eitaa logo
کانال سید سراج الدین جزائری
23.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
11 فایل
شهیدتر ز شهیدان بی کفن، #شاعر غریب تر ز #نویسنده ها، #کتابفروش . یک جوان نسبتا خییییلی معمولی ارتباط : @seyedseraj اگر حرفی رو نخواستی رو در رو بگی👇 https://eitaayar.ir/anonymous/F902.WG72a ⛔تبلیغات ندارم⛔ ‌. کپی و برداشت از مطالب جایز
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۱- از روز اول عملیات طوفان‌الاقصی خیلی به این فکر می‌کردم که وظیفه‌من در قبال جنگ چیه!؟ هم از حیث رسانه، هم از حیث کنش‌گری فرهنگی در میدان و هم بعنوان کسی که ارتباطات وسیع مردمی در سطح کشورهای عربی خصوصا محور مقاومت لبنان و عراق و یمن و سوریه دارم چیه. از حدود ۱۲-۱۳ سال پیش زندگی و ارتباطم با لبنان و ... عمیق و رفت و آمدم زیاد بود و شاید تعداد دوستان صمیمی‌ام در لبنان بیشتر ایران بود. لبنانی‌ها یک فرهنگی دارند که شما فقط یک بار فرصت استفاده از رفاقتت با یک لبنانی را داری و اگر در این فرصت اهل (عضوی از خانواده‌اش) نشوی باید قید رفاقتش را بزنی. این به این معنی است که یک بار فرصت داری خودت را به لبنانی ها ثابت کنی. و الا زود بی خیالت می‌شوند... الحمدلله با خیلی‌ها توی لبنان اهل شده بودم و هر روز که از جنگ می‌گذشت دلم بیشتر آشوب می‌زد که وضعشان چیست...؟ شهادت حاج احمد و علی و بی خبری از محمد اضطرابم را بیشتر می‌کرد. به لطف خدا و کمک شما توانستیم به خیلی از خانواده‌هایی که به نحوی به مقاومت خدمت می‌کنند، کمک کنیم‌ اما هنوز دلم آرام نمی‌شد. راستش با حضور میدانی در آن شرایط خیلی موافق نبودم نه اینکه بگویم دیگران اشتباه کردند که رفتند، خودم را می‌گویم با ظرفیت و شرایطم. اما خوب... کانال https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت ۰ اما خوب حالا بحث فرق می‌کرد.آتش بس برقرار شده و مردم تقریبا به روال عادی زندگی‌شان برگشته‌اند. رفتنم نه تنها بار اضافه‌ای برای حزب الله و دران شرایط کمبود اسکان و ... سختی بر سختی مردم اضافه نمی‌کرد بلکه می‌توانست کمک باشد. مثل همیشه روایت مردمی هم که بتواند از دل مردم حرف‌های گفتنی را مکتوب کند بین همه کارهای مغفول مانده کسی سروقتش نمیرفت. در همین گیر و دار تصمیم‌گیری بودم که پیام داد و گفت ان‌شاءالله دیدار نزدیکه!؟ فکر کردم با توجه به پایان جنگ میخواهد برای زیارت به ایران سفر کند. پرسیدم چیزی شده؟ گفت ان‌شاءالله ظهر پنجشنبه میام لبنان. مستقیم از فرودگاه امام خمینی به بیروت. گفتم: ان‌شاءالله گفت منتظر است بلیط نهایی شود و خبر بدهد. از ویژگی‌های اختلاف زبانی این است که شما به زبان مادری آن فکر میکنی، یبه زبان دوم جملات را می‌سازی و حرف می‌زنی. لذا گاهی ذهنیت قبلی ات روی برداشت تو از جمله دیگران و برداشت دیگران از تو اثر میگذارد. این بار هم همین اتفاق افتاده بود. او گفته بود که قرار است من به بیروت بروم و من برداشت کرده بودم که او قراراست به سمت ما بیاید. این را وقتی فهمیدم که بلیط را فرستاده بود. اصلا آمادگی سفر را نداشتم و کلی کار عقب افتاده روی دستم مانده بود. خانواده هم حتما در این شرایط خیلی موافق این سفر نبودند و نگران شرایط . همین را بهانه کردم و گفتم بخاطر نگرانی همسرم نمی‌توانم الان سفر کنم. نیمه شب پیام داد که با خانمت صحبت کردم و شرایط را گفتم. ان‌شاءالله که راضی می شود. جواب داد بهت خبر می‌دهم. نخیر... انگار جفت پایش را توی یک کفش کرده بود که ما را ببرد لبنان. راستش را بخواهید خودم هم دلم می‌خواست. دلتنگ لبنان بودم و نگرانش.فرصت بدی نبود.خصوصا حالا که ابومریم‌همه چیز را فراهم کرده بود از بلیط و خانه و ماشین تا حتی غذا و ... به هر حالی که بود برای سفر آماده شدم ... کانال https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
هنوز مردد بودم برای رفتن چون هنوز نمی‌دانستم تکلیفم هست یا خیر؟ تا سه شنبه عصر که سید بدون سانسور تماس گرفت و گفت جلسه‌ای با هیئت امنای خانه جهادگران ترتیب داده است و می‌خواهند در مورد وضعیت لبنان و آنچه که لازم است انجام دهند صحبت کنند و دعوت کرد من هم بروم. البته این جلسه چندم بود. پیش از این چندباری گفتگوی جدی داشتیم و از بچه‌های حزب الله و رفقای لبنان هم کلی مشورت گرفته بودیم برای آنچه که لازم است و می‌توانیم. سرتان را درد نیاورم. شب تا صبح نشستم و حساب و کتاب کردم و گز و پیمانه که بروم یا نه. چهارشنبه صبح تصمیم گرفتم و رفتنم قطعی شد با کلی کار باقی مانده. از آن طرف صبح چهارشنبه با مجتبی هماهنگ کرده بودیم تا برای پسر کوچک شهید شلهوب که خانواده اش مهمانمان هستند جشن تولد بگیریم و غافلگیرش کنیم. پس لاجرم تا ظهر تقریبا مشغول بودم. ظهر هم قرار دیگری داشتم و تقریبا تا ساعت ۳ مشغول بودم. ساعت ۳ سوار ماشین شدم حرکت کنم که عزیزی تماس گرفت و گفت یک خانواده از مجروحان انفجار پیجر در قم سرگردانند و نیاز به اسکان دارند. خوب طبیعتاً باید می‌رفتم و کاری میکردم . مصطفی را که دوچشمش و انگشتان دو دستش را در انفجار از دست داده بود به همراه همسر و‌فرزند ۶ماهه اش اسکان دادم. ساعت حالا حدود ۵ بود. حتی فرصت نکرده بودم برای سفر لباس و ... تهیه کنم. مثل همیشه خریدم کمتر از ۳۰ دقیقه طول کشید و فورا به راه افتادم. رفتم و برگشتم به شهرکرد ، آماده کردن وسایل سفر و خداحافظی با خانواده کمتر از ۱۲ ساعت طول کشید. صبح پنجشنبه چند کار کوچک را باید مرتب می‌کردم و راه می‌افتادم. با شیخ علی افشین هماهنگ شدیم تا از حساب خانه‌جهادگران مبلغی برایم انتقال دهد که اگر لازم بود صرف کمک به خانواده‌های شهدای لبنان و کارهای فوری در ایام سفر کنم. طبیعتاً چهارمردان مقصد تهیه دلار بود. قراربود سید بدون سانسور هم مبلغی را به دلار در فرودگاه به دستم برساند. ساعت حوالی ۱۱ بود که با مجتبی راهی فرودگاه شدیم.... کانال https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
از اتفاقات فرودگاه و مواجهه با آن حجم از نازحینی که به خانه برمی‌گشتند که بگذریم درست سر وقت سوار هواپیما شدیم. درهای هواپیما تازه بسته شده بود که ناگهان سر و صدای جوانی که روی صندلی دو ردیف جلوتر از من نشسته بود بلند شد. بحث سر نوه پیرمرد بود که با پا به صندلی جلویی می کوبید و مرد جوان را که چندبار تذکر داده عصبانی کرده بود. کم کم دیگران در بحث وارد شدند و به چشم برهم زدنی دعوا بالا گرفت و چند نفری به جان هم افتادند. آنقدر اوضاع در هم شده بود که بیچاره مهماندارها آن وسط نمی دانستند چه کسی را از چه کسی جدا کنند. هاج و واج آن وسط فقط مشت می‌خوردند. لبنانی‌ها اساسا آدم‌های آرام و بی دردسری هستند ولی قشنگ معلوم بود که اینها کمی عصبی اند. دو ماه دوری از خانه و تحمل خیل مشکلات و آوارگی و بعضا شهادت نزدیکان و تخریب خانه و زندگی، حتی فولاد هم اگر باشی به همت می‌ریزد و مستعد انفجارت می‌کند. تقریبا 30 دقیقه‌ای طول کشید تا جو آرام شد و کم کم مهمانداران کابین را آماده پرواز کردند و تقریبا بعد از 50 دقیقه تأخیر هواپیما از زمین بلند شد و راهی لبنان شدیم. برخلاف سفرهای قبلی این بار پرواز از سوریه و عراق رد نمیشد و این طبیعی به نظر می‌رسید و قابل پیش‌بینی. پروازی که در حالت عادی باید 2 ساعت و ربع زمان ببرد این بار 3ساعت و 15دقیقه طول خواهد کشید و مسیر پرواز به جای خط مستقیم تهران بیروت با یک دور قمری از سمت ترکیه و قبرس و مدیترانه وارد آسمان لبنان شد. موضوع دعوا بهانه خوبی بود برای شروع گفتگو با مهماندار جوانی که بنظر خوش‌مشرب می رسید. مرد جوان حدود 32-33 سال سن داشت و درست روی صندلی روبروی من چهره به چهره نشسته بود. در مورد تغییر مسیر پرواز پرسیدم که سر صحبتش از پرواز انتقال مجروحین حادثه پیجر گفت. تقریبا دو ماه قبل و درست روز شهادت سید حسن. خودش داوطلب حضور در آن پرواز شده بود. اصلا به ظاهرش نمی‌خورد خیلی از نظر سیاسی با ما هم نظر باشد ولی می‌گفت موضوع اصلا سیاسی نبود. از دید او مسأله انسانیت بود. یاری مظلوم در برابر ظالم دین و مسلک و شریعت نمی‌شناسد و فقط کمی وجدان می‌خواهد. می‌گفت آن روز حدود 8 ساعت و نیم طول کشیده بود تا همه مجروحان را سوار هواپیما کنند. 100 نفر مجروح و هر کدام با یک همراه. میگفت واقعا قیامتی بود. از یک سو خطر حمله هوایی اسرائیل بود و از یک سو وضعیت وخیم مجروحین اما هیچ کدام نمی‌گذاشت که از وظیفه انسانی اش کم بگذارد. خاطراتش شنیدنی بود و قطعا زمان فرود هواپیما فرصت کمی برای صحبت کردن اما در همان لحظات کوتاه به این فکر میکردم که چقدر از زوایای این‌گون حماسه ها برای مردم پنهان می ماند و کسی چیزی از آنها نمیگوید و نمی نویسد. ساعت ۱۶:۳۰ به وقت بیروت نگاهم به بیرون افتاد بیروت زیبا و زخمی بود اما هنوز مثل عروسی کنار خاورمیانه با وقار و زیبا نشسته است. کانال https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
من، از روز انفجار پیجرها در لبنان و شهادت سید عزیز با استفاده از ارتباطات مردمی وسیعی که در لبنان دارم تلاش کردم از دور روایتی مردمی اما دقیق از حال و روز ملت لبنان و مقاومت قهرمانانه‌شان در ضاحیه جنوبی بیروت و جنوب لبنان برای مخاطبین ارائه کنم. الآن به دعوت دوستان لبنانی‌ام‌ عازم سفری شدم تا به بهانه هرآنچه در این ایام شنیده بودم لمس و آنچه میسر شود با شما به اشتراک بگذارم. ممنون که با من همراهید👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046