✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ جاماندن، نرسیدن نیست!" هر ثانیه یه تیکه‌ی جدید، پازل ذهنم رو تکمیل می‌کرد! از شوق روی پا بند نبودم. انگار که توی رویام قدم می‌زدم، دور تا دور ساختمون می‌چرخیدم! سرم رو که بلند کردم، چشمم به پیکر شهید افتاد. روی دست چند نفر جلو می‌رفت و از ساختمون خارج می‌شد. خیره بودم به تصویر رو به روم که قلب پازل ذهنم رو دیدم! قلبم ریخت! پاهام شل شد و روی زمین افتادم. سعید که دور تر ایستاده بود، دویید سمتم و کنارم نشست: «چیشد علی اکبر؟ خوبی؟» نگاهم به پیکر شهید بود که قطره اشکی از گوشه چشمم ریخت‌. دهنم رو باز کردم چیزی بگم اما از شوق، تعجب و شاید سردرگمی صدام درنمیومد. سعید صورتم رو سمت خودش گرفت و با نگرانی گفت: «علی اکبر چرا حرف نمی‌زنی؟ چیشده؟» به چشماش خیره شدم و به زحمت گفتم: «شـ.. شهید! اون... میز.. میز نبود! پـ...یکر شهید بود! اینقدر بریده بریده و نامفهوم گفتم، متوجه نشد: «چی میگی؟ چی میز نبود؟ حالت خوبه؟» با جمله آخرش سرم رو انداختم پایین و دستامو رو صورتم گذاشتم: «نه سعید! نه!» نذاشت راحت گریه کنم! سرمو به زور بلند کرد و گفت: «خب حرف بزن داری سکته‌م میدی!» به زحمت بغصمو قورت دادم و همینطور که آروم اشک میریختم تو رویای دیشب غرق شدم: «دیشب خواب دیدم یه جاییم... از جایی که بودم یه نوری رو می‌دیدم که اینقدر قشنگ بود چشمم راحت نمی‌تونست نگاش کنه! رفتم سمت نور. دیدم روی یه بلندی، شبیه میز، یه کتابه‌. از دیشب تا همین الان هر چی فکر کردم اسمش یادم نیومد. اما الان که تو گفتی یه چیزایی یادم اومد. رو جلدش نوشته بود: "روایت عشق!" رفتم برش داشتم و صفحه‌هاش رو ورق زدم ولی همش سفید بود! همش! دقیقا وقتی داشتم ناامید می‌شدم، دیدم پایین صفحه آخرش نوشته: چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی!» سعید مات و مبهوت حرف‌های من، خیره به چشمام بود که کنترل اشکامو از دست دادم و گفتم: «ولی سعید! اون کتابه روی میز نبود؛ روی تابوت شهید بود!» وقتی دیدم سعید، با اشک، می‌خنده، فکر کردم باور نداره! دستامو روی شونه‌ش گذاشتم و صدامو بی‌اختیار بالا بردم: «سعید به خدا راست میگم! همین شهید بود سعید! خودش بود!» سرشو تکون داد و اشکاشو پاک کرد، گفت: «باور دارم که راست میگی... خوشبحالت علی اکبر! خوشبحالت!» از کلافگی، بیشتر گریه‌م گرفت: «چرا همتون همینو میگین؟ خب به منم بگین منم بفهمم چه خبره!» دستامو رو صورتم گذاشتم که کسی دست رو شونه‌م گذاشت. سرچرخوندم، میثم بود! پسر همین شهیدی که روی دست میرفت... رو صورت خسته‌ش لبخند کمرنگی نشسته بود! با نگاهش، به کتاب توی دستش اشاره کرد و با لحن بی‌جونی پرسید: «کتابی که میگی، این نبود؟» حتی احتمال اینکه کتاب رو پیدا کرده باشم هم حالم رو خوب می‌کرد. اشکامو پاک کردم و با ذوق کتاب رو از دستش گرفتم. روی جلدش نوشته بود: "روایت صحرای عشق!" تند تند صفحه هاش رو ورق زدم اما تک تک برگه‌هاش پر بود. نا امید از اینکه این کتاب، کتاب توی خوابم نیست؛ به صفحه آخر رسیدم اما با دیدن بیتی که گوشه صفحه آخر نوشته شده بود، دلم لرزید: «چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی!» حیرت زده نگاهم رو به صورت میثم دادم‌. لبخندش پررنگ تر شد. کنارم نشست و گفت: «این دست خط باباست!» چند ورق دیگه رو رد کرد و با اشاره به بالای صفحه گفت: «اینم خون باباست!» بغض گلوش رو گرفت اما با نفس های عمیق مهارش کرد. صداش عجیب رنگ حسرت داشت: «تا آخرین لحظه کنارش بوده ..! این ورقا یادگار نوازش های پرمهر و پدرانشه! اینا لحظه آخر دست بابامو بوسیدن ..! (: » می‌تونستم برای غم توی صداش ساعت‌ها گریه کنم. انگار قلب من هم از دردش به درد اومده بود. کتاب رو توی دست من بست و نگاهش رو به چشمام داد: «مال تو باشه علی‌اکبر! اما قول بده مراقبش باشی!» باور کردن‌ حرفش سخت بود. دستپاچه شدم: «چرا... چرا داری میدیش به من؟ مگه یادگار نیست؟» سرتکون داد: «چرا! عزیزترین یادگاری که از بابا دارم!» - «خب پس چرا...» حرفمو قطع کرد. خندید و با بغض گفت: «از خودش گذشتم، از یادگارشم می‌گذرم!» از ته دل، سوزناک آه کشید: «یه بار میاد میگه "جاموندم اما نذار که نرسم!"؛ از خودش می‌گذرم! یه بار دیگه هم شب قبل تشییعش، میاد به خوابم و سفارش کسی رو میکنه که قبل من سراغ اون رفته! و بهم میگه: "جامونده! اما نذار نرسه! وقتی هم رسید، نذار دست خالی بره!"؛ از یادگارش می‌گذرم!» به چشمای گرد و اشکای شوقم لبخندی زد و گفت: «جاموندن، نرسیدن نیست عزیزِبابام!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨eitaa.com/shahid_gholami_73