📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت بیست و هشت این آرامش وامنیت مدیون رهبری سیدعلی خامنه ای هستیم امامسئله حجاب شماچندهفته پیش بنده وسایردوستان توفیق زیارت حضرت آقاداشتیم اونجامطرح شد بعدازماجرای حضرت آقااحترامم تودانشگاه دوچندان شده بود ۱۰روزمونده به آخرتابستان تواین سه ماه خیلی به خواستگاری مرتضی فکرکردم میخوام فردابهش جواب مثبت بدم به نظرم میتونم توسراسرزندگی بهش تکیه کنم ساعت۷بایددانشگاه باشم قراره امروزیه باربرنامه اجراکنیم هرقسمتی که اشکال داشت رفع کنیم سوارماشینم شدم وبه سمت دانشگاه حرکت کردم بعداز یه مسیری متوجه یه موتوری پشت سرمه باخودم گفتم شایدهم مسیره هستیم رسیدم دانشگاه ماشین پارک کردم کیفم برداشتم اومدم حرکت که کنم همون موتوریه بایه چاقوبه سمتم اومدپارکینگ دانشگاه یه جای کاملاپرت بودشروع کردم به دویدن که بهم رسیدچاقوگرفت سمتم گذاشت روبازوم وگفت کیفت بده عموببینه گوشیم توکیفم بودپرازازعکسای بی حجابی شروع کردم به کشیدن کیفم ازدست من بکش اوبکش آستین چادرم پاره شدتوموقع همین مرتضی رسیدوماشینش پارک کردانگارفرشته نجاتمودیدم دادزدم -کمک مرتضی سریع رسیددزده دربرابرمرتضی جوجه بودوقتی دیدنمیتونه کاری پیش ببره کیفم ول کرداماچاقوفروکرددست مرتضی فرا رکرد -وای خاک برسرم آقای کرمی چیشدداره ازدستتون خون میادبایدبریم بیمارستان +آروم باشیدچیزی نشده -توروخداسواربشیدداشت ازدستش خون میرفت الان همه لباسش خونه میشه یادم افتاددیروزیه شال سفیدخریدم دستم بردم سمت داشبوردشال درآوردم یه دقیقه ماشین پارک کردم -دستون بدیداینوببندم بهش دستش بستم چندقطره ازخون روی چادروشلوارلی منم ریخته شدرسیدیم بیمارستان پرستاره گفت:کجااینطوری شده؟چه نسبتی باهم دارید؟ داشت دست مرتضی بخیه میزدگفتم نامزدمه بادزدکیفم درگیرشد گوشی مرتضی دست من بودگوشی مرتضی زنگ خوردشماره زهرابودجواب دادام -الوزهراجان *نرگس سادات تویی -آره *گوشی داداشم دست توچکارمیکنه -بیایدبیمارستان *باشه الان میایم پرستارصدام کردخانم بیاسرم همسرت تموم شدبروصندوق حساب کن یه آبمیوه برای خودت بخرمعلومه خیلی دوستش داری رنگ به روت نمونده بارسیدن زهرااینامرتضی مرخص کردن امامن ازش خجالت میکشیدم چراگفتم نامزدمه حرف پرستارم شنید اونروزکارکنسل شدقرارشدآقای صبوری بره ماشین مرتضی ببره خونشون منم زهراومرتضی بردم خونشون رسوندم رسیدم خونه تاواردشدم عزیزجون منودیدهول کردگفت:خاک برسرم نرگس کجابودی چراآستین چادرت پا ره شده؟چرا شلوارت خونیه ؟چه بلایی سرت اومده؟ همه چیز برای عزیزجون وآقاجون تعریف کردم آقاجون:خداشکرآقامرتضی رسیده وگرنه معلوم نبودچی میشدباباجان تایم رفتنتوتغیربدید -آره تغییرمیدیم عزیزجون:حاج آقاشماپاشویه زنگ بزن خونشون ازش تشکرکن بعدهم بگوشب یه سرمیریم دیدنش آقاجون:باشه چشم حاج خانم رفتم تواتاق از زهرایه پیام داشتم پیاموبازکردم ،نرگس سادات آجی ازفرداساعت۱۰بیادانشگاه -باشه چشم خواهری *زهرا:شب میایدخونه ما -آره زهرا:برواستراحت کن خیلی ترسیدی امروز عزیزجون:نرگس دخترم بده چادرت بندازم بیرون ازامروز به بعدچادرمهندسی توسرکن -باشه شام خوردیم به سمت خونه مرتضی ایناحرکت کنیم پدرم سرراه براش چندتاآبمیوه خریدچشمای مرتضی خیلی خوش حال بودیه ساعتی نشستیم بعداومدیم خونه ساعت ۹،صبح بودچادرمهندسی ازداخل کمدبرداشتم لباس پوشیدم به سمت دانشگاه راه افتادم رسیدم دانشگاه اومدم برم سمت بسیج دانشگاه که صدای مرتضی مانع ازادامه حرکتم شد +خانم موسوی برگشتم سمت صداش -سلام آقای کرمی،بابت دیروزواقعاشرمندم +دشمنتون شرمنده -ممنونم +خانم موسوی دیروز یه حرفی توبیمارستان زدیدمنظورتون این بودکه پاسختون مثبت؟ سرم انداختم پایین -آقای کرمی من خیلی کاردارم بااجازه تون +میگم مادرم امشب باحاج خانم تماس بگیرن رفتم سمت بسیج دانشجویی برنامه انجام دادیم وتاساعت۶غروب طول کشیدرسیدم خونه عزیزجون:سلام دخترگلم -سلام عزیزجون خسته نباشید عزیزجون:برولباستوعوض کن بیا باهات حرف دارم -بفرماییدمن درخدمتم عزیزجون:نرگس سادات امروزهمسرحاج کمیل زنگ زده بوداینجا خوب به سلامتی عزیزجون:زنگ زده بودتوبرای آقامرتضی خواستگاری کنه،نظرتوچیه نرگس سادات؟ عزیزجون من درس دارم عزیزجون:مادرفدای شرم وحیات بشه پس مبارکه ....