eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_57 دوروز بعد، روز اول دانشگاه بود و من حسابی دیر از خواب پاشدم و عجله داشتم برای همین به کیانا
از فکر کردن بیرون میام و به سمت اسما و ملیحه میرم که مشغول درس خوندن هستند! به سمتشون می‌رم که اسما با هیجان میگه: - ایول به موقع اومدی دکی جون! کنارش می‌شینم و شیطون میگم: - باز کدوم کارت گیره؟ که از من کمک می‌خوای؟ اسما بوسم می‌کنه و با لبخند میگه: - تو که جیگر منی ملیحه- حالا دل و قلوه دادنتون بسه اسرا جون کمکمون کن این مسئله رو حل کنیم! وسط دوتاشون می‌شینم و مشغول توضیح دادن مسئله میشم... بعد حدود بیست دقیقه توضیح دادنم و حل تمرین ها تموم میشه... اسما- من فدات بشم که همیشه ما رو از توی باتلاق بیرون می‌کشی - زبون نریز ملیحه- خیلی ممنون اسرا جون - خواهش می‌کنم، دیگه کمکی لازم ندارید؟ ملیحه- نه ممنون اسما- نچ از اتاق بیرون میرم و به سمت آشپزخونه میرم، مامان و زن عمو مثل همیشه مشغول صحبت های همیشگی هستند. محمدرضا از اتاقش بیرون میاد، تیپ خیلی شیکی زده و مشخصه می‌خواد بره بیرون... زن عمو به سمتش میره و میگه: - کجا محمد؟ محمدرضا همونطور که به سمت در میره داد می‌زنه: - من الان بیست و پنج سالمه بچه نیستم که برای هر کارم جواب پس بدم! اجازه نمی‌دید آزاد باشم برای خودم تصمیم بگیرم! همش میگید محمد فلان کن بلان کن منم آدمم حق تصمیم گیری دارم! و در رو باز می‌کنه، زن عمو از رفتارش و صدای بلندش ناراحت میشه و اشکی از گوشه‌ی چشمش سر می‌خوره... عمو به سمت محمدرضا میره که بابا دستش رو می‌گیره و مانع دعوا میشه... محمدرضا از خونه می‌زنه بیرون...این امشب چش بود؟ مشخص بود از اول حالش خوب نبود! ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_99 چند ساعتی گذشته بود و حال بابا حدودا بهتر از قبل شده بود ولی هنوز بهوش نیومده بود! دست‌های
سرهنگ؟ با شوک به کسری نگاه می‌کنم! مگه امیرحسین نگفت که کسری و مازیار توی شرکت آقای زارع کار می‌کنند؟ پس سرهنگ چی میگه! نگاهم رو از کسری می گیرم و با بهت به کیانا نگاه می‌کنم که میگه: - بعدا بهت میگم قضیه چیه! و رو به کسری می‌ایسته و مثل نظامی ها پاهاش رو محکم به هم می‌کوبه و علامت نظامی می‌ذاره و میگه: - نه قربان، خدانگهدار جناب سروان. که کسری لبخندی می‌زنه و من این وسط هنوز گیجم، سرهنگ؟ سروان؟ حتما مازیار هم سرگرده! کسری از من عذر خواهی ای می‌کنه و به سمت در میره... پرستار ها و دکتر از اتاقی که بابا داخلش بود بیرون میان و میگن: - مژدگونی بدید، بهوش اومدن ولی باید فعلا تحت مراقبت باشه! - می‌تونم برم ببینمش؟ - فعلا نرید بهتره. ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_103 که همون لحظه عمو اینا میان داخل... با کیانا و کسری از روی مبل ها بلند می‌شیم و سلام می‌کن
به ورودی سالن رسیدم که آقای امامی رو می‌بینم با قدم های محکم به سمتم میاد و با من من میگه: - سلام خانوم توکلی، خوب هستید؟ مقنعه ام رو صاف می‌کنم و میگم: - سلام الحمدالله خوبم. دستی به صورتش می‌کشه و میگه: - یک چیزی می‌خوام بگم نمیدونم چطوری بگم! - بفرمایید. - راستش یک مدتیه می‌خواستم شماره‌ی منزلتون رو بگیرم و با خانوادتون صحبت کنم که برای امر خیر مزاحم بشیم! وا؟ این الان خواستگاری کرد؟ چی بگم؟ با مکث میگه: - می‌دونم خیلی یهویی گفتم و الان آماده گیش رو نداشتید ولی میشه شماره‌ی پدرتون رو بدید؟ شماره ی بابا رو روی کاغذی می‌نویسم و به سمتش می‌گیرم کاغذ رو از دستم می‌گیره و با لبخند میگه: - خیلی ممنونم اسرا خانوم! ازش فاصله می‌گیرم و به سمت کلاسمون میرم که یهویی دستی دور شونه ام حلقه میشه و دم گوشم میگه: - چکارت داشت؟ که می‌فهمم کیاناست. - ولم کن تا بگم. حلقه‌ی دست‌هاش رو آزاد تر می‌کنه و میگه: - بفرمایید عروس خانوم! - خواستگاری کرد. که کیانا با شوک میگه: - واقعا؟ تبریک میگم بهت، تو هم پیوستی به جمع مرغ‌ها... که می‌زنم تو دستش و میگم: - گمشو، من جوابم منفیه! - می‌بینیم. *** چند روزی می‌گذره و دیروز پدرش به بابا زنگ زد و قرار شد آخر هفته بیان خواستگاری، و امروز سه‌شنبه بود! قرار بود کیانا بیاد پیشم و توی کارها و انتخاب لباس کمکم کنه... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
رمان زیبای لبخندی مملو از عشق🤩 به قلم: ریحانه بانو🙂🙃 #Part_108 سرش رو پایین می‌ندازه و میگه: - چط
یک هفته از خواستگاری پژمان می‌گذشت و فردا تولد کیانا هست الان می‌خوایم با ساجده و مهرانه بریم خرید و سوپرایزش کنیم! بعد آماده شدنم به سمت بابا میرم و میگم: - بابا جون! بابا می‌خنده و میگه: - باز چی می‌خوای وروجک که اینجوری صدام می‌زنی؟ مثل بچگیات. عشوه میام و میگم: - میشه کلید ماشینت رو بدی؟ بابا به میز اشاره می‌کنه و میگه: - کلید اونجاست بردار! می‌پرم بغلش و بوسش می‌کنم که بابا میگه: - باز لوس شد. کلید ماشین رو بر می‌دارم و میگم: - مرسی باباجون. و کیفم رو بر می‌دارم و از خونه می‌زنم بیرون، ماشین رو روشن می‌کنم و حرکت! به اون کافه ای که همیشه قرار می‌ذاشتیم می‌ریم و برنامه ریزی می‌کنیم برای تولد کیانا و خرید کادو... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛