دو آیینه ، کِنارِ هم . * یکی تا گردن و.... * آن دیگری از سَر به در ، می شد یکی بالنده از آن قامتِ سروَش... و آن دیگر.... به ژرفای نگاهی با لبِ حسرت ، به سر ، می شد * و دیواری... که بارِ آینه ها را رَقَم می زد . مباهاتی که آیینه ، به آن آیینه از سَر کرد؛ شده طوفان و در هر دَم ؛ از آن آرامشِ دیوارِ شاهد را به هم می زد . و آن طاقت.... که روزی طاقَش از آن طُمطُراق آمد. سکوتش خُرد و پاشید آن صدا بر روی مغرورش. به او گفت اِی خطاپیشه ! چه می بالی به خود ؟ هر آن که رو در روی تو آمد ؛ به قامت ، یک سَرِ دیگر طلب می کرد. و آن که روی خود در آن دگر می دید ؛ سرش خَم بود و بر زانو شد و بر او ادب می کرد (خاتون) 🟩‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky