دلم آسمون میخاد🔎📷
بسماللهالرحمانالرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_هفتم {نشانهها} 🌸پس از ماجرایی که برای
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_پنجاه_هشتم
🌸یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من، ثواب حسینیه اش را به من بخشید .
این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد، همینطور تا در مقابل چشمانم بود . با خودم گفتم: باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد .
🌸هرچند می دانستم که مانند بقیه موارد،این هم واقعی است . اما دوست داشتم حسینی ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم . به آن پیرمرد گفتم:فلانی رو یادتون هست . همونی که چهار سال پیش مرحوم شد؟ گفت:بله،خدا نور به قبرش بباره . چقدر این مرد خوب بود . این آدم بی سروصدا کار خیر می کرد . آدم درستی بود . مثل اون حاجی کم پیدا میشه .
🌸 گفتم:بله،اما خبر داری این بنده خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟مسجد،حسینیه؟!گفت:نمیدونم . ولی فلانی خیلی باهاش رفیق بود . اون حتماً خبر داره . الان هم توی مسجد نشسته .
🌸بعد از نماز سراغ همان شخص رفتیم . ذکر خیر آن مرحوم شد و سوالم را دوباره پرسیدم . این بنده خدا چیزی وقف کرده؟
🌸 این پیرمرد گفت: خدا رحمتش کنه . دوست نداشت کسی خبردار بشه،اما چون از دنیا رفته به شما می گویم .
ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت:این حسینیه رو میبینی که اینجا ساخته .
ـــــــــــــــــــ🌱🍂ـــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
🖤↓🥀
@shahadat_arezoomee
مٰاملَـتاِمٰام #حُسـیِنم✌️🇮🇷
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_پنجاه_هفتم کلا از قرار توی گیم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_پنجاه_هشتم
تا چشم مادر بهم افتاد،صدام کرد.رفتم سمت آشپزخونه...
_بازم صبحانه نخورده
_توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم...
_قبل رفتن،سعید رو هم صدا کن پاشه...خواب می مونه...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر
_میشناسیش که...من برم صداش کنم میگه به تو چه؟ و دوباره می خوابه...حتی اگه بگم مامان گفت پاشو...
دنبالم اومد تا دم در،محال بود واسه بدرقه ما نیاد...دوباره یه نگاه بهم انداخت...
_ناراحتی؟
ژست گرفتم و مظلومانه نگاهش کردم
_دروغ یا راستش؟
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم
_حالا اگه مردونه قول بدم نمره هام پایین نیاد چی؟
خندید
_منم زنونه قول میدم که زنونه بعد ظهر روش فکر کنم ولی قول نمی دم اجازه بدم اما اگه دوباره به جواب نه برسم...
پریدم وسط حرفش
_جان خودم هیچی نمیگم...ولی تو رو خدا از یه طرفی فکر کن که جوابش بله باشه...
ان روز تا چشمم ب چشم عصبانی و ناراحت بچه ها افتاد،تازه یادم افتاد که توی گیم نت قرار داشتیم و من رسما همه رو کاشته بودم...
مجبور شدم تمام پول تو جیبی های هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم تا رضایت بدن و حلالم کنن بالاخره مرد و قولش...
نمی دونم مادرم چطوری پدرم رو راضی کرده بود،اما ازش اجازه رو گرفت...بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد و از همون روز کارم رو شروع کردم...
از مدرسه که می اومدم سریع یه چیزی می خوردم و می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت ۴توی کارگاه بودم...اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم که واقعا مرد شدم...
شب هم حدود هشت و نیم،نه می رسیدم خونه تقریبا همزمان با پدرم...
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا می نشستم سر درس و هرچی از ظهر باقی مونده بود...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🖤★ 🌻 . ↓ . 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•📿√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃