eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.7هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_چهارم 🌸بعد از ظهر تلاش کردم تا روی خودم
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم💎♥️🌱 🌸تعجب کردم‌ . پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ می شدن مشاهده کردم . چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم . 🌸اما فکرم به شدت مشغول بود . چرا من برخی از دوستانم که الان مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟ یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود، با خانم و بچه‌ها برای خرید به بیرون رفتیم . 🌸به محض اینکه وارد بازار شدم، پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنارم رد شد و سلام کرد . رنگم پرید! به همسرم گفتم: این مگه فلانی نبود!؟ همسرم که متوجه نگرانی من شده بود گفت: چی شده؟ آره، خودش بود . این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود . 🌸برای به دست آوردن پول مواد، همه کاری می‌کرد . گفتم: این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود . مرتب به ملائک خدا التماس می کرد . حتی من علت مرگش رو هم می دانم . 🌸خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی که به اشتباه ندیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم: اون بالای دکل، مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته‌میشه . خانم من گفت:فعلاً که سالم و سرحال بود . آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم . 🌸پس اون چیزهایی که من دیدم نکنه تو هم بوده؟! دو سه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش شد . بعد هم تشییع جنازه مراسم ختم همان جوان برگزار شد . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
۵ شهریور ۱۳۹۹
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_پنجاه_چهارم بزرگ ترین مصائب حال
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 جایی برای مردها پرونده ام رو گرفتم...مدیر مدرسه یک نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت...هرچند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده و این رو به زبون هم آورد ولی کاری بود که باید انجام می شد...نگران بود جابه‌جایی وسط سال تحصیلی،اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم به درسم حسابی لطمه بخوره... روز گذشت...بدجور دلم گرفته بود...چند بار توی خونه ی مادربزرگ چرخیدم...دلم می خواست همون جا بمونم ولی زمانِ برگشت بود... روز های اول توی مدرسه جدید دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم...توی دو هفته اول،با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم...از مدرسه که بر می گشتم،سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم... یه بهونه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم...اما حقیقت این بود توی این چند ماه من خیلی فرق کرده بودم...روحیه ام...اخلاقم...حالتم...تا حدی که رفقای قدیم که بهم می رسیدن،اولش حسابی جا می خوردن... سعید هم این مدت یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش...با برگشت من به شدت مشکل داشت...اما این همه ی علت غربت من نبود...اون خونه،خونه همه بود...پدرم،مادرم،برادرم،خواهرم...همه به جز من...این رو رفتار های پدرم بهم ثابت کرده بود...تنها عنصر اضافی خونه که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت... شب که برگشت،براش چایی آوردم و خسته نباشید گفتم،نشستم کنارش...یکم زل زل بهم نگاه کرد... _کاری داری؟ _دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست و حق ندارم زیر سن نکلیف روزه بگیرم...الان به سن تکلیف رسیدم،روضه مستحبی رو هم راضی نیستید؟توی دفتر پدربزرگ دیدم که از قول امام خمینی نوشته بود...برای برنامه عبادی،روضه گرفتن پنجشنبه و جمعه رو پیشنهاد دادن... خیلی جدی ولی با احترام،بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم حرفم رو زدم... یکم بهم نگاه کرد...خم شد قند برداشت... _پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو... وسکوت عمیقی بین ما حاکم شد...فقط صدای تلویزیون بلند بود...وچشم های منتظر من نمی دونست داره به چی فکر می کنه... _هرکار دلت می خواد بکن... و زیر چشمی بهم نگاه کرد _تو دیگه بچه نیستی... باورم می شد.حس پیروزی تمام وجودم رو گرفت...فکرش رو هم نمی کردم روزی برسه که مثل یک مرد باهام برخورد کنه و شخصیت و رفتار من رو بپذیره... این بک پیروزی بزرگ بود... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
۴ دی ۱۳۹۹