eitaa logo
آستان مقدس حضرت سلطان سید جلال الدین اشرف
368 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
262 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی حرم مطهر حضرت سلطان سید جلال الدین اشرف (‌؏) اینستاگرام : instagram.com/seyyed_jalaleddin_ashraf تلگرام : t.me/seyyed_jalaleddin_ashraf سروش : sapp.ir/seyyed_jalaleddin_ashraf ارتباط با خادم : @markaz_ofogh
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖تنهايی آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم كه اين حالت برداشته شود. من نمی توانستم اينگونه ادامه دهم. با اين وضعيت، حتی با برخی نزديكان خودم نمی توانستم صحبت كرده و ارتباط بگيرم! خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت. اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسی اعمال ديده بودم، مرور كنم. تنهايی را دوست داشتم. در تنهايی تمام اتفاقاتی كه شاهد بودم را مرور می كردم. چقدر لحظات زيبايی بود. آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به كلام نبود. با يك نگاه، آنچه می خواستيم منتقل می شد. آنجا از اولين تا آخرين را می شد مشاهده كرد. من حتی برخی اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود. حتی در آن زمان، برخی مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتنی نيست. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖 من در آخرين لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همكارانم را مشاهده كردم كه شهيد شده بودند، می خواستم بدانم اين ماجرا رخ داده يا نه؟! از همان بيمارستان توسط يكی از بستگان تماس گرفتم و پيگيری كردم و جويای سلامتی آن ها شدم. چندتايی را اسم بردم. گفتند: نه، همه رفقای شما سالم هستند. تعجب كردم. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟ من آنها را درحالی كه با شهادت وارد برزخ می شدند مشاهده كردم. چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم كمی بهتر شد مرخص شدم.اما فكرم به شدت مشغول بود. چرا من برخی از دوستانم كه الان مشغول كار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟يك روز برای اينكه حال و هوايم عوض شود، با خانم و بچه ها برای خريد به بيرون رفتيم.به محض اينكه وارد بازار شدم، پسر يكی از دوستان را ديدم كه از كنار ما رد شد و سلام كرد. رنگم پريد! به همسرم گفتم: اين فلانی نبود!؟ همسرم كه متوجه نگرانی من شده بود گفت: چيزی شده؟ آره، خودش بود! اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال كارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد، همه كاری می كرد. گفتم: اين زنده است؟ من خودم ديدم كه اوضاعش خيلی خراب بود. مرتب به ملائک التماس می كرد. حتی من علت مرگش را هم ميدانم. خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی كه اشتباه نديدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم: بالای دكل، مشغول دزديدن كابل های فشار قوی برق بوده كه برق او را می گيرد و كشته می شود. خانم من گفت: فعلا كه سالم و سر حال بود. آن شب وقتی برگشتيم خونه خيلی فكر كردم. پس نکنه اون چيزهايی كه من ديدم توهم بوده؟! ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد! من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟ از دوست ديگرم كه با خانواده آن ها فاميل بود سؤال كردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟ گفت: بنده خدا تصادف كرده. من بيشتر توی فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشی نداشت. گناهان و حق الناس و... حسابی گرفتارش كرده بود. به همه التماس می كرد تا كاری برايش انجام دهند. چند روز بعد، يكی از بستگان به ديدنم آمد. ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به كار بود. لا به لای صحبت ها گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود بالای دكل برق تا كابل فشار قوی را قطع كند و بدزدد. ظاهراً اعتياد داشته و قبلا هم از اين كارها می كرده. همان بالا برق خشكش می كند و به پايين پرت می شود. خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فلانی رو ميگی؟ شما مطمئن هستی؟ گفت: بله، خودم بالا سرش بودم. اما خانواده اش چيز ديگه ای گفتند. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖نشانه ها پس از ماجرايی كه برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من برخی از اتفاقات آينده نزديک را هم ديده ام. نمی دانستم چطور ممكن است. لذا خدمت يكی از علما رفتم و اين موارد را مطرح كردم. ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودی، بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخی موارد مربوط به آينده را ديده باشيد. بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجرای شهادت برخی همكاران من اتفاق خواهد افتاد. يكی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فانی را وداع گفت. خيلی ناراحت بودم، اما ياد حرف عموی خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق می شود. در يكی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران كودكی و نوجوانی سر زدم، به سراغ مسجد قديمی محل رفتم و ياد و خاطرات كودكی و نوجوانی، برايم تداعی شد. يكی از پيرمرد های قديمی مسجد را ديدم. سلام و عليك كرديم و برای نماز وارد مسجد شديم. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖يكباره ياد صحنه هايی افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم. ياد آن پيرمردی كه به من تهمت زده بود و به خاطر رضايت من، ثواب حسينيه اش را به من بخشيد. اين افكار و صحنه ناراحتی آن پيرمرد، همين طور در مقابل چشمانم بود. باخودم گفتم: بايد پيگيری كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت دارد. هر چند می دانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعی است. اما دوست داشتم حسينيه ای كه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم. به آن پيرمرد گفتم: فلانی را يادتان هست؟ همان كه چهار سال پيش مرحوم شد. گفت: بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود. اين آدم بی سر و صدا كار خير می كرد. آدم درستی بود. مثل آن حاجی كم پيدا می شود. گفتم: بله، اما خبر داری اين بنده خدا چيزی تو اين شهر وقف كرده؟ مسجد، حسينيه؟! گفت: نميدانم. ولی فلانی خيلی با او رفيق بود. حتماً خبر دارد. الان هم داخل مسجد نشسته. بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم. ذكر خير آن مرحوم شد و سؤالم را دوباره پرسيدم: اين بنده خدا چيزی وقف كرده؟ اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت كسی خبردار شود، اما چون از دنيا رفته به شما می گويم. ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت: اين حسينيه را می بينی كه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردی اين حسينيه را ساخت و وقف كرد. نميدانی چقدر اين حسينيه خير و بركت دارد. الان هم داريم بنايی می كنيم و ديوار حسينيه را برمی داريم و ملحقش می كنيم به مسجد، تا فضا برای نماز بيشتر شود. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖مدافعان حرم دیگر يقين داشتم كه ماجرای شهادت همكاران من واقعی است. در روزگاری كه خبری از شهادت نبود، چطور بايد اين حرف را ثابت می كردم؟ برای همين چيزی نگفتم. اما هر روز كه برخی همكارانم را در اداره می ديدم، يقين داشتم يك شهيد را كه تا مدتی بعد، به محبوب خود خواهد رسيد ملاقات می كنم. هيجان عجيبی در ملاقات با اين دوستان داشتم. می خواستم بيشتر از قبل با آن ها حرف بزنم و ... من يک شهيد را که به زودی به ملاقات الهی می رفت می ديدم. اما چطور اين اتفاق می افتد؟ آيا جنگی در راه است!؟ چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوايل مهرماه 1394 بود كه در اداره اعلام شد: كسانی كه علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، می توانند ثبت نام كنند. جنب و جوشی در ميان همكاران افتاد. آنها كه فكرش را می كردم، همگی ثبت نام كردند. من هم با پيگيری بسيار توفيق يافتم تا همراه آن ها، پس از دوره آموزش تكميلی، راهی سوريه شوم. آخرين شهر مهم در شمال سوريه، يعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن بايد آزاد می شد، نيروهای ما در منطقه مستقر شدند و كار آغاز شد. چند مرحله عمليات انجام شد و ارتباط تروريست ها با تركيه قطع شد. محاصره شهر حلب كامل شد. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖مرتب از خدا می خواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم. ديگر هيچ علاقه ای به حضور در دنيا نداشتم. مگر اينكه بخواهم برای رضای خدا كاری انجام دهم. من ديده بودم كه شهدا در آن سوی هستی چه جايگاهی دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آن ها باشم. كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلی كه فكر می كردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم.به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلی مشكل داشتم.با رفتن من موافقت نمی شد، اما با ياری خدا تمام كارها حل شد. ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايی كه در اتاق عمل برای من پيش آمد، كل رفتار و اخلاق من تغيير كرد. يعنی خيلی مراقبت از اعمالم انجام می دادم، تا خدای نكرده دل كسی را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخی ها و سر كار گذاشتن ها و... خبری نبود. يكی دو شب قبل از عمليات، رفقای صميمی بنده كه سال ها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكی از آن ها گفت: شنيدم كه شما در اتاق عمل ،حالتی شبيه مرگ پيدا كرديد و... خلاصه خيلی اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من برای يكی دو نفر، خيلی سر بسته حرف زده بودم و آن ها باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر برای كسی حرفی نزنم. جواد محمدی، سيد يحيی براتی، سجادمرادی، برادر كاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنايی و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكی از اتاق های مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كنی.من هم كمی از ماجرا را گفتم، رفقای من خيلی منقلب شدند. خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكی از عمليات ها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحی بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖مرتب از خدا می خواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم. ديگر هيچ علاقه ای به حضور در دنيا نداشتم. مگر اينكه بخواهم برای رضای خدا كاری انجام دهم. من ديده بودم كه شهدا در آن سوی هستی چه جايگاهی دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آن ها باشم. كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلی كه فكر می كردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم. به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلی مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نمی شد و... اما با ياری خدا تمام كارها حل شد. ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايی كه در اتاق عمل برای من پيش آمد، كل رفتار و اخلاق من تغيير كرد. يعنی خيلی مراقبت از اعمالم انجام می دادم، تا خدای نكرده دل كسی را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخی ها و سر كار گذاشتن ها و... خبری نبود. يكی دو شب قبل از عمليات، رفقای صميمی بنده كه سال ها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكی از آن ها گفت: شنيدم كه شما در اتاق عمل، حالتی شبيه مرگ پيدا كرديد و... خلاصه خيلی اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من برای يكی دو نفر، خيلی سر بسته حرف زده بودم و آن ها باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر برای كسی حرفی نزنم. جواد محمدی، سيد يحيی براتی، سجادمرادی، برادر كاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنايی و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكی از اتاق های مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كنی. من هم كمی از ماجرا را گفتم، رفقای من خيلی منقلب شدند. خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكی از عمليات ها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحی بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖هيچ حركتی نمی توانستم انجام دهم. كسی هم نمی توانست به من نزديك شود. شهادتين را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوی تك تيرانداز تكفيری به شهادت برسم. در اين شرايط بحرانی، عبدالمهدی كاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلی سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلی از اين كار ناراحت شدم. گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند.جواد محمدی گفت: تو بايد بمانی و بگويی كه در آن سوی هستی چه ديده ای. چند روز بعد، باز اين افراد در جلسه ای خصوصی از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهی به چهره تك تك آنها كردم. گفتم چند نفری از شما فردا شهيد می شويد. سكوتی عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه های خود التماس می كردند كه من سكوت نكنم. حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم. نكند من در جمع اين ها نباشم. اما نه. انشاءالله كه هستم. جواد با اصرار از من سؤال می كرد و من جواب می دادم. در آخر گفت: چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد می خورد؟ گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهی و خالصانه، هر چه می توانيد برای خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكی از مسئولين جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهار نظری كرده بود كه برای غربی ها خوراك خوبی ايجاد شد. خيلی از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند. جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بينی، پس فردا همين مسئولی كه اينطور خون بچه ها را پايمال می كند، از دنيا می رود و می گويند شهيد شد! ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖خيلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سال ها طوری از دنيا می رود كه هيچ كاری نمی توانند برايش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگی را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابی برای شهادت آماده كردم. من آرپی جی برداشتم و در كنار رفقايی كه مطمئن بودم شهيد می شوند با تمام اين افراد قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اين ها باشم بهتره. احتمالا همگی با هم شهيد می شويم. نيمه های شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدی خودش را به من رساند. او كارها را پيگيری می كرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم می رويم برای عمليات، خيلی حساسيت منطقه بالاست. او می خواست من را از همراهی با نيروها منصرف كند. من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچه ها به زودی شهيد می شوند. از جمله بيشتر دوستانی كه با هم بوديم. من هم می خواهم با آن ها باشم، بلكه به خاطر آن ها، ما هم توفيق داشته باشيم. دستور حركت صادر شد. من از ساعت ها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگی كامل می خواستم اولين نفر باشم كه پرواز می كند. هنوز چند قدمی نرفته بوديم كه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلی جدی گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر، خط شكن محور باشی. بايد حرفش را قبول می كردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقه ای رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو. زود باش. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖بعد جواد داد زد: سيد يحيی بيا. سيد يحيی سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: اين آرپيجی را بگير، برو بالای تپه. بچه ها تو را توجيه می كنند. رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلی آرام بود. تعجب كردم! از چند نفری كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟ يكی از آن ها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندی است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم. تازه فهميدم كه جواد محمدی چه كرده! روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتی جواد محمدی را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم چيكارت بكنه، برا چی من رو بردی پشت خط؟! او هم لبخندی زد و گفت: تو فعال نبايد شهيد شوی. بايد برای مردم بگويی كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کرده اند. برای همين جايی تو را بردم كه از خط دور باشی. اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سيد يحيی براتی كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاهسنايی و عبدالمهدی کاظمی و... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما كه با هم بوديم، همگی پركشيدند و رفتند. درست همان طور كه قبلا ديده بودم. جواد محمدی هم بعدها به آن ها ملحق شد. بچه های اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالی از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتی كه هنوز اعماق وجودم را آزار می داد. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖مدافعان وطن مدتی از ماجرای بيمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلی خراب بود. من تا نزديكی شهادت رفتم، اما خودم می دانستم كه چرا شهادت را از دست دادم! به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب می اندازد. روزی كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود! چند دختر جوان با لباس هايی بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغيير دادم. هرچه می خواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نمی شد. اما ديگر دوستان من، در جايی قرار گرفتند كه هيچ نامحرمی دركنارشان نباشد. اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نميدانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. هرچه بود، گويی ايمان من آزمايش شد. گويی شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستی. با اينكه در مقابل عشوه های آنان هيچ حرف و هيچ عكس العملی انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولی از اين آزمون نگرفتم. در ميان دوستانی كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را می شناختم كه آن ها را جزو شهدا ديدم. می دانستم آنها نيز شهيد خواهند شد. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖يكی از آن ها علی خادم بود. علی پسر ساده و دوست‌داشتنی سپاه بود. آرام بود و با اخلاص. در فرودگاه جايی نشست كه هيچ كسی در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود. در جريان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر می كردم كه علی به زودی شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟! يكی ديگر از رفقای ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمی بود. او در ايران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايی كه بدون حساب و كتاب راهی بهشت می شدند مشاهده كردم! من و اسماعيل،خيلی با هم دوست بوديم. يكی از روزهای سال 1397 به ديدنم آمد. ساعتی با هم صحبت كرديم. او خداحافظی كرد و گفت: قرار است برای مأموريت به مناطق مرزی اعزام شود. رفقای ما عازم سيستان و بلوچستان شدند. مسائل امنيتی در آن منطقه به گونه ای است كه دوستان پاسدار، برای مأموريت به آنجا اعزام می شدند. فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا برای او باز شود!؟ سريع با فرماندهی مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد. مدتی گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را همراهی کنم. در يکی از روزهای بهمن 97 خبری پخش شد. خبر خيلی كوتاه بود. اما شوك بزرگی به من و تمام رفقا وارد كرد. يك انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه می زند و ده ها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت می رساند. سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علی خادم و اسماعيل كرمی هر دو در ميان شهدا بودند. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖توفيق شهادت وقتی با آن شهيد صحبت می كردم، توصيفات جالبی از آن سوی هستی داشت. او اشاره می كرد كه بسياری از مشكلات شما با توكل به خدا و درخواست از شهدا برطرف می گردد. مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نمی شويد. در اين مدت عمر، با اخلاص بندگی كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد. بعد گفت: 《اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهل بيت علیه السلام حلقه می زنند و از وجود نورانی آن ها استفاده می كنند.》 من از نعمت های بهشت که برای شهداست سؤال كردم. از قصرها و حوريه ها و... گفت: 《تمام نعمت ها زيباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهل بيت: را درك كنی، لحظه ای حاضر به ترك محضر آن ها نخواهی بود. من ديده ام كه برخی از شهدا، تاكنون سراغ حوريه های بهشتی نرفته اند، از بس كه مجذوب جمال نورانی محمد و آل محمد علیه السلام شده اند.》 صحبت های من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايی جمال نورانی اهل بيت علیه السلام حتی با حوريه ها قابل مقايسه نيست را در ماجرايی عجيبی درک کردم. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖در دوران نوجوانی و زمانی که در بسيج مسجد فعال بودم، شب ها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتيم. ما طبق عادت نوجوانی، برخی شبها به داخل قبرهای خالی می رفتيم و رفقا را می ترسانديم! اما يکشب ماجرای عجيبی پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناری فروريخته و سنگ لحدهای قبر پيداست! من در تاريکی، از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! از نشانه های روی قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است. همان لحظه يکی از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او می خواست اسکلت های مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتب بعد صدای جيغ اين دوستم را شنيدم! نفميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد! من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقی بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم. در آن سوی هستی و درست زمانی که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: آن قبری که پوشاندی، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعای آن زن، چندين حوريه بهشتی در بهشت منتظر شما هستند. همان لحظه وجود نورانی اهل بيت علیه السلام در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهره های نورانی شدم. از طرفی چهره ی زيبای آن حوريه ها را نيز به من نشان دادند. اما زيبايی جمال نورانی اهل بيت علیه السلام کجا و چهره ی حوريه های بهشتی؟! من در آنجا هيچ چيزی به زيبايی جمال اهل بيت علیه السلام نديدم. ٭٭٭اما نكته مهمی كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هر كسی نمی شود. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖انسان بااخلاصی كه بتواند از تمام تعلقات دنيايی دل بكند، لياقت شهادت می يابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه برای آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد. مثالی بزنم تا بهتر متوجه شديد. همان شبی كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم و گفتم چه كسانی شهيد می شوند، به يكی از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوی. روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهای ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيی و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهای داعش، توانست به عقب بيايد! من خيلي تعجب كردم. يعنی اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمی حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلی پشيمانم. خيلی... باتعجب گفتم: از چي پشيمانی؟ گفت: 《يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادی؟ آن روز، وقتی كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم. يقين داشتم كه الان شهيد می شوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. ديدم نمی توانم از آن ها دل بكنم! در درونم به حضرت زينب علیه السلام عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من می خواهم پيش فرزندانم برگردم. خواهش ميكنم... هنوز اين حرف های من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروی غيبی به ياری من آمد! دستی زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نمی شد. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖من به سمت عقب می رفتم و صدای گلوله ها كه از كنار گوشم رد می شد را می شنيدم، بدون اينكه حتی يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويی آن نيروی غيبی مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم. اما حالا خيلي پشيمانم. نميدانم چرا در آن لحظه اين حرف ها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نمی آيد.》 او ميگفت و همينطور اشك ميريخت... درست همين توصيفات را يكی ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او می گفت: وقتی تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم. يك دلم می گفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلی تنهاست. حيفه در جوانی بيوه شود. من خيلی او را دوست دارم... همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه، پيكرهای شهدا را كه من، همراه آنها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و... شبيه اين روايت را يکی از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او می گفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه ده ها پاسدار شهيد به آسمان رفتم! در آنجا ديدم كه رفقای من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائك، بدون حساب وارد بهشت می شدند، نوبت به من رسيد. گفتند: آيا دوست داری همراه آنها بروی؟ گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها يکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند. من بلافاصه به درون بدنم منتقل شدم. حالا چقدر افسوس ميخورم. چرا من غفلت كردم!؟ مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خيلی اشتباه كردم. ولی يقين پيدا کردم که شهادت توفيقی است که نصيب همه نمی شود. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖حسرت اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهی مرزهای شرقی شدم. مدتی را در پاسگاه های مرزی حضور داشتم. اما خبری از شهادت نشد! در آنجا مطالبی ديدم که خاطرات ماجرا های سه دقيقه برای من تداعی ميشد. يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آن ها حالم تغيير کرد! من هر دوی آن ها را ديده بودم که بدون حساب و در زمره ی شهدا و با سر های بريده شده راهی بهشت بودند. برای اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوی شما محمد است؟ آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزب نگفتم. از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتی كه غير قابل باور است. يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم. خيلی چهره آن ها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم شما را كجا ديدم. ولي خيلی برای من آشنا هستيد. می توانم فاميلی شما را بپرسم؟ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖نفر اول خودش را معرفی كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهره ام پريد! ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعی شد. بلافاصله به دوست كناری او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟ او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را میشناسم . اما من كه حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی كردم. خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند. هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند! باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها برای من آشنا بودند. پنج نفر ديگر از بچه های اداره را مشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحد های مختلف مشغول هستند، اما عروج آن ها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت می رسند. چند نفری را در خارج اداره ديدم که آن ها هم... هرچند ماجرای سه دقيقه حضور من در آن سوی هستی و بررسی اعمال من، خيلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نمی كنم، اما خيلی از موارد را سالها پس از آن واقعه، در شرايط و زمان هایمختلف به ياد می آورم. چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكی از مسئولين از تهران، برای بازرسی به اداره ی ما آمد. همين كه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسی شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوری برادر؟ من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدلله ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖گفت: ظاهراً مرا نشناختی؟ ده سال قبل، در فلان اداره برای مدت كوتاهی با شما همكار بودم. من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجرای شما باشد، درسته؟ گفتم: بله و كمی صحبت كرديم. ايشان گفت: يکی از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلی متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق الناس و بيت المال، كلی پول پرداخت كرده. بعد از صحبت های معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم! يكباره يادم آمد! او هم جزو كسانی بود كه از كنار من عبور كرد و بی حساب وارد بهشت شد. او هم شهيد می شود. ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من می افزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر عليرضا قزوه: وقتی كه غزل نيسـت شـفای دل خسـته ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟ رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز آن سـينه زنان حرمـش دسـته بـه دسـته می گويم و می دانم از اين كوچه تاريك راهی اسـت به سرمنزل دل های شكسته در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست پايـی كـه بـه آن زخـم عبوری ننشسـته قسـمت نشـود روی مـزارم بگذارنـد سـنگی كـه گل لالـه به آن نقش نبسـته ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖تجربه ای جديد كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياری خدا، با اقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلی خوب بود و افراد بسياری خبر می دادند كه اين كتاب تأثير فراوانی روی آن ها داشته. بارها در جلسات و يا در برخورد با برخی دوستان، اين كتاب به من هديه داده می شد! آن ها من را كه راوی كتاب بودم نمی شناختند، و من از اينكه اين كتاب در زندگی معنوی مردم موثر بوده بسيار خوشحال بودم. يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوی محل كار می رفتم. يك خانم خيلب بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسی بود. از دور او را ديدم كه دست تكان می داد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، برای همين توقف كردم و اين خانم سوار شد. بی مقدمه سلام كرد و گفت: می خواهم بروم بيمارستان ... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟ گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را می رسانم. آن روز تعدادی كتاب سه دقيقه در قيامت روی صندلی عقب بود. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖اين خانم يكی از كتاب ها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، می تونم اين كتاب را بخوانم؟ گفتم: كتاب را برداريد. هديه برای شماست. به شرطی كه بخوانيد. تشكر كرد و دقايقی بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم. خيلی تشكر كرد و پياده شد. من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافی بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و... چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتی ساعت كاری تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلی اداره بيرون آمدم. همين كه خواستم وارد خيابان اصلی شوم، ديدم يك خانم چادری از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد! توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولی ظاهراً او خوب مرا می شناخت! شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد و گفت: مرا شناختيد؟ خانم جوانی بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير. گفت: خانم دكتری هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقه ای با شما كار دارم. گفتم: بله، حال شما خوبه؟ رسم ادب نبود، از طرفی شايد خيلي هم خوب نبود كه يك خانم غريبه، آن هم در جلوی اداره وارد ماشين شود. ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالی كه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم. گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوی كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابی كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ می خواستم جواب ندهم ولی خيلی اصرار كرد. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم. گفت: خداروشكر، خيلی جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيری كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار می كنيد. از همکارانتان پيگيری کردم، الان هم يكی دو ساعته توی خيابان ايستاده و منتظر شما هستم. گفتم: با من چه كار داريد؟ گفت: اين كتاب، روال زندگی ام را به هم ريخت. خيلی مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد. اينكه يك روزی اين دوران جوانی من هم تمام خواهد شد و من هم پير می شوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟!درسته که مسائل دينی رو رعايت نمی كردم، اما در يك خانواده معتقد بزرگ شده ام. يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلی در تنهايی خودم فكر كردم. تصميم جدی گرفتم كه توبه كامل كنم. من نمی توانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهای گذشته ام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم، تصادف وحشتناكی صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم! من كاملا مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما، ملك الموت مهربان و بهشت و زيبايی ها را نديدم! دو ملك مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتی دستبندی به من زدند كه شعله ور بود. اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهای گذشته را تكرار نكنم. يكی از دو مأموری كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول می كنيم، شما واقعاً توبه كردی و خدا توبه پذير است. تمام كارهای زشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه ميكنی؟ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖گفتم: من با تمام بدی ها خيلی مراقب بودم كه حق كسی را در زندگی ام وارد نكنم. حتی در محل كار، بيشتر می ماندم تا مشكلی نباشد. تمام بيماران از من راضی هستند و... آن فرشته گفت: بله، درست ميگويی، اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آن ها در زمينه حق الناس بدهكار هستی! وقتی تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره ای زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگی، شما چه كردی؟! با لباس های تنگ و نامناسب و آرايش و موهای رنگ شده و بدون حجاب صحيح از خانه بيرون می آمدی، اين تعداد از مردان، با ديدن شما دچار مشكلات مختلف شدند. بسياری از آن ها همسرانشان به زيبايی شما نبودند و زمينه اختلاف بين زن و شوهرها شدی. برخی از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبايی شما به گناه افتادند و... گفتم: خب آن ها چشمانشان را حفظ می كردند و نگاه نمی كردند. به من جواب داد: شما اگر پوشش و حريم ها و حجاب را رعايت می كردی و آن ها به شما نگاه می كردند، ديگر گناهی برای شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده كه چشمانتان را حفظ كنيد. اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زمينه حجاب، در گناه آن ها شريك هستی. تو باعث اين مشكلات شدی و اين کار، از بين بردن حق مردم در داشتن زندگی آرام است. تو آرامش زندگی آن ها را گرفتی و اين حق الناس است. پس به واسطه حق الناس اين هزار و صد نفر، در گرفتاری و عذاب خواهی بود تا تك تك آن ها به برزخ بيايند و بتوانی از آنها رضايت بگيری. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد▫️▫️▫️ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📘نام کتاب :📘 ◀️ صفحه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📖اين خانم ادامه داد: هيچ دفاعی نمی توانستم از خودم انجام دهم. هرچه گفتند قبول كردم. بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه كه از آتش و عذاب جهنم توصيف شده را كامل مشاهده كردم. درست در زمانی كه قرار بود وارد آتش شوم، يكباره ياد كتاب شما و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم. همانجا فرياد زدم و گفتم: خدايا به حق مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها به من فرصت جبران بده. خدا... تا اين جمله را گفتم، گويی به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حياتی، مرا به بيمارستان منتقل كردند و اكنون بعد از چند ماه بهبودی كامل پيدا كردم. اما فقط يك نشانه از آن چند لحظه بر روی بدنم باقی مانده. دستبندی از آتش بر دستان من زده بودند، وقتی من به هوش آمدم، مچ دستانم می سوخت، هنوز اين مشكل من برطرف نشده! دستان من با حلقه ای از آتش سوخته و هنوز جای تاول های آن روی مچ من باقی است! فكر می كنم خدا می خواست كه من آن لحظات را فراموش نكنم. من به توبه ام وفادار ماندم. گناهان گذشته ام را ترك كردم. نمازها را شروع كردم و حتی نمازهای قضا را می خوانم. ولی آنچه مرا در به در به دنبال شما كشانده، اين است كه مرا ياری كنيد. من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آن ها حلالیت بطلبم؟ اين خانم حرف های آخرش را با بغض و گريه تكرار كرد. من هم هيچ راه حلی به ذهنم نرسيد. جز اينكه يكی از علمای ربانی را به ايشان معرفی كنم. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ (لطفا تا انتهای کتاب با ما همراه باشید🙏...) 🕌 @seyyed_jalaleddin_ashraf