#لبخند_آشنا
قسمت اول
این لبخند را خوب می شناختم و البته صاحبش را...
احمد بود کسی که تا همین ۷-۶ سال پیش صمیمیترین رفیقهای هم بودیم.
قبل از این که برگردد یمن.
آخر هفته ای نبود که با هم نباشیم چه اصفهان چه شهرکرد. کمتر تعطیلی پیش میآمد که راهی سفری نمی شدیم...
به قول قدیمی ها رفیق گرمابه و گلستان هم بودیم. امروزیها میگویند رفیق افراطی...
احمد سه چهار سالی از من کوچک تر بود و من در حکم برادر بزرگترش.
با این که شیعه زیدی بود همواره در مورد مسایل اعتقادی و انقلابی با هم مباحثه داشتیم و به هم در مورد فهم مسایل دینی و سیاسی کمک میکردیم.
به حکم بزرگتر بودن همیشه ژست راهنما می گرفتم و ادعای مرشدی داشتم، الحق احمد هم همین حس را به من داشت و همیشه مشکلات و مسائلش را با من مطرح می کرد و مشورت میکرد.
اما یک اتفاق کاری کرد که یک شبه دیدم که احمد چقدر از من بزرگتر شد.
همان شبی که یکی از بچههای خوابگاه دانشجویان خارجی دانشگاه اصفهان زنگ زد: احمد حالش بده و جواب هیچ کس رو نمیده، شاید با تو حرف بزنه و آروم بشه.
پرسیدم: مگه چی شده!؟ گفت: به قصد ترور پدرش -که آن موقع وزیر داخلی دولت انصار الله بود- به خانهشان در صنعا حمله کردند. پدر خانه نبوده و مادرش در جریان حمله زخمی شده...
میفهمیدم احمد چه حالی داره. چون از علاقه اش به پدرش و وابستگی اش به خانواده خبر داشتم.
بهاو زنگ زدم.
رد تماس کرد.
پیام داد: حالم بده سیدم
گفتم: میدونم
چیزی نگفت.
پیام دادم: بیام!؟
جواب داد:بیا
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
کانال سید سراج الدین جزائری
#لبخند_آشنا قسمت اول این لبخند را خوب می شناختم و البته صاحبش را... احمد بود کسی که تا همین ۷-۶ سال
#لبخند_آشنا
قسمت دوم
نفهمیدم فاصله شهرکرد تا اصفهان را چطور طی کردم. وقتی رسیدم احمد دیوانهوار توی محوطه پشت رستوران یاس خوابگاه داشت قدم میزد و سیگار میکشید.
میدانست از سیگار متنفرم و هیچ وقت جلوی من نمی کشید.سیگاری هم نبود ولی گاهی شاید ...خییییلی کم.
ولی آن شب وضعیت فرق میکرد و حال احمد خوب نبود و من هم نمیتوانستم چیزی بگویم.
حتی جواب سلامم را نداد.انگار روزه سکوت گرفته بود.
فقط صدای نفسهای بریده و بلندش بینمان رد و بدل میشد.بغلش کردم.
صدای نفسهایش محکمتر شد. قشنگ معلوم بود بغض چنگ انداخته بیخ گلویش...
دستش را گرفتم و سوار ماشینش کردم.
و تا خود سحر توی خیابانهای اصفهان دور زدیم و باهاش صحبت کردم.
پوستش تیره بود، درست مثل یک یمنی اصیل، ولی با این حال میشد دید که سرخ شده است.
هر دری زدم بغضش نمی ترکید و آرام نمیشد فقط هر از گاهی میگفت: میکُشمشون. بعد صدای دندانهایش را می شد شنید که از عصبانیت به هم ساییدشان.
گاهی بی اعتنا به حرفهایم تلفنش را در می آورد و به کسی زنگ میزد. لهجه صنعا را اصلا نمیفهمم ولی از فحوای کلامش معلوم بود که دارد یارکشی میکند و لشگر جمع میکند. انگار در فکر انتقام بود.
درست یادم نیست اما انگار گلزار شهدا بود که ایستادیم و پیاده شدیم.احمد را نشاندم روی نیمکت.چند باری بغلش کردم و بوسیدمش ، پیشانیام را به پیشانیاش چسباندنم ، سرش را روی شانهام میگذاشتم و قربان صدقه اش رفتم که آرام شود ولی فایده ای نداشت.
دستهایش عجیب سرد بود و صورتش داغ داغ. اصلا حالش طبیعی نبود. هر آن احتمال سکتهاش را می دادم.
ناخودآگاه جلویش زانو زدم تا قشنگ صورتم روبروی صورتش باشد. چشم در چشم. شروع کردم از روضه حضرت زهرا (س)و بعد روضه خیمهگاه برایش گفتن.
نقطه ضعفش را می دانستم. گاهی سه شنبهها بدون اینکه از قبل خبر بدهد تاکسی میگرفت و میآمد شهرکرد. توی هیئت انصار المهدی(عج) پای روضه میدیدمش. یا دهه محرم را چند شبی می آمد و میماند پیشم که با هم هیئت برویم.
تا آخر سینه زنی هم میماند و قبل از این که سفره بندازند و چراغ روشن شود می زد بیرون.میگفتم من سیدم ممکن است کسی برای این غذا صدقه داده باشد و صدقه به سید حرام است. تا این حد روی اعتقاداتشان سختگیرو حساس بود.
آن شب هم مثل همیشه روضه کار خودش را کرد. با همون صورت برافروخته و چشمان سرخ از عصبانیتش اشک را دیدم که دوید گوشه چشمش و شروع کرد گریه کردن.
یک دل سیر گریه کرد و هی می گفت: سید، مادرم تنها بود، خیلی نامردی کردند.
احمد از سادات یمن بود و روی سیادتش غیرت داشت و به طبع روی مادر حساس.
گریه و روضه کمی آرامش کرده بود اما باز انگار چیزی در دلش داشت میجوشید.
گوشی را برداشتم و زنگ زدم به پدرش، سید حسن. زنگ زدم و وضع و حال احمد را توضیح دادم.
گفت گوشی را بدهم به احمد.
نمی دانم در آن چند ثانیه چه گفت که احمد آنقدر آرام گرفت.
احمد عجیب به پدرش وابسته بود و پدر هم به او...پدرش برایش اسطوره بود و حرف پدر برایش فصل الخطاب.
هر چه بود او بهتر از ما، زبانِ دل احمد را می دانست.
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
#لبخند_آشنا
قسمت سوم
آن روزها به سختی گذشت و سعی میکردم بیشتر نزدیک احمد باشم تا بیشتر رو به راه شود.
دانشجوی پزشکی بود و درسهایش سنگین و البته اختلاف زبانی هم شرایط درسخواندنش را سخت تر کرده بود. باید تمرکزش را روی درس می گذاشت.
به هرحال ترم تمام شد و روز امتحان آخر خبر دادند که طرفهای درگیر در یمن توافق کردهاند هواپیمایی تحت نظارت بین المللی راهی صنعا پایتخت یمن شود .
احمد معطل نکرد از طریق پدرش که حالا وزیر ورزش دولت حوثیها شده بلیطی هماهنگ کرده بود و خبر داد که دارم میروم یمن. یک ماشین هماهنگ کن برای فرودگاه.
گفتم خودم میرسانمت.
قبول نکرد.
گفت خودم میروم.
هرچه اصرار کردم نپذیرفت.
میگفت: نمیتونم ازت خداحافظی کنم. برام سخته. قول میدم زود برگردم.
برایش تاکسی هماهنگ کردم تا برساندش فرودگاه.
دو روز بعد پیام داد رسیدم خانه.
قرار بود سفرش کوتاه و چند روزه و با هدف دیدار خانواده باشد و تا ترم شروع نشده برگردد سر درسش اما نمیدانم چه شد که یک دفعه خبر داد فاتحه ام را خواندند.
یمنی ها این جمله را برای نامزد کردن و جاری شدن صیغه محرمیت به کار می برند.
جا خوردم. قرار نبود اینطوری و یک دفعهای برود قاطی مرغها...
گفت این ترم را مرخصی میگیرم تا سر و سامانی به زندگی ام بدهم. تابستان تمام نشده خودم را می رسانم.
هر روز پیام و پیام بازی داشتیم و احوال هم با خبر بودیم و قرار بود آخر تابستان آن سال برگردد ایران و تا قبل از شروع ترم کارهایش را ردیف کند.حتی پیام داد که یک آپارتمان برایم رهن کن. چندتایی هم خانه برایش دیده بودم و احمد پول هم فرستاده بود برای مبلغ رهن اما هی برای آمدن امروز و فردا میکرد.
چند وقتی همین منوال گذشت و اواخر شهریور شده بود. حالا من هم ازدواج کرده بودم و کمتر از قبل با احمد چت می کردیم و یا تلفنی صحبت میکردیم.
چند روزی یک بار فرصت می شد که حال هم را بپرسیم و بنشینم پای صحبت کنیم.
دو سه سالی گذشته بود و دیگر شک داشتم به این زودی ها برگردد هرچند که خودش می گفت حتما بر میگردد تا درسش را تمام کند.
یک شب پاییزی که به اوپیام دادم حالش را بپرسم دیدم آنلاین نیست.گوشی را کنار گذاشتم و شروع کردم به عوض کردن کانال تلویزیون و چرخیدن بین شبکهها.
ساعت کمی از ۹ رد شدهبود و شبکه یک داشت اخبار را پخش میکرد.
حوصله اخبار نداشتم ولی تا آمدم کانال را عوض کنم یک آن عضلات دستم قفل شد و نتوانستم کانال تلویزیون را عوض کنم.حتی نمیتوانستم صدای تلویزیون را زیاد کنم...
آنچه می دیدم باور کردنی نبود.
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
#لبخند_آشنا
قسمت چهارم
آنچه که آنطور مبهوتم کرده بود عکس حسن زید گوشه تلویزیون بود و تصاویری از صحنه یک درگیری خیابانی و گوینده خبر که داشت میگفت : در یک اقدام تروریستی در صنعا، حسن زید وزیر ورزش و جوانان دولت نجات ملی انصار الله و دبیرکل حزب الحق یمن در خیابان مورد سوء قصد قرار گرفته و به به شهادت رسیده است.
خشکم زده بود.
با صدای پیام واتس اپ به خودم آمدم . احمد بود.
جواب پیامم را خیلی کوتاه داده بود.
خوب نیستم.
پدرم...
چند دقیقه ای گذشت تا به خودم بیایم.
نمیدانستم چه باید بگویم یا چکار کنم...
کمی به خودم مسلط که شدم گوشی را برداشتم و با واتساپ زنگش زدم آنلاین نبود. خطش را مستقیم گرفتم بوق نمی خورد.
سریع شماره شادی (در زبان عربی اسم پسر است) را گرفتم. فوری جواب داد.
قبل از اینکه سوال کنم پرسید: سید خبر رو شنیدی!؟
حسن زید شهیدش کردن.
آنموقع شادی خبر از جزییات نداشت. بعداً خود احمد برایم تعریف کرد که آن روز پدرش قصد داشته خودش دخترش را سر راه برساند و برود سمت وزارتخانه.
هنگامی که با خودرو شخصی از منزل خارج شده بودند و به سمت مقصد حرکت می کنند توسط چند فرد مسلح به رگبار گلوله بسته شده و علاوه بر شهادت پدر، خواهرش هم مصدوم شده و وضعیت وخیمی دارد.
آن روز برای سومین بار بود که بزرگ شدن احمد را میدیدم. قشنگ احساس می کردم که او به طور جدی رشد کرده و یک پله از آنجایی که بود بالاتر رفته است. دیگر با جوان شاد و شنگ و پر شور و حال قبلی مواجه نیستم.
احمد حالا یک مرد پخته و جا افتادن شده بود. یک شبه از من بزرگتر شده بود.
او حالا فرزند شهید بود.
الغرض
از احمد زید دیوانه و پرشیطنتِ دانشجوی پزشکی که رفیق گرمابه و گلستانم و در حکم برادر کوچکترم را بود و من ادعای مرشدیاش را داشتم تا این احمد حسن زیدی که حالا با آن همه سختی و کوه مصیبت اینقدر با صلابت ایستاده، خیلی تفاوت بود.
اصلا انگار پیش از این او را نمیشناختم یک فرد دیگر نه یک مرد دیگری شده بود...
#پایان
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
#لبخند_آشنا
قسمت مابعد پایان
بله احتمالا درست حدس زدهاید.
این پوزخند معروف یمنی روی لبان برادرم احمد زید نشسته است ابن الشهید حسن.
همان داداش احمد خودم...
این عکس را هم خودش برایم فرستاد و فکر میکنم می خواست یادم بندازد که چقدر از من جلو زده...
و من ای دوروزه همه این داستان و ماجرای بین خودم و احمد را برایتان گفتم که بگویم این خنده اتفاقی نیست.
آن شعار دادن جماعت یمن زیر بمباران و نتیرسیدنشان اتفاقی نیست
احمد و همه شعب یمن نه همین ۱۱ سال که ۱۴۰۰ سال است برای این خندیدن تمرین کرده اند و امتحان پس دادهاند.
یمن قهرمان،
یمن مقاوم
یمن شجاع
و یمن ایستاده پای کار همان یمن ۱۱ سال پیش است کمی شادابتر. خیلی زندهتر و تا دلت بخواهد قویتر و مجهزتر...
و البته لبریز انتقام و تشنه قیام...
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046