❤️🌸 اوایل سال ۱۳۹۴ با تعدادی از رفقا از جمله شهید سیدابراهیم (مصطفی صدرزاده) رفته بودیم برا شناسایی قبل از عملیات (تو منطقه ی درعا) حین برگشت، با توجه به فصل بهار و کشتزارهای گسترده ی تو منطقه، حاشیه ی راه بوته های بلندی که انتهای ساقه هاشون، خارهای توپی شکل( اندازه ی یه گردوی بزرگ) رشد کرده بود و من رو وسوسه میکرد که با پوتین بزنم زیرشون 😝 بالاخره شروع کردم و اولیش رو با پوتینم هدف گرفتم و با دورخیزی، محکم زدم زیرش . که بعد از کنده شدن به هوا پرتاب شد. با خودم گفتم عجب کیفی داد...😋 بعدش شروع کردم، دومی و سومی.... تا اینکه سیدابراهیم صدام کرد...ابووووعلی...😐 گفتم جانم...😕 با همون لحن شیرین و قشنگش گفت: قربونت بشم😉....آخه اینا هم موجود زنده ان و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته.... بعد از این حرفش کلی تو فکر رفتم و با خودم گفتم: بابا این سید تا کجاهاشو میبینه !!! و نفهمیدم کی رسیدیم به مقر...😢 ✍