eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.6هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_هفتم {نشانه‌ها} 🌸پس از ماجرایی که برای
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 🌸یاد آن پیرمردی که به من تهمت‌ زده بود و به خاطر رضایت من، ثواب حسینیه اش را به من بخشید . این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد، همینطور تا در مقابل چشمانم بود . با خودم گفتم: باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد . 🌸هرچند می دانستم که مانند بقیه موارد،این هم واقعی است . اما دوست داشتم حسینی ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم . به آن پیرمرد گفتم:فلانی رو یادتون هست . همونی که چهار سال پیش مرحوم شد؟ گفت:بله،خدا نور به قبرش بباره . چقدر این مرد خوب بود . این آدم بی سروصدا کار خیر می کرد . آدم درستی بود . مثل اون حاجی کم پیدا میشه . 🌸 گفتم:بله،اما خبر داری این بنده خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟مسجد،حسینیه؟!گفت:نمیدونم . ولی فلانی خیلی باهاش رفیق بود . اون حتماً خبر داره . الان هم توی مسجد نشسته . 🌸بعد از نماز سراغ همان شخص رفتیم . ذکر خیر آن مرحوم شد و سوالم را دوباره پرسیدم . این بنده خدا چیزی وقف کرده؟ 🌸 این پیرمرد گفت: خدا رحمتش کنه . دوست نداشت کسی خبردار بشه،اما چون از دنیا رفته به شما می گویم . ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت:این حسینیه رو میبینی که اینجا ساخته . ـــــــــــــــــــ🌱🍂ـــــــــــــــــــ 📿 🖤↓🥀 @shahadat_arezoomee مٰا‌ملَـت‌اِمٰام‌ ✌️🇮🇷
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_پنجاه_هفتم کلا از قرار توی گیم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 تا چشم مادر بهم افتاد،صدام کرد.رفتم سمت آشپزخونه... _بازم صبحانه نخورده _توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم... _قبل رفتن،سعید رو هم صدا کن پاشه...خواب می مونه... برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر _میشناسیش که...من برم صداش کنم میگه به تو چه؟ و دوباره می خوابه...حتی اگه بگم مامان گفت پاشو... دنبالم اومد تا دم در،محال بود واسه بدرقه ما نیاد...دوباره یه نگاه بهم انداخت... _ناراحتی؟ ژست گرفتم و مظلومانه نگاهش کردم _دروغ یا راستش؟ هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم _حالا اگه مردونه قول بدم نمره هام پایین نیاد چی؟ خندید _منم زنونه قول میدم که زنونه بعد ظهر روش فکر کنم ولی قول نمی دم اجازه بدم اما اگه دوباره به جواب نه برسم... پریدم وسط حرفش _جان خودم هیچی نمیگم...ولی تو رو خدا از یه طرفی فکر کن که جوابش بله باشه... ان روز تا چشمم ب چشم عصبانی و ناراحت بچه ها افتاد،تازه یادم افتاد که توی گیم نت قرار داشتیم و من رسما همه رو کاشته بودم... مجبور شدم تمام پول تو جیبی های هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم تا رضایت بدن و حلالم کنن بالاخره مرد و قولش... نمی دونم مادرم چطوری پدرم رو راضی کرده بود،اما ازش اجازه رو گرفت...بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد و از همون روز کارم رو شروع کردم... از مدرسه که می اومدم سریع یه چیزی می خوردم و می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت ۴توی کارگاه بودم...اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم که واقعا مرد شدم... شب هم حدود هشت و نیم،نه می رسیدم خونه تقریبا همزمان با پدرم... سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا می نشستم سر درس و هرچی از ظهر باقی مونده بود... ★🖤★ 🌻 . ↓ . 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•📿√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃