دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_پنجاه_هفتم کلا از قرار توی گیم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 تا چشم مادر بهم افتاد،صدام کرد.رفتم سمت آشپزخونه... _بازم صبحانه نخورده _توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم... _قبل رفتن،سعید رو هم صدا کن پاشه...خواب می مونه... برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر _میشناسیش که...من برم صداش کنم میگه به تو چه؟ و دوباره می خوابه...حتی اگه بگم مامان گفت پاشو... دنبالم اومد تا دم در،محال بود واسه بدرقه ما نیاد...دوباره یه نگاه بهم انداخت... _ناراحتی؟ ژست گرفتم و مظلومانه نگاهش کردم _دروغ یا راستش؟ هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم _حالا اگه مردونه قول بدم نمره هام پایین نیاد چی؟ خندید _منم زنونه قول میدم که زنونه بعد ظهر روش فکر کنم ولی قول نمی دم اجازه بدم اما اگه دوباره به جواب نه برسم... پریدم وسط حرفش _جان خودم هیچی نمیگم...ولی تو رو خدا از یه طرفی فکر کن که جوابش بله باشه... ان روز تا چشمم ب چشم عصبانی و ناراحت بچه ها افتاد،تازه یادم افتاد که توی گیم نت قرار داشتیم و من رسما همه رو کاشته بودم... مجبور شدم تمام پول تو جیبی های هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم تا رضایت بدن و حلالم کنن بالاخره مرد و قولش... نمی دونم مادرم چطوری پدرم رو راضی کرده بود،اما ازش اجازه رو گرفت...بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد و از همون روز کارم رو شروع کردم... از مدرسه که می اومدم سریع یه چیزی می خوردم و می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت ۴توی کارگاه بودم...اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم که واقعا مرد شدم... شب هم حدود هشت و نیم،نه می رسیدم خونه تقریبا همزمان با پدرم... سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا می نشستم سر درس و هرچی از ظهر باقی مونده بود... ★🖤★ 🌻 . ↓ . 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•📿√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃