🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه 16 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖 خوب به ياد دارم كه چه ذكری مي گفت.اما از آن عجيب تر اينكه ذهن او را مي توانستم بخوانم! او با خودش مي گفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومي هم در راه است. اگر اتفاقي برايش بيفتد، ما با بچه هايش چه كنيم؟ يعني بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچه هاي من چه كند!؟كمي آن سوتر، داخل يكي از اتاق های بخش، يك نفر در مورد من با خدا حرف مي زد! من او را هم مي ديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روی‌تخت خوابيده و برايم دعا مي كرد. او را مي شناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی كردم و گفتم كه شايد برنگردم. اين جانباز خالصانه مي گفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده.او زن و بچه دارد، اما من نه. يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه مي شوم. نيت ها و اعمال آنها را مي بينم و...بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟ خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماري خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلي بهتر شده، اما گفتم: نه! مكثي كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوي شهادت دارم. من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حاال اينجا و با اين وضع بروم؟!اما انگار اصرارهاي من بي فايده بود. بايد مي رفتم. همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf