت گرفته بود.
فقط صدای نفسهای بریده و بلندش بینمان رد و بدل میشد.بغلش کردم.
صدای نفسهایش محکمتر شد. قشنگ معلوم بود بغض چنگ انداخته بیخ گلویش...
دستش را گرفتم و سوار ماشینش کردم.
و تا خود سحر توی خیابانهای اصفهان دور زدیم و باهاش صحبت کردم.
پوستش تیره بود، درست مثل یک یمنی اصیل، ولی با این حال میشد دید که سرخ شده است.
هر دری زدم بغضش نمی ترکید و آرام نمیشد فقط هر از گاهی میگفت: میکُشمشون. بعد صدای دندانهایش را می شد شنید که از عصبانیت به هم ساییدشان.
گاهی بی اعتنا به حرفهایم تلفنش را در می آورد و به کسی زنگ میزد. لهجه صنعا را اصلا نمیفهمم ولی از فحوای کلامش معلوم بود که دارد یارکشی میکند و لشگر جمع میکند. انگار در فکر انتقام بود.
درست یادم نیست اما انگار گلزار شهدا بود که ایستادیم و پیاده شدیم.احمد را نشاندم روی نیمکت.چند باری بغلش کردم و بوسیدمش ، پیشانیام را به پیشانیاش چسباندنم ، سرش را روی شانهام میگذاشتم و قربان صدقه اش رفتم که آرام شود ولی فایده ای نداشت.
دستهایش عجیب سرد بود و صورتش داغ داغ. اصلا حالش طبیعی نبود. هر آن احتمال سکتهاش را می دادم.
ناخودآگاه جلویش زانو زدم تا قشنگ صورتم روبروی صورتش باشد. چشم در چشم. شروع کردم از روضه حضرت زهرا (س)و بعد روضه خیمهگاه برایش گفتن.
نقطه ضعفش را می دانستم. گاهی سه شنبهها بدون اینکه از قبل خبر بدهد تاکسی میگرفت و میآمد شهرکرد. توی هیئت انصار المهدی(عج) پای روضه میدیدمش. یا دهه محرم را چند شبی می آمد و میماند پیشم که با هم هیئت برویم.
تا آخر سینه زنی هم میماند و قبل از این که سفره بندازند و چراغ روشن شود می زد بیرون.میگفتم من سیدم ممکن است کسی برای این غذا صدقه داده باشد و صدقه به سید حرام است. تا این حد روی اعتقاداتشان سختگیرو حساس بود.
آن شب هم مثل همیشه روضه کار خودش را کرد. با همون صورت برافروخته و چشمان سرخ از عصبانیتش اشک را دیدم که دوید گوشه چشمش و شروع کرد گریه کردن.
یک دل سیر گریه کرد و هی می گفت: سید، مادرم تنها بود، خیلی نامردی کردند.
احمد از سادات یمن بود و روی سیادتش غیرت داشت و به طبع روی مادر حساس.
گریه و روضه کمی آرامش کرده بود اما باز انگار چیزی در دلش داشت میجوشید.
گوشی را برداشتم و زنگ زدم به پدرش، سید حسن. زنگ زدم و وضع و حال احمد را توضیح دادم.
گفت گوشی را بدهم به احمد.
نمی دانم در آن چند ثانیه چه گفت که احمد آنقدر آرام گرفت.
احمد عجیب به پدرش وابسته بود و پدر هم به او...پدرش برایش اسطوره بود و حرف پدر برایش فصل الخطاب.
هر چه بود او بهتر از ما، زبانِ دل احمد را می دانست.
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
#لبخند_آشنا
قسمت سوم
آن روزها به سختی گذشت و سعی میکردم بیشتر نزدیک احمد باشم تا بیشتر رو به راه شود.
دانشجوی پزشکی بود و درسهایش سنگین و البته اختلاف زبانی هم شرایط درسخواندنش را سخت تر کرده بود. باید تمرکزش را روی درس می گذاشت.
به هرحال ترم تمام شد و روز امتحان آخر خبر دادند که طرفهای درگیر در یمن توافق کردهاند هواپیمایی تحت نظارت بین المللی راهی صنعا پایتخت یمن شود .
احمد معطل نکرد از طریق پدرش که حالا وزیر ورزش دولت حوثیها شده بلیطی هماهنگ کرده بود و خبر داد که دارم میروم یمن. یک ماشین هماهنگ کن برای فرودگاه.
گفتم خودم میرسانمت.
قبول نکرد.
گفت خودم میروم.
هرچه اصرار کردم نپذیرفت.
میگفت: نمیتونم ازت خداحافظی کنم. برام سخته. قول میدم زود برگردم.
برایش تاکسی هماهنگ کردم تا برساندش فرودگاه.
دو روز بعد پیام داد رسیدم خانه.
قرار بود سفرش کوتاه و چند روزه و با هدف دیدار خانواده باشد و تا ترم شروع نشده برگردد سر درسش اما نمیدانم چه شد که یک دفعه خبر داد فاتحه ام را خواندند.
یمنی ها این جمله را برای نامزد کردن و جاری شدن صیغه محرمیت به کار می برند.
جا خوردم. قرار نبود اینطوری و یک دفعهای برود قاطی مرغها...
گفت این ترم را مرخصی میگیرم تا سر و سامانی به زندگی ام بدهم. تابستان تمام نشده خودم را می رسانم.
هر روز پیام و پیام بازی داشتیم و احوال هم با خبر بودیم و قرار بود آخر تابستان آن سال برگردد ایران و تا قبل از شروع ترم کارهایش را ردیف کند.حتی پیام داد که یک آپارتمان برایم رهن کن. چندتایی هم خانه برایش دیده بودم و احمد پول هم فرستاده بود برای مبلغ رهن اما هی برای آمدن امروز و فردا میکرد.
چند وقتی همین منوال گذشت و اواخر شهریور شده بود. حالا من هم ازدواج کرده بودم و کمتر از قبل با احمد چت می کردیم و یا تلفنی صحبت میکردیم.
چند روزی یک بار فرصت می شد که حال هم را بپرسیم و بنشینم پای صحبت کنیم.
دو سه سالی گذشته بود و دیگر شک داشتم به این زودی ها برگردد هرچند که خودش می گفت حتما بر میگردد تا درسش را تمام کند.
یک شب پاییزی که به اوپیام دادم حالش را بپرسم دیدم آنلاین نیست.گوشی را کنار گذاشتم و شروع کردم به عوض کردن کانال تلویزیون و چرخیدن بین شبکهها.
ساعت کمی از ۹ رد شدهبود و شبکه یک داشت اخبار را پخش میکرد.
حوصله اخبار نداشتم ولی تا آمدم کانال را عوض کنم یک آن عضلات دستم قفل شد و نتوانستم کانال تلویزیون را عوض کنم.حتی نمیتوانستم صدای تلویزیون را زیاد کنم...
آنچه می دیدم باور کردنی نبود.
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
#او_برگزیده_شد_درست_مثل_اسمش...
قسمت اول
اسمش مصطفی است. جانباز حادثه تروریستی پیجر است. نخبه علمی و جوانی عملیاتی.
هم سن و سال من است. اما خیلی جلوتر...
بخاطر دغدغههای انقلابی اش حقوق ۱۸۰۰ دلاری دانشگاه آمریکایی بیروت (AUB) را رها کرد و رفت سروقت کارهای جهادی.
همین چند وقت پیش همراه همسرش فاطمه در صور یک آکادمی رباتیک تأسیس کرده بود و با نگاه تربیت حماسی مشغول کار با کودکان و نوجوانان ۶تا ۱۵ ساله بود.
در همین مدت کوتاه فعالیتشان تبدیل شده بودند به مهمترین مرکز رباتیک لبنان و در جشنوارهها و مسابقات مختلف از جمله سالانه دانشگاه لبنانی رتبه اول را کسب کرده بودند.
همراه خودش ۱۳ جوان نخبه دیگر را هم جمع کرده بود و آنجا را کرده بود پاتوق بچههای علمی و ارزشی جنوب لبنان...
در یک لحظه اما...
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
کانال سید سراج الدین جزائری
#او_برگزیده_شد_درست_مثل_اسمش... قسمت اول اسمش مصطفی است. جانباز حادثه تروریستی پیجر است. نخبه علمی
#او_برگزیده_شد_درست_مثل_اسمش...
قسمت دوم
در یک لحظه اما همه چیز برایش دگرگون شد.
موقع انفجار پیجر در خانه بود. کنار همسر وسه فرزند بزرگتر و البته محمدجواد ۱۵ روزه اش.
زن همسایه که همسر شهید و رابط آشنایی من و مصطفی بود میگفت از صدای جیغ و گریه بچه ها متوجه شدیم اتفاقی افتاده و رفتیم سراغشان...
مصطفی غرق در خون و در آغوش همسرش بود و بچهها جیغ میکشیدند.
آن لحظه نمی دانستند چه شده و مصطفی را می برند سمت بیمارستان. میگفت شهر پر از خون و مجروح بود... بیمارستانها شلوغ.
مصطفی آن روز دو چشم و ۸ انگشت دستش را در یک لحظه از دست داده بود اما خودش میگفت آن یک لحظه که نابودم کرد چند روز بعد بود، ۲۸ ستامبر، لحظه شهادت سیدحسن...
مدت جنگ را ایران بود و درگیر درمان. یک چشمش را تخلیه کردند آن یکی هم تقریبا بینایی ندارد.۵ درصد آن هم به کمک این عینک. در واقع فقط سایه و نور می بیند که همان نور باعث دردهای عجیب و سختی میشود که گاهی غیر قابل تحمل است.
از انگشتانش هم به قول خودش همینقدر باقی مانده که میتواند استکان چتر را بردارد و سیگارش را روشن کند.
اما این همه فداکاری مصطفی و همسرش در این جنگ نبود...
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046