🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_پنجاه_هشتم
تا چشم مادر بهم افتاد،صدام کرد.رفتم سمت آشپزخونه...
_بازم صبحانه نخورده
_توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم...
_قبل رفتن،سعید رو هم صدا کن پاشه...خواب می مونه...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر
_میشناسیش که...من برم صداش کنم میگه به تو چه؟ و دوباره می خوابه...حتی اگه بگم مامان گفت پاشو...
دنبالم اومد تا دم در،محال بود واسه بدرقه ما نیاد...دوباره یه نگاه بهم انداخت...
_ناراحتی؟
ژست گرفتم و مظلومانه نگاهش کردم
_دروغ یا راستش؟
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم
_حالا اگه مردونه قول بدم نمره هام پایین نیاد چی؟
خندید
_منم زنونه قول میدم که زنونه بعد ظهر روش فکر کنم ولی قول نمی دم اجازه بدم اما اگه دوباره به جواب نه برسم...
پریدم وسط حرفش
_جان خودم هیچی نمیگم...ولی تو رو خدا از یه طرفی فکر کن که جوابش بله باشه...
ان روز تا چشمم ب چشم عصبانی و ناراحت بچه ها افتاد،تازه یادم افتاد که توی گیم نت قرار داشتیم و من رسما همه رو کاشته بودم...
مجبور شدم تمام پول تو جیبی های هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم تا رضایت بدن و حلالم کنن بالاخره مرد و قولش...
نمی دونم مادرم چطوری پدرم رو راضی کرده بود،اما ازش اجازه رو گرفت...بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد و از همون روز کارم رو شروع کردم...
از مدرسه که می اومدم سریع یه چیزی می خوردم و می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت ۴توی کارگاه بودم...اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم که واقعا مرد شدم...
شب هم حدود هشت و نیم،نه می رسیدم خونه تقریبا همزمان با پدرم...
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا می نشستم سر درس و هرچی از ظهر باقی مونده بود...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🖤★ 🌻 . ↓ . 🌿
ʝσɨŋ»
https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•📿√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃