|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
رمان زیبای لبخندی مملو از عشق🤩 به قلم: ریحانه بانو🙂🙃 #Part_108 سرش رو پایین می‌ندازه و میگه: - چط
یک هفته از خواستگاری پژمان می‌گذشت و فردا تولد کیانا هست الان می‌خوایم با ساجده و مهرانه بریم خرید و سوپرایزش کنیم! بعد آماده شدنم به سمت بابا میرم و میگم: - بابا جون! بابا می‌خنده و میگه: - باز چی می‌خوای وروجک که اینجوری صدام می‌زنی؟ مثل بچگیات. عشوه میام و میگم: - میشه کلید ماشینت رو بدی؟ بابا به میز اشاره می‌کنه و میگه: - کلید اونجاست بردار! می‌پرم بغلش و بوسش می‌کنم که بابا میگه: - باز لوس شد. کلید ماشین رو بر می‌دارم و میگم: - مرسی باباجون. و کیفم رو بر می‌دارم و از خونه می‌زنم بیرون، ماشین رو روشن می‌کنم و حرکت! به اون کافه ای که همیشه قرار می‌ذاشتیم می‌ریم و برنامه ریزی می‌کنیم برای تولد کیانا و خرید کادو... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛