دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهلُ_هشتم {یازهرا سلام الله علیها} 🌸خیلی سخت
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهلُ_نهم
🌸او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عصر عجل الله زعامت و رهبری شیعه با ولی فقیه است . پرچم اسلام به دست اوست . همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم .
🌸 عجیب این که افراد بسیاری که آنها را میشناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش میکردند تا به ایشان صدمه بزند اما نمی توانستند! من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم .
🌸اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود! خیلی ها را دیدم که به شدت درد گرفتار هستند . حق الناس میلیونها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجه نمی کرد . مسئولیتی که روزگاری برای خودشان، کسی بودند و با خدمه و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند، حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس می کردند .
🌸 بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد . مثلاً در مورد امام عصر عجل الله و زمان ظهور پرسیدم . ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتراتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود .
🌸 اما بیشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان عجل الله را نمیخواهند . اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه میکنند . بعد مثالی زد و گفت: مدتی پیش، مسابقه فوتبال بود . بسیاری از مردم، در مکانهای مقدس، امام زمان عجل الله را برای نتیجه این بازی قسم می دادند!
🌸 من از نشانه های ظهور سوال کردم . از این که اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنان همکاری میکنند و ... جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش . اینها کفی بر روی آب هستند و نیست و نابود می شوند . شما نباید سست شوید . نباید ایمان خود را از دست دهید .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 #نسل_سوخته #پارت_چهل_هشتم برکت گریه ام گرفت...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_چهل_نهم
من مرد خونه ام
اون روز صبح,روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد تا من برم مدرسه...اما دیگه نمی شد ادامه داد...نمی تونستم از بیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن,اب بکشنوبلافاصله خشک کنن... تصمیمم رو قاطع گرفته بودم...زنگ کلاس رو زدن اما من جای رفتن سر کلاس,بهدخالی شدن دفتر...رفتم اونجا...رفتم داخل و حرفم رو زدم... _اقای مدیر...من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ...حال مادربزرگم اصلا خوب نیست...با وجود اینکه داییم نیروی کمکی استخدام کرده,دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد...اگه راهی داره...این مدت نیام...و الا امسال ترک تحصیل می کنم... اصرار ها و حرف های مدیر هیچ کدوم فایده نداشت...من محکم تر از این حرف ا بودم...و هیچ تصمیمی رو بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم...در نهاینت شد...من این چند ماه اخر رو خودم توی خونه درس بخونم... دایی یه خانم استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه و توی کار ها کمک کنه...لگن گذاشتن و برداشتن و کار های شخصی مادر بزرگ... از در که اومدم...دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال و بوش... خیلی ناراحت شدم اما هیچی نگفتم...استینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با اب داغ شستم و خشک کردم... اون خانم رو کشیدم کنار و گفتم _اگه موردی بود صدام کنین...خودم می شورمش...فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید...میدونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید...مادربزرگم اذیت میشه...شما فقط کار های شخصی رو بکن ...تمیزکاری و شستن ها رو خودم انجام میدم... هرچند دایی انجام اون کار ها رو باهاش طی کرده بود و جز وظایفش بود و قبول کرده بود این کار هارو انجام بده...اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ... دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد...دیگه گوشتی به تنش نمونده بود...مثل پر از روی تخت بلندش کردم... ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید...با حالت خاصی قیافه اش رو توی هم کشید... _دلم بهم خورد...چه گندی هم زده... مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم...زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود...حالا توی سن ناتوانی... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم...که متوجه باش چی میگی...اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد...قیافه حق به جانبی به خودش گرفت...و با لحن زشتی گفت _نترس...تو بچه ای هنوز نمی دونی ولی توی این شرایط اینها دیگه هیچی نمی فهمن...این دیگه عقل نداره اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره... به شدت شم بهم غلبه کرد...برای اولین بار توی عمرم کنترلم رو از دست دادم...مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت ...و سرش داد زدم... _مگه داری درمورد درخت حرف میزنی که میگی این؟...حرف دهنت رو بفهم اونی که نمیفهمه توییکه با این قد و هیکل ...قد اسب شعور و معرفت نداری که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری...شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی...نه یه ادم سالم...این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند...من باافتخار می کشم به چشمم...اگر خودتبه این روز بیوفتی چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟اونم جلوی خودت... ایستاد به فهاشی و اهانت...دیگه کارد میزدی خونم در نمی اومد...با همه وجودم داد زدم... _من مرد این خونه ام نه اونی کهاستخدامت کرده...می خوای بری شکایت کنی؟...برو بههر کی دلتمی خواد بگو...حالا هم از خونه من گورت رو گم کن...برو بیرون... #نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی