|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌چهارم خودمو‌توآینه‌نگا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید مولودی‌بزارم؟ -اره‌اره -playing... -سرگرم‌رانندگی‌که‌دیدمش دستمو‌رودنده‌گذاشتم.. موقع‌پیچ‌اومد‌‌دستشو‌رو دنده‌بزاره‌دست‌من‌بود یه‌لحظه‌نگاهم‌کرد‌و‌یکدفعه‌لبخند‌زد دستمو‌فشارداد‌و‌گفت تو‌‌یه‌نعمت‌اللهی‌برای‌من‌هستی من‌میخوام‌امشب‌روبه‌شکرانه‌ی‌وجود‌تو عبادت‌کنم هنوز‌دستامو‌گرفته‌بود -یکدفعه‌پرید‌و‌گفت توهم‌شیطونیا‌کلک😜😂😂 -زیرچادر‌خنده‌ای‌کردم‌ -آخه‌من‌چراباید‌ازدیدنت‌محروم‌باشم حوریه‌ی‌من😅 بخدا‌چشم‌همه‌ی‌مردا‌رو‌کور‌میکنم تا‌توسرتو‌بالابگیری‌و‌راحت‌باشی چقدرخوشم‌میاد‌قبل‌‌ازاینکه رگ‌غیرت‌من‌بادکنه توخودت‌حیاداری(: عاشق‌این‌سبک‌زندگی‌ِ زهراییتم‌حوریه‌ی‌سید -میدونی‌‌خیلی‌خوشحالم‌از‌اینکه عاشق‌پسرحضرت‌زهراشدم و‌حضرت‌زهراقبول‌کردکه‌عروسش‌باشم من‌ازت‌ممنونم‌محمد‌که‌سید‌شدی😅.. -😊😌 -میتونم‌یه‌درخواست‌داشته‌باشم‌ازت؟ -بله‌بگوجانم -بعدازمراسم‌بریم‌شهدای‌هویزه،میشه؟🙂 -وای‌هنوز‌نیومده‌،خواهشاشروع‌شد😶😂 -😅😅 -باشه‌قبول🙂.. خونه‌ی‌پدری‌سید‌رفتیم مهمونا‌اونجا‌بودن فقط‌عقد‌خونه‌ی‌ما‌بود بعد‌از‌‌هدیه‌هاو‌احوال‌پرسی‌و.. شام دادن‌ تا‌ساعت‌دوشب‌فامیلای‌نزدیک‌مونده‌بودن محمد‌همه‌رو‌گذاشته‌بودو‌ رفته‌بودعبادت🙂.. منم‌نشسته‌بودم‌کنار‌خانما حرف‌میزدن‌ گاهی‌نصیحت‌میکردن.. دعاهای‌عجیب‌غریب‌هم‌بینش‌زیاد‌بود😅 همه‌که‌رفتن رفتم‌تو‌اتاق‌پیش‌محمد تسبیح‌توی‌دستشو‌گذاشت‌زمین میخوای‌بریم؟ -آره‌،میشه -یه‌نگاهی‌به‌ساعتش‌کرد‌و‌گفت‌ بپوش.. سویچ‌رو‌برداشت‌و‌سجادشو‌جمع‌کرد سوارکه‌شدم‌گفت -چیزی‌نمیخوای؟ غذا‌خوردی -من‌سیرم‌،شما‌چیزی‌خوردی؟ -آره‌خوردم میگم‌کنکور‌نزدیکه‌هااا چیکارمی‌خوای‌بکنی؟ -شوهرداری😂 -عه‌.. خیل‌خب‌باشه -نههه‌راستش‌یه‌چیزایی‌خوندم اگه‌امسال‌کنکوربدم‌امکانش‌هست‌که چیزی‌که‌میخوام‌دربیام -چی‌می‌خوای؟ -فرهنگیان😅 سکوت‌عجیبی‌کرد -ناراضی‌ای؟ -چرامیخوای‌کارکنی؟ -اگرشمانخوای‌کارنمیکنم مهم نیست -نمیخوام‌به‌خاطرمن‌از‌علاقت‌بگذری -نه‌اصلا‌اینجور‌نیست جایی‌تودلم‌برای‌علاقه‌های‌‌دیگه‌نیست همشو‌گرفتی‌آقا🤷🏻‍♀.. -کلک😂😂 🌾🌸 ⭕️