eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_شصت_و_هفتم 📚 میرحسین باورم نمیشد چه زود به هم محرم شدیم و همه چی تموم شد. پ
📚 به روایت حانیه وای که چقدر امروز با بچه ها خوش گذشت . این اولین دورهمی بود که فاطمه هم همراهمون بود ، فکر نمیکردم بچه ها به خاطر حجابش انقدر زود باهاش کنار بیان اما برعکس تصورم خیلی هم باهم صمیمی شدن. . . . روی تخت میشینم و کتاب زبانم رو باز میکنم، حوصله هرچیزی رو دارم جز زبان . دوباره میبندمش و میرم سراغ گوشی. چند روزی میشه که سری به تلگرام نزدم. داده تلفن رو روشن میکنم و وارد تلگرام میشم، بین این همه پیام نگام که به شماره عمو میفته استرس بدی میاد سراغم، پیامش رو باز میکنم. عمو_ سلام تانیا جان. خوبی؟ عمو بابت رفتار اون روز و سرد برخورد کردنای بعدش عذر میخوام. راستش نگران شدم که شاید ناراحت شده باشی که سراغی از ما نگرفتی دیگه. “چی شده که عمو دوباره بهم پیام داده؟ خب شاید دلش تنگ شده ” سریع براش تایپ میکنم _ سلام عموجون. نه بابا چه ناراحتی. مردد میمونم که بهش بگم ازدواج کردم یا نه. اما زود پشیمون میشم ، من که هنوز ازدواج نکردم یه محرمیت ساده بود فقط همین. بیخیال بقیه پیاما نتم رو خاموش میکنم و گوشی رو روی میز میزارم. کلا میونه خوبی با گوشی نداشتم و ندارم . دوباره یاد امیرعلی میوفتم. عه عه چجوری با نامزد بنده رفت بیرون منم نبردن ، مردم تو دوران نامزدیشون چجوری نامزد بازی میکنن ، ما چیکار میکنم؟ با صدای در سریع از اتاق میرم بیرون. که با چهره خندون امیرعلی مواجه میشم. _ سلام پسر پرو . امیرعلی_ سلام خواهر پسر پرو. _ نامزد بنده رو کجا بردی؟ امیرعلی_ نزار غیرتی بشما?هههه. قبل از اینکه نامزد شما بشه دوست من بوده ، بعدشم شما نامزد بنده رو کجا بردی؟ _ قانع شدم. امیرعلی_ افرین. راستی نامزد محترمتون گفتن که از پدر محترممون اجازه میگیرن، فردا تشریف ببرید بیرون ، کارتون دارن. بابت امروز هم که مجبور شد بره عذرش موجه بوده و گفت. بهت بگم پوزش. دست به سینه به دیوار تکیه میدم و میگم_ خب عذرش چی بوده؟ امیرعلی_ حالا دیگه. _ عهههه؟؟؟؟ امیرعلی_ اررررره . مامان_ سلام مادرجان. امیرعلی_ سلام قوربونت برم. مامان_ خدانکنه. خسته نباشید مادر راستی حانیه به مادربزرگت زنگ زدی؟ _ برای چی؟ مامان _ من زنگ زدم عذر خواهی کردم که نشد برای محرمیت بیان توهم یه زنگ بزن. _ باشه حالا. با صدای زنگ گوشی به اتاق برمیگردم ؛ شماره ناشناس . _ بله؟ + سلام عزیزم. پرنیانم _ سلام پرنیان جان. خوبی؟ + الحمدلله. ببخشید مزاحمت شدم. راستش داداشم کارت داشت ، گفت من زنگ بزنم بعد گوشی رو بهش بدم. با تموم شدن جملش ، یه دفعه گوشی از دستم میوفته. وای خاک برسرم. گوشی رو برمیدارم. _ الو جانم؟ چیزه ببین پرنیان میگم….. با پیچیدن صدای مردونه تو گوشی دیگه اشهد خودمو خوندم، طبق معمول سوتی + سلام علیکم ببخشید پرنیان فکر کرد باهاش خداحافظی کردید، گوشی رو داد به من رفت بیرون. میخواید صداش کنم؟ فقط تونستم سکوت کنم. + حانیه خانوم. _ سلام. +سلام. خوب هستید؟ _ ممنونم شما خوبید؟ + ممنون باخوبیتون.راستش من با پدر بزرگوارتون تماس گرفتم ، اجازه گرفتم که اگه موافق باشید، فردا بریم بیرون که یه مقدار باهم حرف بزنیم. _ نههههه؟؟؟؟ +نه؟ نکنه به خاطر امروز ناراحت شدید؟ _ نه یعنی اره . +ناراحت شدید؟ _نه اون نه اون یکی اره. +چی نه؟ _نه یعنی ناراحت نشدم. فردا رو بریم. “گند زدم ” +بله. ممنونم. پس من فردا ساعت ۱۰ ، دم منزلتون باشم خوبه؟ _ بله. مرسی. + پس فعلا با اجازتون سلام. نه یعنی خدافظ. _ خدانگهدار گوشی رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم و یه دفعه زدم زیر خنده. خداروشکر یه بار سوتی داد دیگه ابروی من نرفت . با هیچکسم میل سخن نیست ولیکن…. تو خارج از این قائده و فلسفه هایی…
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_شصت_و_هشتم 📚 به روایت حانیه وای که چقدر امروز با بچه ها خوش گذشت . این اولی
📚 به روایت امیرحسین … وای خدایا آبروم رفت، این حجم استرس برای صحبت کردن با یه نفر غیر طبیعیه. با صدای اذان سریع بلند میشم، نماز میخونم. دیگه هرچقدر کلنجار میرم خوابم نمیبره….. . گل های نرگس رو روی داشبورد میزارم و از ماشین پیاده میشم.میخوام بردارم خودم بهش بدم ولی روم نمیشه بیخیال گل ها به سمت زنگ میرم دستم رو بالا میارم که در باز میشه و حانیه سادات میاد بیرون. با دیدنم تعجب میکنه و منم یکم هول میشم اما زود خودمو جمع و جور میکنم و لبخند میزنم_ سلام سادات بانو. سرش رو پایین میندازه و سرخ میشه. حانیه_ سلام . _ خوبید؟ حانیه_ ممنون شما خوبید؟ _ الحمدالله . باخوبیه شما. بریم؟ حانیه _ بله . سوار ماشین میشیم و نگاهش به اولین چیزی که میفته گل های نرگسه. از روی داشبورد برشون میدارم و روی پاش میذارم. لبخند میزنه . چقدر زود دلباختم به همین لبخندش. حانیه_ ممنون لبخندی میزنم و حرکت میکنم. _ صبحانه خوردید؟؟ حانیه_ بله. ممنون. _ خب شما جایی رو درنظر ندارید که بریم. حانیه_ نه. “وای این چرا حرف نمیزنه کل حرفاش تو نه و اره خلاصه میشه ” _خب پارک نهج البلاغه خوبه؟ حانیه_ بله . . بعد از نیم ساعت رسیدیم. رفتیم کنار آبشار مصنوعی و هرکدوممون روی یکی از سنگاش نشستیم. . امیرحسین _ نمیخواید چیزی بگید؟ _ خب شما شروع کنید. امیرحسین _ برنامتون چیه؟ _ برای عروسی و عقد و…….. به روایت حانیه _ من عروسی نمیخوام. امیرحسین _ نمیخوایددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی خونسرد جواب دادم_ نه با تعجب برگشت طرفم. _ چیزی شده؟ امیرحسین _ اگه به خاطر اون میگید که من گفتم شاید همیشه وضع مالیمون خوب نباشه ، شما نگران اونش نباشید …. حرفش رو قطع کردم. _ نه. به خاطر اون نیست ، به نظر من سادگی زیباترین چیزه، میدونم شاید عجیب باشه دختری که تا پارسال اونجوری بود و تنها ارزوش سفر به آمریکا و کشورای خارجه بوده حالا همچین چیزی رو بگه اما…. اما….موافقید به جای عروسی بریم…… کربلا؟؟؟؟ امیرحسین _ شما امر بفرما. یکم خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. امیرحسین _ فکر کنم به هم محرمیم.نه؟ پس خجالت نداره بانو. با لفظ بانو کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد. دلم میخواست همونجا سجده شکر برم برای این عشق، برای این مرد، برای این آرامش….. ❣️دل نیستـــــ ❣️هر آن دل که ❣️ دلارام ندارد ❣️بی روی دلارام ❣️دل آرام ندارد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_شصت_و_نهم 📚 به روایت امیرحسین … وای خدایا آبروم رفت، این حجم استرس برای صحب
📚 به روایت حانیه امیرحسین_ سلام. _ سلام. خوبید؟ امیرحسین_ الحمدالله. شما خوبی؟ _ ممنون. امیرحسین_ راستش، ان شاءالله دو هفته دیگه اردو راهیان نور از طرف مسجد هستش، میخواستم ببینم اگه موافقید با خانواده صحبت کنیم اگه اجازه دادن بریم. واقعا میمونم که چی بگم ، سفری که حسرتش از عید به دلم مونده بود، سفری که از وقتی با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوی هر روز و شبم، با مردی که شده بود همه دنیام، همه زندگیم. امیرحسین_ الو؟؟؟؟ _ جانم؟ بعد از چند ثانیه سکوت ادامه میده _ جونتون سلامت.فکر کردم قطع شده. _ من از خدامه بیام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن. امیرحسین_ اجازه میدین من باهاشون هماهنگ کنم؟ _ ممنون میشم. امیرحسین_ پس فعلا بااجازتون.یاعلی _ یاعلی. گوشی رو قطع میکنم ، سریع وضو میگیرم، دو رکعت نماز شکر و بعد سجده ی شکری طولانی که خدارو شکر میکنم بابت مهربونی هاش، بابت همه نعمتاش . بابت حضور امیرحسین، بابت این آرامش ، غافل از طوفانی که منتظرم ایستاده دو هفته بعد . توی آینه نگاهی به خودم میندازم، روسری آبی رنگی که صورتم رو قاب کرده و سیاهی که روش نشسته، زیبایی خاصی داشت، کیف کوچیک مشکیم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روی تخت برمیدارم و از اتاق بیرون میرم. امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده ، مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم، بریم؟ بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسین رو تو نگاه هردو به وضوح میشه دید. بابا_ برید به سلامت بابا جان. امیرحسین با اجازه ای میگه و به سمت من میاد، ساک رو از دستم میگیره و به طرف در میره . از مامان ، بابا خداحافظی میکنیم به مسجد میرسیم، فاطمه و امیرعلی هم همزمان با ما میرسنن. _ علیک سلام.کجا غیبتون زد؟ فاطمه _ چفیه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم. _ خسته نباشی. فاطمه_ سلامت باشی سه هفته بعد روی تخت قلطی میزنم و خاطرات رو مرور میکنم. چشمم به تپه نسبتا خلوتی میخوره. بی توجه امیرحسین که مدام صدام میکنه به سمت تپه میرم، چیزی رو احساس نمیکنم، صدا گنگ و بی معنی به نظرم میرسن، حتی دیگه اشکی هم نمونده که بخوام بریزم. روی خاک ها میشینم ، مرور میکنم هرچیزی رو که این چند روزه شنیدم و دیدم ، اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن ، گریه نمیکنم زجه میزنم ، شهدا به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن ، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست. با احساس کشیده شدن چادرم سرم رو بالا میارم. امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه. من از این به بعد یه بانوی چادریم از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم . _ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته. مامان_ الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش. _ اره مامان_ خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه. _ حالا بزار هماهنگ میکنیم. به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه وو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه. فاطمه_ جونم؟ _ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا فاطمه_ نفس بکش. سلام _ سلام. یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت _ وای اره اخ جون. عالیه. _ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟ فاطمه_ نه اینکه خودت ذوق نکردی? _ خب حالا. فعلا… فاطمه_ یاعلی _ یا حق گفته بودم دلبرم بهتر که چادر سر کنی کعبه ی احرام من! با چادرت بانو تری
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_هفتاد_و_دوم 📚 چشمام رو باز میکنم. به خاطر نور تندی که تو محیط بود و فوق الع
گفتنش. با صدایی که به خاطر گریه فوق العاده گرفته بود میگم_ سلام. میتونید بیاید اینجا؟ با نگرانی سریع میپرسه_ چی شده؟ گریه کردی؟ چیزی نمیگم که با دادی که پشت گوشی میزنه سریع به خودم میام امیرحسین _ حانیه میگم چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟ _ امیر . فقط بیا. فقط بیا. آدرس رو برات میفرستم. تلفن رو قطع میکنم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. پاهام قدرت راه رفتن نداشتن ، نمیتونستم جایی برم تنها کاری که از دستم برمیومد ارسال آدرس برای امیرحسین بود ، آدرس رو میفرستم و گوشیم رو دوباره خاموش میکنم . سرم رو روی زانوم میگذارم و به اشکام آزادی میدم. حدود ده دقیقه میگذره سرم رو بالا میارم که با چشمای سرخ امیرحسین که کنار پام زانو زده بود و بهم خیره شده بود مواجه میشم. امیرحسین _ چی شده که عشق من انقدر بی قراره؟ “هواییم نکن مرد. همینجوری هم نمیتونم با دوریت کنار بیام. ” _ منو میبری خونه؟ امیرحسین _ اره. اره. حتما. برای اولین بار دست امیرحسین رو میگیرم ، چاره دیگه ای ندارم. گرماش تا قلبم رسوخ میکنه اما قلبم رو گرم نمیکنه میسوزونه ، میسوزونه از این جدایی. تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
گفتنش. با صدایی که به خاطر گریه فوق العاده گرفته بود میگم_ سلام. میتونید بیاید اینجا؟ با نگرانی سریع
📚 به روایت حانیه ……… چشمام رو باز میکنم ، جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد . کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه نیستن ، کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه….. میشه…. باهم حرف بزنیم ؟ امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم. با جدیت میگم_ همین الان. امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه. _ برید یه پارک نزدیک لطفا. امیرحسین _ چشم. حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه. امیرحسین _ میتونید بیاید. هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود. کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم_ ما به درد هم نمیخوریم. دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه. به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه_ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست. _ من ، من ، شوخی نمیکنم. امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید ؟ یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی…..ه..م…ه چی تم…و…مه ….. رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه _ منو نگاه کن. حانیه. چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو….ننگاه کن. چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه _ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی ؟ سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه. مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟ هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین. _ امیرحسین. میشه….میشه…. منو ببری خونه؟ بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم. مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه. میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم. امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده. _ فقط همه چی تموم شد. امیرحسین _ بعدا حرف میزنم . در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم. زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم. با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. فاطمه_ حاانیه….چی شده ؟ _…………… فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟ _ هیچی….دلم….گرفته. فاطمه_ وای حانیه. مردم . از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم_ منم الان اومدم بیا بریم تو. فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم. _ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟ _ وای اره. اخ جون. فاطمه_ آقاتون نمیان؟ دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو . لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_هفتاد_و_سوم 📚 به روایت حانیه ……… چشمام رو باز میکنم ، جلوی در خونه بودیم و
📚🍁 با سردرد بدی از خواب بیدار میشم ، هوا تاریک شده بود ، گوشیم رو از روی عسلی کنار تخت برمیدارم و روشن میکنم. دو تا پیام. آرمان _ سلام جیگر. چی شد؟ چه کردی؟ وارد عمل بشم یا حل شد؟ امیرحسین_ سلام. خوبی؟ بابت امروز عذر میخوام زیاده روی کردم. بهتر شدی؟ هروقت خواستی بگو باهم حرف بزنیم. دیگه حوصله گریه نداشتم ، لب هام رو روی هم فشار میدم تا بغضم سر باز نکنه. بدون مکث برای امیرحسین تایپ میکنم _ خواهش میکنم ، ببینید آقای حسینی من و شما به درد هم نمیخوریم ، من هیچ علاقه ای به شما ندارم . همین. همه چی تمومه. امیدوارم خوشبخت بشید. هق هق گریه فضای اتاق رو پر میکنه ، سریع وارد صفحه پیام آرمان میشم ، تمام نفرتم رو سرش خالی کنم. _ اره عوضی اره تموم شد. پست فطرت. تموم شد ، زندگیمو ازم گرفتی ، تموم شد. برو گمشو. برو بمیر . گوشی رو پرت میکنم و صدای شکستن چیزی در سکوت اتاق طنین انداز میشود و بعد صدای هق هق گریه من. منی که مجبور به گذشتن بودم ، مجبور به گذشتن از کسی که شده بود همه زندگیم. ولی کش دادن به این موضوع فقط و فقط باعث اذیت شدن هردومون میشد. به اتاق امیرعلی میرم ، در میزنم و وارد میشم. طبق معمول مشغول کتاب خوندن بود. امیرعلی_ سلام. _ علیک. امیر . یه خواهش داشتم ازت. امیرعلی_ بفرما خانوم بی اعصاب. _ من…..من….من بع این نتیجه رسیدم که من و آقای حسینی به درد هم نمیخوریم. میخوام…..میخوام تو این رو به مامان و بابا بگی. امیرعلی چند ثانیه به من نگاه میکنه و بعد یه دفعه با صدای بلندی میخنده. _ عه. چته؟ سریع جدی میشه و میگه _شوخی جالبی نبود. _ امیر. من کاملا جدیم. امیرعلی_ هیچ معلوم هست چی میگی؟ _ اره اره معلومه. نمیخوام به زور ازدواج کنم. امیرعلی_ زور؟ کی زورت کرده بود؟ اصلا اصلا یه دفعه چی شد؟ شما که خوب بودید باهم. _ میشه بیخیال شی؟ من به خود آقای حسینی گفتم، تصمیم قطعی رو هم گرفتم. بدون اینکه منتظر هیچ حرف یا عکس العملی بایستم از اتاق خارج میشم ، دیگه حتی اشکی هم برام نمونده که بخواد بیاد. . . . امیرعلی به مامان و بابا میگه ، اوضاع خونه بهم میریزه، رابطه همه با من سرد میشه ، آرمان مدام سوهان روحم میشه و یک هفته از جدایی امیرحسین میگذره ، من ذره ذره ذوب میشم بدون اینکه از اطرافیانم کسی باخبر بشه. . . . . بند های کتونیم رو میبندم و خودم رو با دو به در حیاط میرسونم ، با دیدن بی ام وه آرمان حال خرابم خراب تر میشه ، بی توجه به سمت خیابون حرکت میکنم. دنبالم راه میوفته و مدام بوق میزنه. اعصابم خورد میشه ، با عصبانیت برمیگردم به طرفش و باصدای بلندی داد میزنم ، ها؟ ها؟ چیه ؟ زندگیمو خراب کردی بس نبود ؟ آرمان_ عه. چته ؟ رم کردی؟ _ خفه شو. گمشووو آرمان_ اومدم بگم دارم میرم ترکیه ، یه کار کوچیک دو سه روزه دارم ، برمیگردم. وقتی برگشتم میام خاستگاری. بای. سوار ماشین میشه و میره. صدای جیغ لاستیک های ماشین سوهان روحم میشه و من فقط سرجام می ایستم و به جایی که آرمان بود خیره میشم. من اگه بمیرم هم حاضر نیستم با آرمان ازدواج کنم. بیخیال کلاس به خونه برمیگردم ، به اتاق پناه میبرم. یاد صوت زیارت عاشورا خوندن امیرحسین تو شلمچه میوفتم ، میگفت منبع آرامشش زیارت عاشورا هست ، تاحالا امتحانش نکرده بودم ولی اگه میتونست امیرحسینم رو آروم کنه مطمئنا میتونست آرامش من رو هم تضمین کنه. مفاتیح رو از تو کتابخونه بر میدارم. از فهرست ، زیارت عاشورا رو پیذا میکنم. زیارت عاشورا میخوانم به رسم عاشقی_ السلام و علیک یا ابا عبدالله…… . . . سر از سجده برمیدارم ، اشک هام مهر رو خیس کردن ، واقعا که زیارت عاشوراء اربابم آرامش محض بود. با صدای پیام به سمت گوشیم میرم ، رمزش رو باز میکنم. یک پیام خوانده نشده از پرنیان _ سلام حانیه جون. ببخشید مزاحمت شدم. چرا چرا اینکارو کردی؟ به خدا داداشم داره داغون میشه، تو این یه هفته نه خواب و خراک داره نه باکسی حرف میزنه. فقط مطمئن دلیلت چیزی به جز نبود علاقه هست ، فقط میخواد دلیلت رو بدونه. ظاهرا این آرامش ادامه دار نبود، امیرحسین من به خاطر من ، حالش بد بود. نمیتونستم بشینم و کاری نکنم ، نمیتونستم بی تفاوت باشم. سریع حاضر میشم ، ساعت ۳ بعدازظهر بود. پاورچین پاورچین از اتاق بیرون میام. ظاهرا همه خواب بودن . سوییچ ماشین بابا رو برمیدارم و بیرون میرم ، پیش به سوی منزل عشق. توراه هرچی شماره امیرحسین رو میگیرم، صدای خانومی که خاموشی دستگاه رو اعلام میکنه ، رو مغزم رژه میره. بلاخره میرسم…….. افسوس دست روزگار خیلی زود آهنگ جدائی را می خواند.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_هفتاد_و_چهار 📚🍁 با سردرد بدی از خواب بیدار میشم ، هوا تاریک شده بود ، گوشیم
📚 دستگیره در رو میکشم و از ماشین پیاده میشم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم قدمی برمیدارم اما پاهام سست میشن ” با رفتن و ملاقاتش فقط جدایی سخت تر و وابستگی بیشتر میشه ، اصلا معلوم نیست خانوادش راهم بدن یا نه. وای خدا. چرا اومدم. سریع به ماشین برمیگردم ، سوار میشم و حرکت میکنم ، باید برم به همونجایی که امیرحسین رو از خدا خواستم و همون مردای ناب خدایی رو واسطه قرار بدم. . گل های نرگس رو تو دستم جا به جا میکنم و آروم قدم میزنم ، با دقت که یه وقت پام روی قبری نره. قطعه ۴۰ . سرداران بی پلاک . از ورودی که وارد میشم گل های نرگس رو روی قبور شهدای گمنام میزارم ودر اولین قطعه روبه روی فانوسی سر قبر یکی از شهدا میشینم. با ولع بو میکشم این عطر مقدس رو ، این آرامش رو ، این عشق رو. چه حس و حال خوبی داشت رفاقت با شهدا. زیارت عاشورای کوچیکی رو از تو کیفم در میارم و شروع میکنم به خوندن. _ السلام و علیک یا اباعبدالله السلام و علیک یابن الرسول الله . به سجده که میرسم ، سرم رو روی سنگ قبر روبه روم میزارم و سجده میرم ، یه سجده طولانی ، با اشک ، آه و حسرت و یا شاید التماس . برای برگردوندن همه زندگیم. سرم رو از سجده بلند میکنم. به رو به روم خیره میشم و به اشتباهاتم فکر میکنم از همون بچگی تا الان. تا اینکه میرسم به حال. اولین اشتباه ، چقدر زود از رحمت خدا ناامید شدم. چرا به امیرحسین نگفتم. خدااااایااااا ناامیدی گناهه ولی خستم. دیگه نمیکشم…… خودم رو روی قبر میندازم و گریه که نه زجه میزنم _ خدایا چرا ؟ چرا محکوم شدیم به این جدایی؟ چرا امیرحسینم رو ازم گرفتی ؟ چرا؟ چرا انقدر اشتباه کردم ؟………… . . . . هوا تاریک شده ، قانوسای روشن سر قبر شهدا فضا رو خاص کرده و زیبایی فوق العاده ای به فضا میبخشن. با وجود فانوس ها باز هم محیط حالت سایه روشن و کمی تاریکه. حتما تا الان مامان اینا حسابی نگران شدن ، هنوز سیر نشده بودم ولی باید میرفتم ، با همون هق هق گریه از جام بلند میشم ، آروم آروم به سمت ماشین حرکت میکنم که صدایی میخکوبم میکنه_ حانیه ساداتم؟ چشمام رو میبندم ، مطمئنا توهمی بیش نیست ولی کاش این توهم دوباره تکرار بشه ، کاش دوباره صداش رو بشنوم حتی تو خیال. بگو بگو . چشمام رو باز میکنم و با چشمای سرخ و پف کرده امیرحسین روبه رو میشم ، با بهت بهش خیره میشم. یه دفعه جلوی پام زانو میزنه ، گوشه چادرم رو میگیره و روی صورتش میزاره و با صدای گرفته ای که همه دنیای من بود میگه _ چرا خودت و منو اذیت میکنی؟ حانیه چرا؟ فقط دلیلش رو بگو ؟ چرااااااا؟ “چرا صداش میلرزه؟ چرا صداش گرفته؟ چرا چشماش سرخه؟ چرا شونه هاش میلرزه؟ چرا داره گریه میکنه ؟ به خاطر منه؟ به خاطر کارای منه؟ ” کنارش روی زمین زانو میزنم ، سرش رو بالا میاره و زل میزنه تو چشمام . با صدای لرزون و بریده بریده بدون مقدمه براش تعریف میکنم ، از آشناییم با آرمان ، از رفتنش ، از برگشتش ، از تهدیدش. و امیرحسین تمام مدت سکوت کرده بود و گوش میداد. حرفام تموم میشه ، سرم رو بالا میارم تا عکس العملش رو ببینم که با صورت سرخ ، چشمای بسته و لب هایی که روی هم فشار داده بود مواجه میشم ، میدونستم دلیلش غیرته. غیرتی که این روزها کم پیدا میشد. دوباره بهش خیره میشم چیزی رو زیر لب زمزمه میکنه . بعد از چند ثانیه چشماش رو باز میکنه و با آرامش و لبخند میگه _ خب؟ همین؟ با تعجب بهش نگاه میکنم. خودش ادامه میده _ روز خاستگاری هم گفتم ، من با گذشتت زندگی نمیکنم بلکه میخوام ایندت رو بسازم. مهم حاله نه گذشته. درسته ؟ نمیدونستم چیزی بگم ، چقدر این مرد بزرگ بود ، چقدر با گذشت و فداکار بود . _ یع….یعنی….. تو….تو….هنوزم….حاضری با من ازدواج کنی ؟ از جاش بلند میشه و به سمت قسمت خروجی حرکت میکنه و میگه: امیرحسین _ دروغ گناهه ولی مصلحتیش نه. دروغی که از تفرقه جلوگیری کنه مصلحته. کلافه دستش رو تو موهاش میبره و آروم جوری که سعی داشت من نشنوم میگه البته کلاه شرعی بعد دوباره ادامه میده ، یکی با من سر مسئله کاری لج بوده و بعد تورو تهدید میکنه تو هم ناچار به پذیرش این میشی که به من اینجوری بگی و از هم جدا بشیم. بعد به سمت من برمیگرده و با لبخند میگه _ شما نمیاید؟ با تعجب بهش خیره میشم ، با بهت و بدون هیچ حرفی بلند میشم و به طرفش میرم. امیرحسین _ ماشین اوردی؟ سرم رو تکون میدم. امیرحسین _ خانوم افتخار میدن منم برسونن؟ دوباره سرم رو تکون میدم. تازه فرصت میکنم براندازش کنم، چقدر لاغر شده بود ، دوباره بغض و بغض. نمیتونستم انقدر مهربونی ، گذشت و بزرگی رو درک کنم. حقا که بنده خدا بود، حقا که پیامبر حضرت محمد ، مولاش امام علی و اربابش امام حسین بود.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_هفتاد_و_پنجم 📚 دستگیره در رو میکشم و از ماشین پیاده میشم ، چادرم رو روی سرم
📚 توی آینه نگاهی به خودم و امیرحسین میندازم ، چه محجوبانه سرش رو انداخته پایین و آیه های عشق رو زمزمه میکنه . چشم از آینه میگیرم و به آیه های قرآن نگاه میکنم ؛ وقتی قرآن رو باز کردیم سوره یس اومد. شروع میکنم به قرائت آیه های عشق. به خودم میام که میبینم برای بار سوم دارن میپرسن _ آیا بنده وکیلم ؟ _ با اجازه آقا امام زمان ، شهدا و بزرگترای مجلس بله. بلاخره تموم شد یا بهتره بگم شروع شد، شیرینی های زندگیم تازه شروع شد، زندگیم با یکی از بهترین بنده های خدا ، زندگیم با دوست داشتنی تر مرد . نگاهی به فاطمه و امیرعلی که کنار هم نشستن میکنم ، بلاخره ایناهم به هم رسیدن ، سمت راست یاسمین و نجمه و شقایق با اخم به من خیره شدن ، خندم میگیره ، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسی من تو بهترین تالار با موزیک زنده و یا شایدهم مختلط برگزار بشه ، ولی چی شد. کنارشون هم زهراسادات و ملیکاسادات با لبخند ایستادن. مامان ، بابا ، خانوم حسینی یا بهتره دیگه بگم عاطفه خانوم ، پرنیان و……. بابای امیرحسین . همه خوشحال بودن به جز بابای امیرحسین ؛ شاید از من خوشش نمیاد البته نه ، روز اول خاستگاری که خوشحال بود ، شایدم از این که عقدمون اینجاست ناراحته….. خودم رو کمی به امیرحسین نزدیک میکنم و زیر گوشش میگمم _ امیرحسین امیرحسین _ جان دلم؟ قلبم لبریز میشه از عشق ، از این لحن دلگرم کننده. _ میگم بابات چرا ناراحته ؟ ازدست من ناراحته ؟ اخماش تو هم میره ، مرد من حتی با اخم هم جذاب بود. امیرحسین _ بعدا حرف میزنیم درموردش. بهش فکر نکن. سرم رو به معنای تایید تکون میدم. . . . . امیرحسین _ خانومی حاضری؟ _ اره اره . اومدم. چادرم رو روی سرم مرتب میکنم ، کیفم رو از روی تخت برمیدارم و از اتاق خارج میشم. امیرحسین _ بریم بانو ؟ _ بریم حاج آقا. امیرحسین _ هعی خواهر. هنوز حاجی نشدم که _ ان شاءالله میشی برادر حرکت کن. امیرحسین _ اطاعت سرورم. مشتی به بازوش میزنم و میخندم. باهم ، شونه به شونه هم ، دست در دست حرکت میکنیم. . . . . امیرحسین _ حانیه چرا انقدر نگرانی ؟ _ نمیدونم استرس دارم امیرحسین _ استرس برای چی؟ _ نمیدونم. وارد خیابون عشق میشیم.حالم توصیف ناپذیره. چه عظمتی داشت آقام. عظمتی که درکش نمیکردم . درک نمیکردم چون مدت کمی بود که با این آقا آشنا شده بودم. حتی نمیدونستم در برابر این زیبایی ، این عظمت یا شاید بهتر باشه بگم این عشق الهی چه عکس العملی نشون بدم. به سمت امیرحسین برمیگردم. اصلا رو زمین نبود ، مرد من آسمونی شده بود. اشکاش روی صورتش جاری و صورتش کامل خیس از اشک بود. نگاهی به اطرافم میندازم ، کار همه شده بود اشک ریختن ، خانومی روی زمین زانو زده بود و اشک میریخت. آقایی مداحی میکرد و بچه های کوچیک و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستای کوچیکشون سینه میزدن. حالا دیگه منم تو حال خودم نبود ، بیشتر به حال خودم تاسف میخوردم ، چرا انقدر دیر با این آقا آشنا شدم. چقدر اشک امام زمان رو دراوردم. ناخداگاه پاهام سست میشن و روی زمین میشینم. صورتم رو با دستام میگیرم و اشک میریزم ، امیرحسین هم کنارم میشینه و شروع به گریه میکنه. شنیده بودم شب جمعه همه ائمه کربلا هستن ، شب جمعه بود و من جایی نفس میکشیدم که الان مولام اونجا نفس میکشید.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_هفتاد_و_ششم 📚 توی آینه نگاهی به خودم و امیرحسین میندازم ، چه محجوبانه سرش ر
📚 با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری….. با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام عشقم. تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه. امیرحسین _ جنابعالی ؟ آرمان_ به شما ربطی داره امیرحسین _ با اجازتون. آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن. امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟ آرمان_ دوست داری بدونی؟ امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید. امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید. آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون. آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟ امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن و بعد……… . . . یاد اوری اون روزها زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد. تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون……. چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین. امیرحسین _ چی شد؟ _ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟ امیرحسین _ با اجازتون……
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_هفتاد_و_هفتم 📚 با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوبا
📚 دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده. تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر. امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه. _ عه. نخیرم. امیرحسین _ چرا خیرم. از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گند طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم . . . . بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم . امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات. _ زیارت شماهم قبول آقا سید. دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خورد کن . امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته امیرحسین _ خب افتابه. اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم. امیرحسین _ عه بده دیگه _ نوچ امیرحسین _ شوورتو میدزدنا محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته. امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده. با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده _جانم داداش؟ سلام محمدجواد _ سلام امیرحسین. بگو چی شده ؟ _ چی شده؟ محمدجواد _ کارا درست شد. _ کارا؟ محمدجواد _ در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت ۱۲ باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود. _ باشه. خداحافظ باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی….. دل کندن از حانیه سخت بود . تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم. _ خانومم؟ حانیه_ جون دلم ؟ _ محمد….جواد بود . گفت کارای….. حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟ سرم رو پایین میندازم . روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات. میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد. . . . بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن. ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره. دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟ امیرحسین _ اومدم. ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم….. قدم به قدم هم ، اون داشت میرفت به رسم عاشقی منم داشتم زندگیم رو بدرقه میکردم به رسم عاشقی. همه تو حیاط بودن ، مامان و بابا ، امیرعلی و فاطمه ، پرنیان و مامان عاطفه و پدر امیرعلی . مامان و بابا ناراحت و عصبی بودن ؛ پرنیان و مامان عاطفه هم که حالشون زار بود و پدر امیرعلی که ترکیبی از حالات بود ، عصبی، نگران ، ناراحت . میدونستم که با دین و مذهب کمی مشکل داره. و من…. توصیفی برای حالم وجود نداشت. در خونه که نیمه باز بود کامل باز میشه و امیر و یاسمین میان داخل. یاسمین هم شده بود یه خانوم چادری ، تنها من و امیرحسین تعجب نکرده بودیم. چون میدونستیم و مطمئن بودیم امیر میتونه شیرینی دین و مذهب واقعی رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتی و نگرانی از چهره هاشون داد میزد. و حالا وقت رفتن بود . . به طرفم برمیگرده ، حاله اشک جلوی چشمام رو میگیره . با لبخند رو به من میگه _ هواییم نکن دیگه خانوم. با بغض بهش میگم _ به قول اون شعره ?ـه! ؟! امیرحسین _ خودت اجازه دادی. حانیه_ اره. دستم رو بالا میارم وبی توجه به جمعیت روی صورتش میکشم. امیرحسین _ نکن حانیه. نکن.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_هفتاد_و_هشتم 📚 دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تن
📚 دستم رو عقب میکشم ، ساکش رو از روی زمین برمیدارم و دستش میدم. _ برو و به سلامت برگرد . ساک رو از دستم میگیره و به سمت در راه میوفته. مامان عاطفه از زیر قرآن ردمون میکنه. پرنیان کاسه آب رو به من میده. و…… یه آغوش مادرانه که خدا میدونه شاید مامان عاطفه اون لحظه آرزوش این بود که زمان کامل بایسته. آغوش خواهرانه ، کاش خودم حالم خوب بود و به پرنیان دلداری میدادم. و آغوش پدرانه که آخرین جملش رو به قدری آروم گفت که فقط من و امیرحسین شنیدیم _ بهت افتخار میکنم پسرم. برق خوشحالی تو چشمای امیرحسین موج میزد. از پدر جدا و به سمت من میاد. بوسه ای روی پیشونیم میشینه که عشق رو به وجودم تزریق میکنه. بعد از خداحافظی با همه افرادی که اونجا بودن ، همه حالمون رو درک میکنن و میرن داخل خونه. تسبیح فیروزه ای رو از جیبش در میاره و دور دستم میبنده ؛ ماشینی که باید باهاش میرفت ، کمی جلو تر از خونه بود ، این بار بوسه روی دستم میزنه و عقب عقب همونطور که به چشمای هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. رو روبه روی من میگیره ، یه آغوش مادرانه که خدا میدونه شاید مامان عاطفه اون لحظه آرزوش این بود که زمان کامل بایسته. آغوش خواهرانه ، کاش خودم حالم خوب بود و به پرنیان دلداری میدادم. و آغوش پدرانه که آخرین جملش رو به قدری آروم گفت که فقط من و امیرحسین شنیدیم _ بهت افتخار میکنم پسرم. برق خوشحالی تو چشمای امیرحسین موج میزد. از پدر جدا و به سمت من میاد. بوسه ای روی پیشونیم میشینه که عشق رو به وجودم تزریق میکنه. بعد از خداحافظی با همه افرادی که اونجا بودن ، همه حالمون رو درک میکنن و میرن داخل خونه. تسبیح فیروزه ای رو از جیبش در میاره و دور دستم میبنده ؛ ماشینی که باید باهاش میرفت ، کمی جلو تر از خونه بود ، این بار بوسه روی دستم میزنه و عقب عقب همونطور که به چشمای هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته….. یک ماه بعد….. فاطمه خانوم ، همسایشون دختر ۲ سالش زینب سادات رو پیش حانیه میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن. بابای زینب سادات هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن. حانیه که عاشق بچه ها بود ، حسابی با زینب صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت…. با صدای زنگ تلفن زینب رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه. _ بله ؟ + سلام. عذر میخوام خانوم موسوی. _ بله بفرمایید. صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره. زینب سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه. سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه _ شهید شدن……. من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود…..
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_هشتادم 📚 تلفن از دستش روی زمین میوفته و صدای گریه زینب بلند میشه. حانیه روی
انیه وایمیسته . دستش رو پشت کمر حانیه میزاره و برای چند ثانیه نگاهشون تو نگاه هم قفل میشه. امیر هم از همین فرصت استفاده میکنه و این لحظه رو ثبت میکنه…… لحظه ای که توش عشق موج میزنه و شاید همون لحظه که درحال تشکر از خدا بابت این زندگی بودن….. پایان…. ازجهنم تا بهشت نوشته ح- سادات کاظمی