هر روز با شهدا
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘ 💥 قسمت هشتاد و چهارم : روزهاي آخر ( بخش دوم) 👥 راویان : علي صادقي، علي مقدم
🍀 سلام بر ابراهيم ۱🍀 💥 قسمت هشتاد و چهارم: روزهاي آخر ( بخش سوم) 👥 راویان: علي صادقي، علي مقدم هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچه‌هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه. ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟ او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم. نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبيني؟! توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه‌ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري! ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند. 📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻 شهید 🌹🕊 🌷@shahedan_aref