eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.6هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_سیُ_ششم 🌸جوان پشت میز،وقتی عشق و علاقه من را ب
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 {باغ بهشت} 🌸از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم، این بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلاً از دنیا رفته بودند را دیدار کردم. یکی از آن ها عموی خدابیامرز من بود . 🌸او در بیمارستان هم کنار من بود . او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد . سوال کردم: عمواین باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟ گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم . پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت . 🌸شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد . اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد . آنها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و ... هیچکدام آن ها عاقبت به خیر نشدند . 🌸در اینجا نیز همه آنها گرفتارند . چون با اموال چند یتیم این کار را کردند . حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من داده اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم . 🌸اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو درب دارد که یکی از درب های باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود . 🌸در نزدیکی باغ عمویم، یک باغ بزرگ بود که سر سبزی آن مثال زدنی بود . این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود . او به خاطر یک وقت بزرگ، صاحب این باغ شده بود . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_سیُ_هفتم {باغ بهشت} 🌸از دیگر اتفاقاتی که در آ
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 🌸همین طور که به باغ او خیره بودم،یکباره تمام سوخت و تبدیل به خاکستر شد! این فامیل ما، بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می کرد . من از این ماجرا شگفت زده شدم . 🌸 با تعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟!او هم گفت: پسرم، همه این ها از بلایی است که سرم بر سر من می‌آورد . او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقت شده به من برسد . این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار می‌کرد . 🌸 بعد پرسیدم: حالا چه می شود؟ چه کار باید بکنید؟ گفت: مدتی طول می‌کشد تا دوباره با ثواب خیرات، باغ من آباد شود، به شرطی که پسرم نابودش نکندمن در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم.... 🌸آنجا می‌توانستیم به هرکجا که میخواهیم سر بزنیم، یعنی همین که اراده می کردیم، بدون لحظه ای درنگ، به مقصد می رسیدیم! پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود . یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم . 🌸بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم . مشکلی که در بیان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در این دنیاست . یعنی نمی دانیم زیبایی‌های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل ها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده، هرچه برایش بگوییم، نمی‌تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند . 🌸حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است . اما باید به گونه‌ای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد . 🌸من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود . از روی چمن‌هایی عبور می کردم که بسیار نرم و زیبا بودند . بوی عطر گل های مختلف مشام انسان را نوازش می داد . درختان آنجا، همه نوع میوه ای را در خود داشتند . میوه هایی زیبا و درخشان . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_سیُ_هشتم 🌸همین طور که به باغ او خیره بودم،یکب
بسم الله الرحمان الرحیم 💎♥🌱 🌸من بر روی چمن ها دراز کشیدم . گویی یک تخته نرم و راحت و شبیه پر قو بود . بوی عطر همه جا را گرفته بود . نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش می رسید . اصلاً نمی شود آنجا را توصیف کرد . 🌸بالای سرم نگاه کردم . درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما را دیدم . با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه ای دارد؟ یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد . من دستم را بلند کردم و یکی از خرما ها را چیدم و داخل دهان گذاشتم . نمی توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم . در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد، باعث دلزدگی می شود . اما آن خرما نمی دانید چقدر خوشمزه بود . 🌸از جا بلند شدم . دیدم چمن ها به حالت قبل برگشت . به سمت رودخانه رفتم . در دنیا معمولاً در کنار رودخانه ها، زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود . اما همین که به کنار رودخانه رسیدم، دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست . 🌸به آب نگاه کردم، آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود . دوست داشتم بپرم داخل آب . اما با خودم گفتم: بهتر است سریع تر بروم به سمت قصر پسرعمه ام . 🌸ناگفته نماند، آن طرف رود، یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود . نمی‌دانم چطور توصیف کنم . با تمام قصرهای دنیا متفاوت بود . چیزی شبیه قصرهای یخی که در کارتونهای دوران بچگی می دیدیم ، تمام دیوارهای قصر نورانی بود . 🌸می‌خواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، اگر بخواهم می توانم از روی آب عبور کنم! از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسر عمه ام شدم . وقتی با او صحبت می‌کردم، می‌گفت: ما در اینجا در همسایگی اهل بیت علیه السلام هستیم . ما میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت‌های بزرگ بهشت برزخی است . حتی می می‌توانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم #سه_دقیقه_در_قیامت 💎♥🌱 #پارت_سیُ_نهم 🌸من بر روی چمن ها دراز کشیدم . گویی یک
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 {جانبازی در رکاب مولا} 🌸سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در اواخر ماه رجب و اوایل ماه شعبان، زائر مکه و مدینه باشم . ما مُحرم شدیم وارد مسجد الحرام شدیم . بعد از اتمام اعمال، به محل قرار کاروان آمدم . 🌸 روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهرانه کاروان الان آمدند، شما زحمت بکش و این سه نفر را برای طواف ببر و برگرد . 🌸 خسته بودم، اما قبول کردم . سه تا از خانم‌های جوان کاروان به سمت من آمدند . تا نگاهم به آنها خورد سرم را پایین انداختم . یک حوله اضافه داشتم . یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آن‌ها قرار دادم . 🌸گفتم: من در طواف نباید برگردم . حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است . شما سر این حوله را بگیرید و دنبال من بیایید . یکی دو ساعت بعد، با خستگی فراوان به محل قرار کاروان برگشتم در حالی که اعمال آنها تمام شده بود و در کل این مدت، اصلاً به آن‌ها نگاه نکردم و حرفی نزدم . 🌸وظیفه ای برای انجام طواف آن‌ها نداشتم، اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم . در آن روزهایی که ما در مکه مستقر بودیم، خیلی مرتب به بازار می رفتند و.... اما من به جای اینگونه کارها، چندین بار برای طواف اقدام کردم . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهل {جانبازی در رکاب مولا} 🌸سال ۱۳۸۸ توفیق شد
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 🌸ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا، مشغول طواف شدم و از تمام فرصت ها برای کسب معنویات استفاده کردم . 🌸در آن لحظاتی که اعمال من محاسبه می‌شد، جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت: بخاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانم ها انجام دادی ، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد! بعد گفت: ثواب طواف هایی که به نیابت از دیگران انجام دادی، دو برابر در نامه اعمال خود ثبت می شود . 🌸🌸🌸 🌸اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم . زیارت ها به خوبی انجام می شد . در قبرستان بقیع، تمام افراد ناخودآگاه اشک می ریختند . حال عجیبی در کاروان ایجاد شده بود . 🌸یک روز صبح زود در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم ، متوجه شدم که مامور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیه عکس بگیرد را گرفته، جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسر تحویل دادم . 🌸بعد به سمت انتهای قبرستان رفتم . من در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم . همان مأمور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد . وقتی در مقابل قبر سیدم،یکباره کنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت:چی می گی ؟ داری لعن می کنی؟ گفتم: نخیر . دستم رو ول کن . 🌸 اما او همینطور داد می زد و با سر و صدا،بقیه مأمورین را دور خودش جمع کرد . در همین حال یک دفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را را به مولا امیرالمومنین علیه السلام زد . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهلُ_یکم 🌸ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 🌸من دیگر سکوت را جایز ندانستم . تا این حرف زشت از دهان او خارج شد و بقیه زائران شنیدند، دیگر سکوت را جایز ندانستم . یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم . 🌸 بلافاصله چهار مأمور به سرمن ریختند و شروع به زدن کردند . یکی از مأمورین ضربه محکمی به کتف به من زد که درد آن تا ماه ها اذیتم می کرد . چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند . 🌸 من توانستم با کمک آنها فرار کنم . روزهای بعد، وقتی برای حرم می رفتم، سر و صورتم را با چفیه می بستم . چون دوربین های بقیع، مرا شناسایی کرده بود و احتمال داشت بازداشت شوم . 🌸خلاصه اینکه آن سفر، برای من به یاد ماندنی شد .اما در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی علیه السلام با آن مأمور درگیر شدید و کتف شما آسیب دید . برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی علیه السلام در نامه عمل شما ثبت شده است*1 *1= البته این ماجرا نباید دستاویزی برای برخورد با مامورین دولت سعودی گردد . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهلُ_دوم 🌸من دیگر سکوت را جایز ندانستم . تا
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 {شهید و شهادت} 🌸در این سفر کوتاه به قیامت، نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد . علت آن هم چند ماجرا بود: یکی از معلمین و مربیان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق‌العاده‌ای داشت که بچه ها را جذب مسجد و هیئت کند . خالصانه فعالیت می کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تأثیر داشت . 🌸 این مرد خدا، یک بار که با ماشین در حرکت بود ، از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه اى شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد . من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود ! توانستم با او صحبت کنم . ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین، به مقام شهدا دست یافته بود . 🌸 اما سوالی که در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود . ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم . هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود . 🌸در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم . اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت! تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و ..... اما چرا؟! 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
سلام و نور🌱😊 خیلی دوست داریم دیدگاه تون رو نسبت به کتاب بدونیم هرتغییری یا تجربه ای با این کتاب به دست آوردین بهمون بگین؛) تاخیرهای بنده هم حلال بفرمایین امشب کتاب رو نمیزاریم و حرفای شما رو میخونیم:) صلوات" " @ireyhanee
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهلُ_سوم {شهید و شهادت} 🌸در این سفر کوتاه به
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 🌸خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس، به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد . بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و .... 🌸اما مهم ترین مطلبی که از شهدا دیدم، مربوط به یکی از همسایگان ما بود . خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان، بیشتر شب ها در مسجد محل، کلاس و جلسه قرآن و یا هیئت داشتیم . آخر شب وقتی به سمت منزل می آمدیم ، از یک کوچه باریک و تاریک عبور می کردیم . 🌸از همان بچگی شیطنت داشتم . با برخی از بچه ها زنگ خانه مردم را می‌زدیم و سریع فرار می‌کردیم! یک شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم . وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند، یک چسب را به زنگ یک خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نمی شد . 🌸یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد . چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد . او شنیده بود که من، قبلاً از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگم چیکار می کنی! هرچه اصرار کردم که من نبودم و ... بی فایده بود . 🌸او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد . آن شب همسایه ما عروسی داشت . توی خیابان و جلوی منزل ما شلوغ بود . پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه،حسابی مرا کتک زد . این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحيم ♥💎🌱 این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود . به جوان
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 {حق الناس و حق النفس} 🌸از وقتی که مشغول به کار شدم، حساب سال داشتم . یعنی همه ساله، اضافه درآمدهای خودم را مشخص می کردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت می‌کردم . 🌸با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم، اما یکی از دوستانم گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست، بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر . در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم . 🌸خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد . من از اواسط دهه ی هفتاد، مقلد رهبری معظم انقلاب شدم . یادم هست آن سال، خمس من به بیست هزار تومان رسید . یکی از همان سال ها، وقتی خمس را پرداخت کردم . 🌸 به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد . هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد، با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله .... است! گفتم: این رسید چیه؟! اشتباه نشده!؟ من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم . او هم گفت: فرقی نداره . 🌸با عصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسیده دفتر رهبری را برایم بیاوری . من به شما تاکید کردم که مقلد رهبری هستم و می‌خواهم خمس من به دفتر ایشان برسد . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهلُ_پنجم {حق الناس و حق النفس} 🌸از وقتی که مش
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 🌸او هم هفته بعد یک رسیدبدون مهر آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می کردم . یکی دوسال بعد، خبر دار شدن این پیرمرد روحانی از دنیا رفت . 🌸 من بعدها متوجه شدم که این شخص، خمس چند نفر دیگر را هم به همین صورت جابه جا کرده!در آن زمانی که مشغول حساب و کتاب اعمال بودم، یکباره همین پیرمرد را دیدم . خیلی از اوضاع آشفته ای داشت . 🌸در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود . بیشترین گرفتاری او به بحث خمس بر می‌گشت . برخی آدم‌های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند! پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم . 🌸اما این قدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد . من هم قبول نکردم در این جا بود که جوان پشت میز به من گفت: این هایی که میبینی، این کسانی که از شما حلالیت می‌طلبند یا شما از آن‌هاحلالیت می طلبی. کسانی هستند که از دنیا رفته اند . حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده، تا زمانی که آن ها هم به برزخ وارد شوند . حساب و کتاب شما با آن ها که زنده اند، بعد از مرگشان انجام می شود . 🌸بعد دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سال ها عبادت کرده اند اما حق الناس را مراعات نکردند . اما این را هم بدان، اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را در دنیا ببخشی، ده برابر آن در نامه عملت ثبت می شود . اما اگر به برزخ کشیده شود، همان مقدار خواهد بود . اما یکی از مواردی که مردم نسبتاً به آن دقتی کمتری دارند، حق الله است . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهلُ_ششم 🌸او هم هفته بعد یک رسیدبدون مهر آورد
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 🌸می گویند دست خداست و انشاالله خداوند از تقصیرات ما میگذرد . حق الناس هم که مشخص است . اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن، تقریباً حساسیتی بین مردم دیده نمی‌شود! گویی حق بدن را هم خدا بخشیده! 🌸 اما در آن لحظات وانفسا، موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق بدن(حق النفس) می‌شد . در روزگار جوانی، با رفقا و بچه های محل، برای تفریح به یکی از باغ‌های اطراف شهر رفتیم . 🌸 کسی که ما را دعوت کرده بود، قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد . سیگار ها را یکی یکی روشن کرد و دست رفقا می‌داد . من هم در خانه ای بزرگ شده بودم که پدرم سیگاری بود، اما از سیگار نفرت داشتم . 🌸آن روز با وجود کراهت، اما برای اینکه انگشت نما نشوم، سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم! حالم خیلی بد شد . خیلی سرفه کردم . انگار تنگی نفس گرفته بودم . بعد از آن، هیچ وقت دیگر سراغ قلیان و سیگار نرفتم . در آن وانفسا، این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که میدانستی سیگار ضرر دارد چرا همون یک بار را کشیدی؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی ‌. 🌸 همین باعث گرفتاری ام شد! در آنجا برخی افراد را دیدم که انسان های مذهبی و خوبی بودند . بسیاری از احکام دین را رعایت کرده بودند، اما به حق النفس اهمیت نداده بودند . 🌸آنها به خاطر سیگار و قلیان به بیماری و مرگ زودرس دچار شده بودند، در آن شرایط به خاطر ضرر به بدن گرفتار بودند . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهلُ_هفتم 🌸می گویند دست خداست و انشاالله خداو
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 {یازهرا سلام الله علیها} 🌸خیلی سخت بود . حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت . ثانیه به ثانیه را حساب می کردند . زمان هایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی با دقت بررسی می کردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه؟! 🌸خداراشکر این مراحل به خوبی گذشت . زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت محاسبه نمی کنیم . یعنی بازخواستی ندارد و می توانی به راحتی از این دوسال بگذری . 🌸در آنجا برخی دوستان همکارم و حتی برخی آشنایان را می دیدم،بدن مثالی آن هایی که را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند!می توانستم مشکلات روحی و اخلاقی آن ها را ببینم . 🌸عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید راهی برزخ می شدند و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی می رفتند ! چهره خیلی از آن ها را به خاطر سپردم . 🌸جوانی که پشت میز بود گفت:برای بسیاری از همکاران و دوستانت،شهادت را نوشته اند اما به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را ازبین نبرند . به جوان پشت اشاره کردم و گفتم چیکار میتوانم بکنم تا من هم توفیق شهادت داشته باشم . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهلُ_هشتم {یازهرا سلام الله علیها} 🌸خیلی سخت
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 🌸او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عصر عجل الله زعامت و رهبری شیعه با ولی فقیه است . پرچم اسلام به دست اوست . همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم . 🌸 عجیب این که افراد بسیاری که آنها را می‌شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می‌کردند تا به ایشان صدمه بزند اما نمی توانستند! من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم . 🌸اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود! خیلی ها را دیدم که به شدت درد گرفتار هستند . حق الناس میلیون‌ها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجه نمی کرد . مسئولیتی که روزگاری برای خودشان، کسی بودند و با خدمه و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند، حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس می کردند . 🌸 بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد . مثلاً در مورد امام عصر عجل الله و زمان ظهور پرسیدم . ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتراتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود . 🌸 اما بیشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان عجل الله را نمی‌خواهند . اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه می‌کنند . بعد مثالی زد و گفت: مدتی پیش، مسابقه فوتبال بود . بسیاری از مردم، در مکان‌های مقدس، امام زمان عجل الله را برای نتیجه این بازی قسم می دادند! 🌸 من از نشانه های ظهور سوال کردم . از این که اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنان همکاری می‌کنند و ... جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش . اینها کفی بر روی آب هستند و نیست و نابود می شوند . شما نباید سست شوید . نباید ایمان خود را از دست دهید . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهلُ_نهم 🌸او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 🌸 نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند، آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند! جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است، در درجه اول، زندگی دنیایی شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد . 🌸 مثلا به من گفتند: اگر آن رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه می دادی، گناه بزرگی در نامه عمل ثبت می شوند و زندگی دنیایی تو را تحت‌الشعاع الشعاع قرار می داد . 🌸در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من، البته کمی با فاصله ایستاده‌اند! از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا علیه السلام هستند . 🌸وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می شد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد، خانم روی خودش را برمی گرداند . اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود . 🌸 تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا علیه السلام بود . من در دنیا ارادت ویژه ای به بانوی دو عالم داشتم . مرتب در ایام فاطمیه روضه خوانی داشتیم و سعی می‌کردم که همواره به یاد ایشان باشم . ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا علیه السلام به حساب می آمدیم . 🌸حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود . نه فقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم . برای یک شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم علیهم السلام در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند . از اینکه برخی اعمال من، معصومین را ناراحت می کرد . می خواستم از خجالت آب شوم . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاهم 🌸 نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، کسانی ب
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 🌸خیلی ناراحت بودم . بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود . چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود . 🌸 برای یک لحظه نگاهم به دنیا و به منزل خودمان افتاد . همسرم که ماه چهارم بارداری را می گذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گریان، خدا را به حق حضرت زهرا سلام الله قسم می‌داد که من بمانم . 🌸نگاهم به سمت دیگری رفت . داخل یک خانه در محله خود ما، دو کودک یتیم، خدا را قسم می دادند که من برگردم ‌. آنها به خدا می گفتند: خدایا، ما نمی‌خواهیم دوباره یتیم شویم . 🌸 این را بگویم که خدا توفیق داده بود که هزینه‌های این دو کودکی یتیم را می‌دادم و سعی می‌کردم برای آنها پدری کنم . آنها از ماجرای عمل من خبر داشتند و همین طور با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم . 🌸به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است . نمی‌شود کاری کنی که من برگردم؟ نمی‌شود از مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها بخواهی که مرا شفاعت کند . 🌸 شاید اجازه دهند تا من برگردم و کمی اعمال خوبی که ترک کردن را انجام دهم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم . جوابش منفی بود . اما باز اصرار کردم . 🌸گفتم از مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها بخواه که مرا شفاعت کنند . لحظاتی بعد، جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعای همسرت و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادرت، حضرا زهرا سلام الله علیها شما را شفاعت نمود تا برگردی . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_یکم 🌸خیلی ناراحت بودم . بسیاری از اعمال
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 🌸به محض اینکه به من گفته شد: برگرد، یکباره دیدم که زیر پای من خالی شد! تلویزیون های سیاه وسفید قدیمی وقتی خاموش می شد، حالت خاصی داشت، چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود . 🌸مثل همان حالت پیش آمد و من یک باره رها شدم . کمتر از لحظه دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند . 🌸 دستگاه شوک را چند بار به بدن من وصل کردن و به قول خودشان بیمار احیا شد . روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم ‌. 🌸هم خوشحال بودند که دوباره مهلت یافته‌ام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور، دوباره به این دنیای فانی برگشته ام . پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند . 🌸در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من دچار ایست قلبی شدم . بعد هم با ایجاد شوک، مرا احیا کردند . من در تمام آن لحظات، شاهد کارهایشان بودم . پس از اتمام کار، مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی، کم کم اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_دوم 🌸به محض اینکه به من گفته شد: برگرد، ی
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم💎♥🌱 🌸بعد‌ازمدتی‌حالم‌بهتر‌شدوتوانستم‌چشم‌ راستم رابازکنم، امانمیخواستم‌حتی‌برای‌لحظه‌ای ازآن‌لحظات‌زیبا‌دور‌شوم . من‌دراین‌ساعات،تمام‌خاطراتی‌که‌ازآن‌سفرمعنوی‌داشتم‌راباخودم‌مرور‌می‌کردم . چقدر‌سخت‌بود . چه شرایط‌سختی‌را‌طی کرده‌بودم . 🌸من‌بهشت‌برزخی‌رابا‌تمام‌نعمت‌هایش‌دیدم . من‌تمام‌افراد‌گرفتاررا‌دیدم . من‌تاچندقدمی‌بهشت‌رفتم . من مادرم حضرت‌زهراسلام‌الله‌علیهاراباکمی‌فاصله‌ مشاهده‌کردم . من‌یقین‌کردم‌که‌درآن‌سوی‌هستی،مادرماچهمقامی‌دارد . برایم‌تحمل‌دنیاواقعاًسخت‌بود. دقایقی‌بعد،دوخانم‌پرستاروارد‌سالن‌شدند‌ تا‌مرا‌به‌بخش‌منتقل‌کنند . آن‌ها‌می‌خواستندتخت‌چرخدار‌مرابا‌ آسانسورمنتقل‌کنند . همین‌که‌ازدور‌نزدیک‌نشدند،ازمشاهده‌ چهره‌یکی‌ازآنها‌واقعاًوحشت‌کردم‌.من‌اورا مانندیک‌گرگ‌می‌دیدم‌که‌به‌من‌نزدیک‌می‌ شد!مرا‌به‌بخش‌منتقل‌کردند‌.برادروبرخی‌از دوستانم‌بالای‌سرم‌بودند‌.یکی‌‌دونفراز بستگان‌مامیخواستند‌به‌دیدنم‌بیایند‌ . آن‌هااز‌منزل‌خارج‌شده‌وبه‌سمت‌بیمارستان‌در‌راه‌بودند . من‌این‌را‌به‌خوبی‌متوجه‌شدم! یکباره‌ازدیدن‌چهره‌باطنی‌آن‌ها‌وحشت‌کردم . بدنم‌لرزید . به‌یکی‌از‌همراهانم‌گفتم:تماس‌بگیروبگو فلانی‌برگرده ‌. تحمل‌هیچ‌کس‌راندارم . احساس‌می‌کردم‌که‌باطن‌بیشتر‌افراد‌برایم‌ نمایان‌است . باطن‌اعمال‌ورفتارو .... به‌غذایی‌که‌برایم‌می‌آوردندنگاه‌نمی‌کردم . می‌ترسیدم‌باطن‌غذاراببینم‌‌.امااززور‌گرسنگی‌مجبور‌بودم‌بخورم‌.دوست‌نداشتم‌هیچ‌کس‌را‌نگاه‌کنم‌.برخی‌ازدوستان‌آمده‌بودند‌تامن‌تنها‌نباشم،اما‌نمی‌دانستندکه‌وجود‌آن‌ها‌مرا‌بیشتر‌تنها‌می‌کرد!
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_سوم 🌸بعد‌ازمدتی‌حالم‌بهتر‌شدوتوانستم‌چشم
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم💎♥️🌱 🌸بعد از ظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم . میخواستم هیچ کس را نبینم . اما یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره ام پرید . من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم . 🌸 دو سه نفری که همراه من بودند، به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم . اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمی کنم . 🌸آن روز در بیمارستان، با دعا و التماس ازخدا خواستم که این حالت برداشته شود . من نمی توانستم این گونه ادامه دهم . با این وضعیت، حتی با برخی نزدیکان خودم نمی توانستم صحبت کرده و ارتباط بگیرم! خدا را شکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت . اما دوست داشتم تنها باشم . 🌸 در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می‌کردم . چقدر لحظات زیبایی بود . آنجا زمان مطرح نبود . آنجا احتیاج به کلام نبود . با یک نگاه، آنچه می خواستیم منتقل می شد . آنجا از اولین تا آخرین را می شد مشاهده کرد . 🌸من حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود . حتی در آن زمان برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست . من در آخرین لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همکارانم را مشاهده کردم که شهید شده بودند، می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟! 🌸از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و جویای سلامتی آن ها شدم . چند تایی را اسم بردم . گفتند: نه، همه رفقای شما سالم هستند . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_چهارم 🌸بعد از ظهر تلاش کردم تا روی خودم
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم💎♥️🌱 🌸تعجب کردم‌ . پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ می شدن مشاهده کردم . چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم . 🌸اما فکرم به شدت مشغول بود . چرا من برخی از دوستانم که الان مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟ یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود، با خانم و بچه‌ها برای خرید به بیرون رفتیم . 🌸به محض اینکه وارد بازار شدم، پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنارم رد شد و سلام کرد . رنگم پرید! به همسرم گفتم: این مگه فلانی نبود!؟ همسرم که متوجه نگرانی من شده بود گفت: چی شده؟ آره، خودش بود . این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود . 🌸برای به دست آوردن پول مواد، همه کاری می‌کرد . گفتم: این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود . مرتب به ملائک خدا التماس می کرد . حتی من علت مرگش رو هم می دانم . 🌸خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی که به اشتباه ندیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم: اون بالای دکل، مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته‌میشه . خانم من گفت:فعلاً که سالم و سرحال بود . آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم . 🌸پس اون چیزهایی که من دیدم نکنه تو هم بوده؟! دو سه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش شد . بعد هم تشییع جنازه مراسم ختم همان جوان برگزار شد . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_پنجم 🌸تعجب کردم‌ . پس منظور از این ماجر
بسم الله الرحمان الرحیم♥️💎🌱 🌸من مات و حیران مانده بودم که چی‌ شد؟از دوست دیگرم که با خانواده آنها فامیل بود سوال کردم: علت مرگ این جوان چی بود؟ گفت: بنده خدا تصادف کرده . 🌸 من بیشتر توی فکر فرو رفتم . اما من خودم این جوان را دیدم . او حال و روز خوشی نداشت . اعمال و گناهان و حق الناس و ... حسابی گرفتارش کرده بود . به همه التماس می‌کرد تا کاری برایش انجام دهند . 🌸چند روز بعد، یکی از بستگان به دیدنم آمد . ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود . لابه لای صحبت‌ها گفت: چند روز قبل، یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی قطع کنه و بدزده . 🌸ظاهرا اعتیاد داشته و قبلاً هم از این کارها می‌کرده ‌ . همون بالا برق خشکش می کنه و مثل یه تیکه چوب پرت می شه پایین . 🌸 خیره شده بودم به صورت این مهمان و گفتم: فلانی رو میگی؟ گفت: بله، خودشه . پرسیدم: شما مطمئن هستی؟ گفت: آره بابا، خودم اومدم بالای سرش . اما ظاهراً خانواده اش چیز دیگه ای گفتند . ـــــــــــــــــــ🌱🍂ـــــــــــــــــــ 📿 🖤↓🥀 @shahadat_arezoomee مٰا‌ملَـت‌اِمٰام‌ ✌️🇮🇷
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم♥️💎🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_ششم 🌸من مات و حیران مانده بودم که چی‌ ش
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم💎♥️🌱 {نشانه‌ها} 🌸پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده را هم دیده ام . نمی دانستم چطور ممکن است . لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم . 🌸 ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده، لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی . بعد از این صحبت، یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد . 🌸یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دارفانی را وداع گفت . خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عموی خدابیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق می‌شود ‌. 🌸 در یکی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم، به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی، برایم تداعی شد . 🌸یکی از پیرمرد های قدیمی مسجد را دیدم . سلام علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم ‌. یکباره یاد صحنه های افتادم که از حساب و کتاب اعمال دیده بودم . ـــــــــــــــــــ🌱🍂ـــــــــــــــــــ 📿 🖤↓🥀 @shahadat_arezoomee مٰا‌ملَـت‌اِمٰام‌ ✌️🇮🇷
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_هفتم {نشانه‌ها} 🌸پس از ماجرایی که برای
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 🌸یاد آن پیرمردی که به من تهمت‌ زده بود و به خاطر رضایت من، ثواب حسینیه اش را به من بخشید . این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد، همینطور تا در مقابل چشمانم بود . با خودم گفتم: باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد . 🌸هرچند می دانستم که مانند بقیه موارد،این هم واقعی است . اما دوست داشتم حسینی ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم . به آن پیرمرد گفتم:فلانی رو یادتون هست . همونی که چهار سال پیش مرحوم شد؟ گفت:بله،خدا نور به قبرش بباره . چقدر این مرد خوب بود . این آدم بی سروصدا کار خیر می کرد . آدم درستی بود . مثل اون حاجی کم پیدا میشه . 🌸 گفتم:بله،اما خبر داری این بنده خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟مسجد،حسینیه؟!گفت:نمیدونم . ولی فلانی خیلی باهاش رفیق بود . اون حتماً خبر داره . الان هم توی مسجد نشسته . 🌸بعد از نماز سراغ همان شخص رفتیم . ذکر خیر آن مرحوم شد و سوالم را دوباره پرسیدم . این بنده خدا چیزی وقف کرده؟ 🌸 این پیرمرد گفت: خدا رحمتش کنه . دوست نداشت کسی خبردار بشه،اما چون از دنیا رفته به شما می گویم . ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت:این حسینیه رو میبینی که اینجا ساخته . ـــــــــــــــــــ🌱🍂ـــــــــــــــــــ 📿 🖤↓🥀 @shahadat_arezoomee مٰا‌ملَـت‌اِمٰام‌ ✌️🇮🇷
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_هشتم 🌸یاد آن پیرمردی که به من تهمت‌ زده
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 🌸همان حاج آقا که ذکر خیرش رو کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد . نمیدونی چقدر این حسینیه خیر و برکت داره . الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه رو برمیداریم و ملحق می‌کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر بشه . 🌸من بدون اینکه چیزی بگم، جواب سؤالم رو گرفتم . بعد از نماز سری به حسینیه ام زدم و برگشتم . شب با همسرم صحبت می کردیم . خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باورکردنی نبود . 🌸بعد به همسرم که ماه چهارم بارداری را پشت سر گذاشته بود گفتم: راستی خانم، من قبل از اینکه بیمارستان بروم، با هم سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه ما پسر است،درسته؟! گفت: آره، برگه اش رو دارم . کمی سکوت کردم و با لبخند به خانمم گفتم: اما اون لحظه آخر به من گفتند: به خاطر دعاهای همسرت و دختری که تو راه داری شفاعت شدی . 🌸 به همسرم گفتم: این هم یک نشانه است . اگه این بچه دختر بود، معلوم میشه که تمام این ماجراها صحیح بوده . در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد . اما جدای از این موارد، تنها چیزی که پس از بازگشت، ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال مرا اذیت می‌کرد، ترس از حضور در قبرستان بود! 🌸من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود . اما این مسئله اصلا در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد . در آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد . 🌸 لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبح های جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان می شدم . ـــــــــــــــــــ🌱🍂ـــــــــــــــــــ 📿 🖤↓🥀 @shahadat_arezoomee مٰا‌ملَـت‌اِمٰام‌ ✌️🇮🇷
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_نهم 🌸همان حاج آقا که ذکر خیرش رو کردی ا
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 🌸دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است . در روزگاری که خبری از شهادت نبود، چطور باید این حرف را ثابت می‌کردم . برای همین چیزی نگفتم . 🌸 اما هر روز که برخی همکارانم را در اداره می دیدم، یقین داشتن یک شهید را که تا مدتی بعد، به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می‌کنم . اما چطور این اتفاق می‌افتد . آیا جنگی در راه است!؟ 🌸چهارماه بعد از عمل جراحی و اوایل مهرماه 1394 بود که در اداره اعلام شد: کسانی که علاقند به حضور در صف مدافعان حرم هستند،می‌توانند ثبت‌نام کنند . 🌸جنب و جوشی در میان همکاران افتاد . آن ها که فکرش را می کردم، همگی ثبت نام کردند . من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تکمیلی، راهی سوریه شوم . 🌸 آخرین شهر مهم در شمال سوریه، یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد می شد، نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آغاز شد . چند مرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریست‌ها با ترکیه قطع شد . محاصره شهر حلب کامل شد . مرتب از خدا می خواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم ـــــــــــــــــــ🌱🍂ـــــــــــــــــــ 📿 🖤↓🥀 @shahadat_arezoomee مٰا‌ملَـت‌اِمٰام‌ ✌️🇮🇷