✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_سی_و_هشتم ؛ شبِ جمعه، دعای ندبه!"
کنج دیوار حسینیه، چند قدم دور تر از جمع، روی زمین نشسته بودم. صدای قاری قرآنی که حالا، کنج دیگهی دیوار، تکیه زده بود؛ تو گوشم میپیچید! سورهی نور و آیهی نور رو خونده بود. وقتی نفس گرفت و بسم الله گفت، بغض عجیبی به دلم نشست. قبل از اینکه قدم به حسینیه بذارم، به سعید دوباره قول دادم، نذارم بغضام، اشک بشن! خیلی دلم گرفت... بغض اگر اشک نشه، آدمو خفه میکنه!
بغض التماسِ دله و اشک، التیامِ دل!
اما بعد تلاوت قرآن، دیگه دلم نمیخواست این بغضِ گلوگیر رو بشکنم و راه گلوم رو باز کنم. اگر اشک میشد، از دردی که به جون گلوم افتاده بود کم میکرد اما خودش هم کم کم سفرهش رو جمع میکرد و میرفت و عطر عشقش هم با رفتنش میبرد!
اینبار دلم نمیخواست بغض رهام کنه. دلم میخواست یه گوشه گلوم بمونه و از عشقش، برای دلم لالایی بخونه! یه لالایی، مثل لالایی صدای همون کسی که آیهی نور رو سه بار، با لحنی آهنگین تر از سعید و ایمان خوند و اخلاص صداش، دل از منی که نور چشمام رو از آیه نور دارم، برد!
مثل همه نبود! دور تر از جمع، یه بچهی کوچیک پتو پیچ شده رو بغل گرفته بود و کنج دیوار، غریبانه نشسته بود! نه مثل بقیه صدای «یاحسین (ع)» گفتنش بلند میشد نه حتی اشکی میریخت...! گاهی با ناله های بلند جمع، لباش تکون میخورد و گاهی قطره اشکی گوشه چشمش میدرخشید اما هنوز به گونه هاش نرسیده پاکش میکرد!
سکوتش عمیق بود. چشمای نیمه بازش، غم سنگینی رو فریاد میزد! چیزی که نمیدونستم از سوز روضهست یا... تازه شدن داغ کهنه...
با تکون خوردن بچهی تو بغلش، نگاهِ خیره شدهش رو از روضهخون گرفت. سرجاش صاف نشست و بچه رو تو بغلش بالا و پایین کرد. اما بچه ساکت نمیشد!
منتظر بودم بلند شه و بره بچه رو به مادرش بده اما از کنارش، شیشه شیری رو بیرون کشید و به دهن بچه گذاشت.
بچه آروم شد... خوابید! و باباش، دوباره سرشو به دیوار تکیه داد و غرق در سکوت سنگینش، زل زد به مداح!
- «علی اکبر؟»
با صدای ایمان، سربلند کردم: «جانم؟»
لبخند روی لبش نشست: «نه خوشم اومد! پای حرفت وامیستی! ببینم میتونی تو روضهی بعدی هم پای قولت بمونی؟»
ایمان خیلی خوش خیال بود! نمیدونست من پای حرفم واینستادم! بلکه اول محو تلاوتی که شنیدم بودم و بعد، محو قاری اون تلاوت بودم و کلمهای از روضه رو نشنیدم که اصلا بخوام به پای حرف ایستادن برسم!
به لبخندی بسنده کردم. زد رو شونهم و گفت: «تسبیح میثم رو آوردی؟»
- «آره... چطور؟»
نفس راحتی کشید: «خداروشکر! یه چند دقیقه بهم قرضش میدی؟»
تسبیح رو از جیبم بیرون کشیدم و جلوش گرفتم. نگاهی به تسبیح و بعد به من انداخت. خندید و گفت: «نمیپرسی برای چی میخوام؟»
شانه بالا دادم: «نه... این یادگار رفیق شماهاست! در اصل باید دست خودتون باشه... اگر کلا هم ازم بگیرینش، حرفی ندارم!»
تسبیح رو تو مشتش گرفت و خم شد و شونهم رو بوسید: «خیلی مردی!»
لبخندی زدم و با نگاهم بدرقهش کردم. ایمان نزدیک منبر شد و درست کنار پای سیدمهدی نشست. تسبیح رو خیلی آروم توی دست مهدی گذاشت و تسبیح و دست مهدی رو با هم گرفت. سید نگاه طولانی ای به تسبیح کرد. اشک امونش رو بریده بود. اما با اومدن اون تسبیح، انگار قوت دوباره گرفته بود که میکروفون رو دوباره دست گرفت. دوباره، اما اینبار با همون بغض و همون اشک و همون ناله ای که داشت!
اینبار روضه خوندنش مثل همیشه نبود! سید داشت خاطره میگفت!
- «یه رفیق داشتیم، تاسوعا با هم بودیم! شب جمعه بود، رفته بودیم گلزار شهدا! نشست یه گوشه، یه کتاب دعا دستش گرفت، شروع کرد به گریه کردن! گفتم خب داره دعای کمیل میخونه، با خدا مناجات میکنه، دلش گرفته! اما به یه جا که رسید، دیدم زیادی بیتاب شده، میزنه تو صورت خودش میگه: "آقا حلالم کن!" رفتم پیشش ببینم چیشده، دیدم داره دعای ندبه میخونه! شب جمعه، دعای ندبه؟ گفتم "فلانی! شب جمعهست! برای چی ندبه میخونی؟" گفت "آخه شرمندم! میخوام تا همه تو کربلا هستن، حلالیت بگیرم!" گفتم "برای چی؟ از کی؟" گفت آخه رسیدم به اونجا که میگه: "این الطالب بدم المقتول بکربلا!" زد زیر گریه! گفت: "تقصیر منه که آقام ظهور نمیکنه!"»
حسینیه از صدای گریه پر شد. از همه طرف نالهی "یا مهدی (عج)" بلند بود؛ جز دو کنج حسینیه که کنار یکیش منِ ممنوع الاشک نشسته بودم و کنار یکیش، همون قاری ساکت غمگین!
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_سی_و_هشتم ؛ شبِ جمعه، دعای ندبه!"
سید به تلخی خندید و گفت:
«صبر کن! گوش کن چی میگم! بهش گفتم "حالا چرا این شب جمعه اینجوری میکنی؟" گفت آخه آقا امشب دوباره دارن میبینن! دارن تاسوعا رو میبینن! دارن میبینن دست عموشونو بریدن، تیر به مشکشون زدن! میبینن رقیه (س) چشم انتظاره اما عمو برنگشته! میبینن و میدونن فقط خودشون میتونن بیان انتقام لبای خشکِ علی اصغر (ع) رو بگیرن اما... من راهشونو بستم! نمی ذارم بیان!»
حالا همهی حسینیه تو صورت خودشون میزدن! صدای ناله ها بلند شده بود هر کی یه اسمی رو صدا میزد! یکی یا مهدی (عج)، یکی یا رقیه (س)، یکی یا ابوالفضل (ع)!
سیدمهدی روضه نخونده، حسینیه رو بهم ریخته بود!
- «رفیق! امشب شب آخر محرمه! این روزا هر روز مولای ما، تاسوعا بود! هر روزشون عاشورا بود! آقای ما هر روز خون گریه کردن و میکنن! خودشون فرمودن -جانها به فدای کلامشون- :"لأَندُبَنَّک صَباحَا وُ مَساءً وُ لَأَبکینَّ عَلَیکَ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَما!" چرا؟ چرا مولای ما خون گریه میکنن؟»
بغضش که با بغض حسینیه شکست، جملهش نصفه موند. سوالِ بی جواب سیدمهدی، توی ذهنم با اندک روضه هایی که بلد بودم جواب داده میشد؛ با مسلم، با حضرت رقیه، با حضرت علی اکبر و حضرت عباس! با امام حسین (علیهم السلام) و... گودال!
ایمان بدون اینکه میکروفون دست بگیره، از همونجایی که نشسته بود، صدا بلند کرد و گفت: «یه آ شیخی هم بود، روضه خون رفت بالای منبر، یه جمله گفت! آ شیخ گفت "بسه! دیگه نخون!" چی گفت؟ گفت: "و دخلت زینب علی ابن زیاد"»
به چشمم ستون های حسینیه از صدای ناگهانی انفجار گریه، لرزید. قلبم محکم به سینهم میکوبید. دهنم خشک شده بود و نفسم به سختی درمیومد! حضرت زینب رو میشناختم، خواهر ارباب ما بودن! ابن زیاد رو هم میشناختم، دشمن ارباب ما بودن! و نمیفهمیدم یعنی چی که: "دخلت زینب علی ابن زیاد؟"
کاش میتونستم بلندتر بپرسم. اینقدر بلند که صدامو کل دنیا بشنوه!
بین صدای نالهها، گیج و گنگ به دست هایی که بالا اومده بود و صورت هایی که از اشک خیس شده بود، نگاه میکردم!
ایمان مثل همیشه، توجه ها رو که سمتِ خودش دید، از جا بلند شد و سمت من و در واقع، عقب مجلس اومد. از نقلِ قول ایمان و گفتن جمله "بسه! دیگه نخون!" و اون یک جمله عجیب، دیگه هیچ کس رویِ باز کردن روضه رو نداشت. صدای روضه نبود اما صدای گریه، بلند تر از همیشه، بلند بود. انگار هر کس روضه خون دل خودش شده بود، الا من که این روضه رو بلد نبودم... .
ایمان که نزدیکم رسید، صداش کردم. تو حال خودش نبود، متوجه نشد. قبل اینکه از کنارم رد بشه، دستش رو گرفتم. چشماش خیس بود اما جلوی اشکاش رو گرفته بود. میدونستم نمیتونم خیلی کنار خودم نگهش دارم، سریع سوالم رو پرسیدم: «ایمان! ایــ... اینی که گفتی، یعنی چی؟ یعنی چی حضرت زینب وارد مجلس ابن زیاد شدن؟»
بغض، توی گلوم دست و پا میزد! رگ های پیشونی و گردن ایمان از شدت بغض و درد، متورم شده بود.
توی چشمام نگاه کرد و گفت: «عربی بلدی؟»
سرتکون دادم. گفت: «متن زیارت ناحیه مقدسهست که: "وَ سُبِىَ أَهْلُک َ کَالْعَبیدِ ، وَ صُفِّدُوا فِى الْحَدیدِ ، فَوْقَ أَقْتابِ الْمَطِیّاتِ ، تَلْفَحُ وُجُوهَهُمْ حَرُّ الْهاجِراتِ، یُساقُونَ فِى الْبَراری وَالْفَلَواتِ ، أَیْدیهِمْ مَغلُولَةٌ إِلَى الاَْعْناقِ ، یُطافُ بِهِمْ فِى الاَْسْواقِ"»
دستم شل شد و دستش از توی دستم رها شد. دو قدم دور شد اما برگشت. نگاهم کرد و گفت: «گریه کن علی اکبر! هر چی شد، پای من! گریه کن!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_سی_و_هشتم ؛ شبِ جمعه، دعای ندبه!"
نگاهم خیره به پرچم یا زینبِ (س) آخر حسینیه بعد از دوماه، از اشک تار میشد. اشک و خون، با هم جلوی چشمام رو گرفته بود. و فقط یک سوال تو سرم میپچید: «بین اونهمه نامرد، یک مرد نبود؟»
بعد از بیست و سه سال، فهمیدن یکی از حقایق محرم، وجودم رو آتیش زده بود! سه ماه رو به تحول بودم اما... این روضه منو شکست!
با بلند شدن جمع، به خودم اومدم.
همه به نظم، کوچه باز کرده بودن و رو به روی هم ایستاده، به سینه میزدن. سیدمهدی میکروفون رو دست گرفته بود و کلمه به کلمه، روضهی غربت آقا و بیوفایی امثال من رو میخوند: «اما لحنِ کوفیِ فرج خواستن های ما...»
حالم بهم ریخته بود. از خودم گله داشتم که هیچ کاری برای ظهور نکردم، هیچ؛ دلیل طولانی شدن غیبت آقام هم شدم. کلافه بودم! اشک میریختم و با سینه زدن جمع، روی پام میزدم. سیدمهدی لحن و اهنگ به صداش داد و دم گرفت.
دمی که دل از منِ دل شکسته میبرد و هر لحظه بیشتر من رو از من قبل، دور میکرد!
- «ای ساربان آهسته ران! آرام جان گم کرده ام!
آخر شده ماه حسین(ع)! من میزبان گم کرده ام...
در میکده بودم ولی، بیرون شدم؛ از غافلی!
ای وای از این بی حاصلی، عمرِ جوان گم کرده ام...
پایان رسد شامِ سیه! آید حبیبِ من زِ ره!
اما خدا؛ حالم ببین! من یار را گم کرده ام...
ای وای از این غوغای دل! از دلبرم هستم خجل! وقت سفر ماندم به گِل! من کاروان گم کرده ام...
نعمت فراوان دادی ام! منت به سر بنهادی ام!
اما ببین نامردی ام! صاحب زمان (عج) گم کرده ام...
من عبد کوی عشقم و .. من شاه را گم کرده ام! خودمونیم ... آقا تو را گم کرده ام... (:
بنوشتم این نامه چنین، با خونِ دل ای مه جبین! اما ببین بختِ مرا؛ نامه رسان گم کرده ام...
شرمنده ام اما بگم... شرمنده ام اما بگم: آقا تو را گم کرده ام!
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
<< #حسینیه_داستانی 🏴✨ >>
روزِ سوم محرم ۱۴۴۶ ؛❤️🩹
قسمت بیست و هفتم #ملجـاء🌿 :
• رقیه جان (سلاماللهعلیها) !
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_بیست_و_هفتم ؛ رقیه جان (سلاماللهعلیها) !"
درد امونم رو بریده بود. مسکن ها دردم رو کم میکردن اما نه اونقدر که آروم بشم و بتونم حداقل پنج دقیقه بخوابم. چشمام، سرم، دستم، پهلوم، پام، همه جام درد میکرد. نای ناله کردن هم نداشتم. آروم و بیصدا فقط اشک میریختم. اشکی که هیچکس جز خدا نمیدیدش... .
دو ساعتی میشد که سعید، با زبون روزه برام قرآن میخوند. این آخر ها بعد هر آیه مکث میکرد. انگار خشکی دهنش اذیتش میکرد اما چیزی نمیگفت. وقتی مکثش بخاطر عوض کردن صفحه طولانی شد، از فرصت استفاده کردم: «سعید؟»
- «جانم؟»
- «یه هفتهست داری روزه میگیری... نذر داری؟»
لبخندش از لحنش معلوم بود: «نذرم سه روز اول بود. اینا برای تشکره... .»
- «بخاطر من...؟»
بلند شد پیشونیم رو بوسید: «کل سال هم روزه بگیرم، کمه!»
اینقدر درد داشتم که نمیتونستم با خوشحالیش خوشحال بشم. من... حتی از زنده بودنمم کلافه بودم!
- «نذر دیگه ای هم کردی؟»
- «آره.»
- «سنگین؟»
خندید: «چه جورم!»
تلخ خندیدم و گفتم: «پس تقصیر توئه!»
جاخورد: «چی؟»
حوصلهی گله کردن نداشتم. همینقدر هم زیاد حرف زده بودم: «هیچی... .»
سکوت کرد اما سکوتش دوامی نداشت: «درد داری داداشم؟ بگم دکتر بیاد..؟»
از همهی دکترها و پرستارا خسته بودم. اومدن اسمشون هم اذیتم میکرد: «نه خوبم!»
از دروغ بزرگی که گفتم خندم گرفت: «نه خوب نیستم!»
درد که توی چشمام پیچید، صدام از بغض لرزید: «سعید تو کربلا رفتی؟»
میدونستم رفته. انگشتر عقیقش رو از کربلا گرفته بود. منتظر جواب نموندم. گفتم: «یه دنیاست و یه کربلاش! یه دنیاست و یه نجفش! سعید میدونی چقدر دلم میخواست گنبد امام حسین رو ببینم؟ ایوون نجف رو ببینم؟ کربلا! کربلا رو ببینم؟»
صدای هق هقم توی اتاق پیچید: «سعید اگه همین جمعه آقا بیان، من با این حال و روز به چه کارشون میام؟ کم با اعمالم سربار بودم، کم گناه کرده بودم، کم غافل بودم، حالا این جسم آش و لاش هم اضافه شد! من... من دو قدم راه نمیتونم برم! چه رسد به اینکه خودمو به مدینه برسونم! اوج افتخارم این بود که یه چارتا کد بلدم، کامپیوتر بلدم، اما الان نه چشمی دارم که ببینم نه دستی که باهاش کار کنم! این زنده بودن به چه کارم میاد..؟»
نفسی گرفتم و گفتم: «من خستهم سعید... من... نمیخوام بیشتر از این با زنده بودنم همه رو عذاب بدم!»
خیلی زود اتاق رو سکوت گرفت. مطمئن نبودم سعید هنوز توی اتاقه. صداش کردم. جواب که داد، صداش میلرزید. بغض داشت. اون هم گریه کرده بود... .
نفس عمیقی کشید و با لحن آرومی گفت: «من... برای بقیه حرفات نمیدونم... نمیدونم چی بگم. ولی... کربلا میخوای...؟»
بغضش رو قورت میداد اما بیفایده بود.
- «من... یه دختر سه سالهای رو میشناسم که... همه رفتن کربلا! ولی اون جاموند. از اون موقع، دیگه هیچکس نبود که بره پیششون، بگه جاموندم و جامونده بمونه!»
گریه میکرد اما نه مثل همیشه. این روضه برای بغضش، برای اشکاش سنگین تر از همیشه بود.
- «دختر ها بابایی ان! هر جا یه دختر بگه "بابا"، همه هول میشن، دنبال باباش میگردن که مبادا دل دخترِ بابا بگیره! ولی من یه دختری رو میشناسم، هر وقت... هر وقت گفت "بابا" بهش جسارت کردن! اینقدر بیتابی کرد... همه کلافه شدن! گفتن... گفتن چیکار کنیم دیگه گریه نکنه؟ سـ... سرِ باباشو براش آوردن... .»
نفسش بین هق هق هاش گیر کرده بود.
- «همونجا باباشو بغل کرد و خوابید... عمیق! اینقدر عمیق که عمه هر کاری کردن، دیگه بیدار نشد..! علی اکبر... حضرت رقیه خیلی منتظر باباشون بودن. الانم... اگه کسی با اسم باباشون پیششون بره، نمیذارن کربلا نرفته بمونه... .»
خندید: «چرا گفتم برا بقیه حرفات نمیدونم چی بگم؟ میدونم... علی اکبر تخت شاهیِ سه ساله ارباب، دوش حضرت عباس بود! حضرت عباس ببینن رقیهشونو صدا زدی، ببینن رقیهشون اذن کربلا دادن، یاعلی گفتن یادت میدن! لشکر بودن یادت میدن! سرباز بودن یادت میدن! حضرت عباس خوب میدونن امامِ غریب یعنی چی! یار تربیت میکنن برای مولاشون!»
آروم تر شد؛ درحالیکه منو طوفان کرده بود.
- «قول بده به حضرت رقیه، باباشو خوشحال میکنی! قول بده... دخترا باباییان!»
صدای اذان مغرب توی اتاق پیچید. اذانی که برای من، کلمه به کلمهش زمزمه ذکر: "رقیه جان" بود... .
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
<< #حسینیه_داستانی 🏴✨ >> روزِ سوم محرم ۱۴۴۶ ؛❤️🩹 قسمت بیست و هفتم #ملجـاء🌿 : • رقیه جان (سلامالله
<< #حسینیه_داستانی 🏴✨ >>
شامِ سوم محرم ۱۴۴۶ ؛❤️🩹
قسمت بیست و یکم #ملجـاء🌿 :
• شبِ سه ساله (سلاماللهعلیها) !
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_بیست_و_یکم ؛ شبِ سه ساله!"
شبِ سوم، حسینیه از همیشه شلوغ تر بود. از سر خیابون تا آخرین کوچهی ماشینرویِ منتهی به حسینیه پر از ماشین بود که نه فقط توی جای پارک های مشخص شده، که هر جا به اندازه ماشینشون آسفالت خالی دیده بودن پارک کرده بودن! کم از دیدن اونهمه ماشین پارک شده که همشون سمت حسینیه میرفتن شوکه بودم، دیدن ترافیکی که از سرخیابون شروع میشد و تا نزدیکای میدون ادامه داشت هم اضافه شد! وقتی می دیدم سرنشینای ماشین ها، همینکه یکی از خادم های حسینیه رو میدیدن صداش میکردن و از زمان شروع مراسم میپرسیدن و از ترافیک گله و از نرسیدنشون ابراز نگرانی میکردن، مغزم سوت می کشید! برگشتم از سعید بپرسم مگه امشب تو حسینیه چه خبره که اینهمه آدم اومدن، دیدم داره میخنده!
اخمی کردم و گفتم: «دقیقا به چی میخندی؟»
یه نگاهی بهم کرد و بلند تر از قبل خندید. گفتم: «اینکه پام شکست بس کلاچ و ترمز گرفتم خنده داره؟»
اومد چیزی بگه که صدای بوق پشت سریمون بلند شد. ترافیک جریان گرفته بود. با عصبانیت همینطور که دنده رو عوض میکردم، زیر لب یه نفس غر میزدم! سعید که تونست جلوی خندهش رو بگیره گفت: «خب حالا نخور منو! باور کن اگر خودتم قیافتو میدیدی نمیتونستی نخندی!»
بی اختیار نگاهم رفت سمت آینهی ماشین: «چمه مگه؟»
- «الان چیزیت نیست! ولی وقتی پیچیدیم تو خیابون همچین با دهن باز دور و برت رو نگاه میکردی یکی نمیدونست فکر میکرد یه بیست سالی خارج بودی تازه برگشتی ایران!»
_ «اینو وقتی میگن که اوضاع عادی باشه!»
با دستم به خیابون اشاره کردم و گفتم: «تو اینجا چیز عادی ای میبینی؟»
یه نگا به خیابون کرد و سرتکون داد: «اوهوم...»
برگشت سمتم: «تو چیز غیرعادی ای میبینی؟»
چشام گرد شد: «گرفتی منو؟ اینهمه ماشین پارک شده! اینقدر ماشین زیاده ترافیک قفل شده! همه شون هم که دارن میرن حسینیه! این غیرعادی نیست؟»
خیلی خونسرد گفت: «نه!»
سعی کردم بیشتر ازین از کوره در نرم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «میشه بفرمایید تعریف جنابعالی از غیرعادی بودن چیه؟»
- «حتما... غیرعادی بودن یعنی شبِ سوم محرم، شبِ سه سالهی آقا امام حسین (علیه السلام)، نیم ساعت مونده به شروع مراسم، بتونی راحت به حسینیه برسی!»
چند ثانیه مکث کردم و بعد پرسیدم: «نمیفهمم! فرقش با شبای دیگه چیه؟»
به جای جواب، پرسید: «رقیه رو چقدر دوست داری؟»
- «دخترِ مهدی؟»
- «آره!»
- «خب... خیلی!»
- «این خیلی یعنی چقدر؟»
نوچی کردم و گفتم: «میشه بگی ربط حرفات به سوال من چیه؟»
- «اونم میگم! تو اول جوابمو بده.»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «خب... من که برادر ندارم، ولی رقیه برام مثل یه برادرزاده عزیزه.»
گفت: «اگه یه روز یکی بزنه تو گوشم، چقدر ناراحت میشی؟»
بی اختیار اخم کردم و با تندی گفتم: «غلط کرده!»
خندید اما خیلی طول نکشید که لبخند از لبش رفت و پرسید: «حالا... زبونم لال! اگر تو گوش رقیه بزنن، چقدر ناراحت میشی؟»
از تصور حرفی که سعید زده بود، بغض گلومو گرفت. با چشمایی که کم کم پر از اشک میشد، نگاش کردم و پرسیدم: «مگه دختر بچه زدن داره؟»
با لبخند تلخی تو چشمام نگاه کرد و گفت: «امشب شب دختر سه سالهایه که دست روش بلند کردن!»
بدون اینکه پلک بزنه، قطره اشکی از گوشهی چشمش پایین افتاد. گفت: «این مردمی که میبینی، اون روز نبودن که دستی رو که رو دختر ارباب بلند شد، قلم کنن! اما امروز که هستن! اومدن پای روضهت گریه کنن و با اشکاشون دل آقامونو آروم کنن. میخوان بگن امام حسین (علیه السلام)! اگه اون روز سرباز نداشتی، امروز نوکر داری! اومدن بگن اون روز نبودیم، گوشواره به غارت رفت؛ امروز مگه ما مرده باشیم که اشک مظلوم دربیاد!»
نگاه ازم گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت: «اگه میبینی امروز بهترین جوونای مملکت میرن سوریه برای جنگ، برای اینه که نذارن دوباره به خواهر و دختر ارباب اهانت بشه! نذارن خطی به کاشی های حرم بیوفته! اینکه امروز اینهمه مدافع حرم داریم، صدقه سر همین روضه هاست. همین اشکا که با اسم بی بی رها میشن!»
مکثی کرد و گفت: «همین حالی که تو الان داری... .»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_بیست_و_یکم ؛ شبِ سه ساله!"
میدونستم از گفتن جمله آخرش منظور خاصی داره. حالِ من، حال همیشهم نبود. اما من کجا، اینکاره ها و هیئتی ها کجا..؟
هر دو ساکت بودیم. آروم نمیشدم! هر بار اشکامو پاک میکردم، فقط با فکر کردن به اینکه صورت رقیه چقدر کوچیکه و زور مردای سپاه یزید چقدر زیاد، بغضم بدتر از قبل میشکست.
- «علی اکبر؟»
صدامو صاف کردم: «جانم؟»
- «تا حسینیه خیلی نمونده. پیاده شو برو که یه وقت دیر نرسی. این ترافیکی که من میبینم باز بشو نیست!»
- «تو چی؟»
- «من راه در رو رو بلدم. میزنم از کوچه های پشتی میام.»
سرتکون دادم و پیاده شدم. سعید جای من نشست و آروم آروم دنده عقب گرفت. چشم ازش گرفتم و دستامو تو جیبام فرو کردم.
کاری با جنگ و خون و خونریزیش ندارم! فقط کاش یه نفر پیدا بشه، بهم بگه چی میشه که یه نفر دست رو بچهای بلند میکنه که قدش تا زانوی آدمم نمیشه! اصلا چجوری زد؟ نکنه نشست روی زمین؟
سوالا توی ذهنم میچرخیدن اما حتی جرات فکر کردن بهشون رو هم نداشتم! قلبم زیر اینهمه غصه دووم نمیاورد! بمیرم برای قلب کوچیکی که این روضهها رو چشید... .
همینکه وارد کوچه شدم، یه نفر محکم بهم خورد و من برای اینکه نیوفتم چندقدمی عقب رفتم.
همنیطور که نفس نفس میزد، برگشت سمتم و گفت: «آقا شرمنده! از عمد نبود، حلال کن!»
هنوز فرصت نکرده بودم جوابی بدم که هفت هشت تا از بچه های حسینیه درحالیکه سر تا پاشون خیس بود و ازشون قطره قطره آب میچکید، نزدیک شدن. همونکه بهم خورده بود، با صدای بلند گفت "یا صاحب وحشت" و دویید پشت من: «جونِ داداش یه کمکی به ما بده! من بیوفتم دست اینا زنده نمی مونم!»
با اینکه اولین بار بود میدیدمش، اما میتونستم حدس بزنم که از رفقای سعید و مهدیه! فقط اونان که نسبت به غریبه هم محبت دارن و بعد اولین سلام، داداش همه میشن! لبخندی زدم و برگشتم سمتش: «جون داداش؟ کدوم داداش؟»
خیلی جدی گفت: «پسر کوچیکهی ننه صغری!»
نگاهی به چشای گرد شدهم کرد و گفت: «تو باغ نیستیا! خودمو میگم!»
آروم خندیدم: «صحیح!»
هنوز حرفم تموم نشده بود که یکی از بچه های هیئت، صداشو بلند کرد و گفت: «قایم شدن فایده نداره! تا کی میخوای در بری؟ مرد باش پای کاری که کردی وایسا!»
همین که ترجیح میدادم "جون داداش" صداش کنم، گفت: «خب من اگه پا کارم وایسم که جفت پاهامو قلم میکنین!»
یکی دیگه از بچهها جلوتر اومد و گفت: «ایمان یا با زبون خوش میای جلو یه گوشه وامیستی عین خودمون خیست کنیم، یا جلو اینهمه آدم با شلنگ میوفتیم دنبالت!»
یکی دیگهشون سر جملهی قبلی رو گرفت و گفت: «فقط حواست باشه اگر خودت تسلیم نشی یه جوری خیست میکنیم که تا سه روز خشک نشی!»
بی اختیار خندیدم و گفتم: «این مغول بازیا چیه درمیارین؟ چه خبرتونه بابا؟»
همشون همزمان شروع کردن به حرف زدن و غرغر کردن. جون داداش زیر گوشم گفت: «کار نداشته باش! حق دارن! گفتن شیر شیلنگ رو باز کنم دیگو پر کنن، زدم شیلنگو کندم همشونو سیل برد!»
و بیصدا خندید.
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_بیست_و_یکم ؛ شبِ سه ساله!"
فضا، فضای خنده داری بود، اما نه من میتونستم راحت بخندم، نه بقیه! همه انگار برای خندیدن معذب بودیم. انگار غمِ کتیبه ها و پرچم ها، روی دلامون سنگینی میکرد! این سینه میل با هق هق بالا و پایین شدن داشت، نه با خنده!
لبخندی زدم و گفتم: «میگم! این طفلی ها آرومتر از این حرفا بودن!»
هفت هشت نفری که جلومون بودن یهو خیز برداشتن سمتمون که دستمو جلوشون گرفتم و جون داداشو کشیدم پشت خودم: «هی هی هی! مهمونه ها! اینه رسم مهمون نوازی؟»
یکی از بچهها که جلوتر از همه بود، گفت: «مهمون؟ این از هممون میزبان تره! رفیق جینگ سعیده ناسلامتی!»
ابروهام از تعجب بالا رفت. برگشتم سمتش: «آره؟ رفیق جینگ سعیدی؟»
- «با اجازتون!»
- «پس چرا این سه روز ندیدمت؟»
- «نبودم... .»
تا خواستم بپرسم "چرا؟"، سیدمهدی با خوشرویی نزدیکمون شد، وسط ما و بچه های هیئت ایستاد و با اشاره به ایمان، گفت: «چیکارش دارین بچه رو؟ خب هر کس یه جوره دیگه! این بچهی ما هم بی دست و پاس! گناهی نداره که!»
ایمان اخم کرد و با اعتراض گفت: «حاجی شما از ما دفاع نکنی سنگین تری!»
انگار مهدی تازه با شنیدن صدای ایمان متوجه حضور من شده بود که دستش رو سمتم دراز کرد و بعد احوال پرسی، پرسید: «پس سعید کو؟»
- «رفت ماشینو پارک کنه.»
- «آها. بیا برو داخل آماده شو. خیلی تا شروع مراسم نمونده!»
یه قدم برداشتم برم داخل، که یاد شرایط جون داداش افتادم. دستش رو گرفتم و رو به مهدی گفتم: «من بدون این هیچ جا نمیرم!»
ایمان گفت: «داداش هوامو داری دمت گرم. ولی چماق برنداشتی که میگی "این"! اسم دارم مثلا!»
- «صحیح! من بی جون داداش هیچ جا نمیرم!»
جاخورد: «جون داداش؟»
سرتکون دادم. مهدی گفت: «نترس من مراقبشم!»
ایمان جلوتر اومد: «آره جون خودت! این بره فاتحهم خوندست!»
سریع نزدیک گوشم شد و پرسید: «راستی اسمت چی بود؟»
- «مخلص شما علی اکبر!»
اومد اسمم رو تکرار کنه که یهو خشکش زد. نگاهی به سر تا پام انداخت: «پس علی اکبر تویی!»
اومدم بپرسم مگه منو میشناسه که برگشت سمت بقیه و خیلی جدی گفت: «رفقا من شرمندم! حلال کنین! انشاءالله بعدا با هم کنار میایم.»
همه ساکت شدن. جوری که انگار از جدیتش حساب میبردن. دستم رو محکم تر گرفت: «دنبال من بیا!»
با هزار تا سوال پشتش راه افتادم. از پله های داخل حسینیه بالا رفت و با کلیدی که احدی جز سعید نداشت، در اتاقی که احدی جز سعید توش پا نمیذاشت رو باز کرد و با دست اشاره کرد برم داخل.
انگار که خیلی عجله داشته باشه، تند تند گفت: «سعید باهات صحبت کرد؟»
- «در مورد چی؟»
- «پرونده!»
میخواستم زرنگ بازی در بیارم و طبق حرفهای سعید، نم پس ندم. گفتم: «پرونده؟ پروژه دانشجوییمونو میگی؟»
اما اون زرنگ تر از من بود که زود دستم رو خوند و کارت شناساییش رو از جیبش بیرون کشید و جلوی صورتم گرفت. ایمان فقط رفیق سعید نبود... .
- «یا خودت زرنگی، یا یادت دادن، یا جوگیر شدی! اولی باشه یعنی سعید زده به هدف، آخری باشه یعنی هنوز خیلی کار داریم! وسطی باشه، یعنی وقتشه!»
اصلا و ابدا نمیتونستم هضم کنم که این جدیت مال همون کسیه که تا همین دو دقیقه پیش، تموم جملاتش طنز بود و فقط لبخند میزد!
بهت زده با تتپت پرسیدم: «و... قت.. چی؟»
زیر چشمی نگام کرد: «مصاحبه کردن باهات؟
- «نه! یعنی... نمیدونم!»
چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت: «پس میانبر زدن! تونستی اطلاعات سیستمی که بهت دادن رو دربیاری؟»
دهنم باز مونده بود! باز این چه اعجوبهای بود.
- «آره»
سرتکون داد: «خوبه! پس بیشتر از نصف راهو رفتی! همین روزا باید کارتو شروع کنی!»
تو چشمام نگاه کرد و گفت: «امیدوارم خراب نکنی! که اگه کج بری، سر یه عده رو به باد دادی!»
ترس وجودم رو گرفت و زبونم رو بند آورد. ایمان که سکوتم رو دید، متوجه شوکی که بهم وارد شده بود، شد و دست رو شونهم گذاشت: «ببخشید یکم زود همه چی رو گفتم. وارد کار که بشی به رفتار امروزم حق میدی.»
نفس عمیقی کشید و لحنش رو عوض کرد. مهربون و با محبت گفت: «مهدی گفت آماده شی، کجای مراسمی؟»
به زور دهن باز کردم و گفتم: «روضه خونم!»
نگاهی به سر تا پام انداخت. حتم داشتم ازینکه با این سر و وضع، روضه خونم تعجب کرده! حق داشت. هیچیِ ظاهر من شبیه مذهبی ها نبود! اکثرا وقتی میفهمیدن من روضه خونم، با تعجب بهم نگاه میکردن! نگاه همشون اذیت کننده بود و ناراحتم میکرد! وقتی به چشماشون نگاه میکردم جملاتی مثل: تو رو چه به این کارا یا جای تو اینجا نیست، رو میدیدم!
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_بیست_و_یکم ؛ شبِ سه ساله!"
اما نگاه ایمان فرق داشت. چشماش، حرفی جز حرف چشمای بقیه داشت. لبخند رضایت رو لبش و نگاهش تحسین آمیز بود. جوری رفتار میکرد که حس میکردم سعید رو به روم ایستاده! شباهتشون بیش از حد زیاد بود! بالاخره سکوتش رو شکست و گفت: «مثل همیشه راست میگفت! اینجا یه نفر بود که به جاش، دمِ یا حسین (علیهالسلام) بگیره.»
سوالی نگاهش کردم. به جای اینکه بگه در مورد کی حرف میزنه، گفت: «میگفت ظاهرت غلط اندازه! اما دلت، از خیلی از ماها مذهبی تره!»
بی اختیار از تعجب پرسیدم: «من؟»
سر تکون داد و دستی به گلبرگ های گل توی گلدون روی میز کشید: «میگفت دلت عاشقه ولی مثل گلبرگی که خاک گرفته، زیباییش اونقدری که باید به چشمت نمیاد و سمتش نمیری!»
نگاهی بهم کرد و گفت: «میگفت شهید کردنت سخت نیست، فقط باید بذاریمت تو مسیر باد. غبار عشق دلت رو باد ببره و روشناییش به چشمت بیاد. میگفت ذهنت هم از عشق بدش نمیاد. اگه روشناییش رو ببینه، وادارت میکنه دنبالش بدویی... اینقدر بدویی که به تهش برسی!»
گلبرگی که حالا از قبل زیبا تر و درخشان تر شده بود رو رها کرد و گفت: «گلای قشنگ، به دست اون بالایی ها چیده میشن!»
از ته دل آه کشید: «مثل محسن... .»
گیج شده بودم: «من... نمیفهمم چی میگی! کی این حرفا رو زده؟ محسن کیه؟»
خم شد و گل رو بو کرد. نفسشو بیرون داد و گفت: «محسن ازون گلا بود که هم خوشگل بود و هم خوشبو! چشم بسته هم میشد پیداش کرد و چیدش! عطر شهادت تموم وجودش رو گرفته بود... .»
از شنیدن کلمه شهادت برای بقیه وحشت داشتم. از از دست دادنشون. پرسیدم: «شهادت...؟»
با لبخند تلخی سرتکون داد. پرسیدم: «محسن کی بود؟»
دستاشو تو جیباش کرد و خیره به گلای شب بو گفت: «ما چهارنفر بودیم. من، سعید، میثم، محسن... .»
تلخ خندید: «رفت ... تنهایی! هممونو جا گذاشت... .»
همینطور که میخندید، بغضش رو قورت داد. دستام یخ کرده بود. باورم نمیشد یکی که رفیق یکی بوده، رفته! دیگه نیست...! دیگه کسی صداشو نمیشنوه! خنده هاشو... چهرهشو... بودنش رو نمیبینه! دیگه تموم شد... دیگه نیست! این نبودن قصه نبود! واقعی بود... .
نمیدونم چرا اما چشمام رو اشک گرفت. پرسیدم: «سعید میدونه؟»
سرشو به چپ و راست تکون داد: «از وقتی برگشتم هنوز ندیدمش! با اینکه دلتنگشم ولی... دلِ دیدنش رو ندارم!»
باز تلخ خندید: «از بین اون سه تا، فقط سعیده که کنارمه! فقط سعیده که بودنش، پر از خاطرات محسنه!»
بغضم شکست. با اینکه میخندید اما حرفاش پر از درد و غم بود. کنجکاویم زبونم رو باز کرد: «از کجا برگشتی؟»
- «سوریه... .»
چشمام گرد شد: «تو سوریه بودی؟»
سرتکون داد. پرسیدم: «پس... از میثم خبر داری!»
باز سرتکون داد. ذوق زده از جا پریدم: «جدی؟ خبر داری؟»
جوری که انگار چیز واضحی برام سوال بود، گفت: «آره خب مسلمه! حرفایی که گفتم رو اون درموردت گفته بود!»
دست و پام شل شد. اسمش رو زیر لب زمزمه کردم و روی صندلیم وا رفتم. اینبار از خوشحالی اشکم درومد: «پس زندست!»
- «نه هنوز!»
قلبم ریخت. نتونستم چیزی بگم. ایمان سرشو پایین انداخت. گفت: «نه من، نه تو، نه سعید، نه هیچکدوم ازین آدما... زنده نیستیم!
تظاهر به زنده بودن میکنیم! اونی که زندست، محسنه!»
گیج شده بودم. کلافه پرسیدم: «یعنی چی؟ مگه نگفتی محسن شهید شده؟»
سرتکون داد.
- «پس چرا میگی زندست؟»
نفسی گرفت و دقیقا با لحن و آرامشی که صدای سعید موقع خوندن قرآن داشت، شروع به تلاوت کرد: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون!»
آهی کشید و به تابلوی روی دیوار، که عکس جوونِ خوش سیمایی بود، خیره شد و دیگه کلمهای حرف نزد.
من موندم و سکوت! سکوتی که برام هم آرامش بود، آرامشی که آیات قرآن توی هوا به جا گذاشته بود... و هم یک تکون محکم!
نمیفهمیدم که اگر زندگی یعنی شهادت، یعنی حال محسنی که پر کشیده، پس ... من چیکار میکردم؟ مردم دور و برم چی؟ تموم عمر برای حفظ زندگی ای میدوئن که زنده بودن نیست؟
بی اختیار نگاهم سمت گلدونی چرخید که گلبرگاش به دست ایمان زیبا تر از قبل شده بود و... چشم دلی که تو خواب برای اولین بار ازش شنیدم و به لطف میثم و بعد کمک سعید و شهدا، درکش کردم؛ روی هدفم باز شد!
"زندگی میکنم که زندگی کنم!"
تو دنیا به تعریف دنیایی ها زندگی میکنم، برای زندگی کردن به تعریف محسن ها! زنده نیستم! هنوز نه! ولی همونطور که ایمان گفت، میدوئم تا زنده بشم... مثل محسن! مثل... شهیدمحسن!
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
<< حسینیه داستانی #ملجـاء✨ >>
„ قسمتِ چهل و دوم “
ــــ ــ
- «مجتبی؟ بسم الله!»
نگاه هممون برگشت سمت مجتبی. پتوی ریحان رو روش گذاشت و همینطور که بلند میشد، گفت: «من روضه بلد نیستم... .»
سعید کنار خودش براش جا باز کرد و وقتی نشست، میکروفون رو دستش داد. مجتبی انگار که بزرگتری رو به روش نشسته باشه، با احترام و دو زانو نشست. گفت: «اما... روضهی کدوم لحظه رو میخواین؟»
نگاههای اشکی همه خیره به مجتبی بود. ایمان لبخند تلخی زد و گفت: «دلتنگِ شب عاشوراییم!»
نگاه سعید سمت ایمان برگشت و دوباره از اشک پر شد. دلای همه از روضهی مهدی و مداحی سعید سوخته بود و کوچکترین اشارهای از نو شعله ورش میکرد!
مجتبی نفسی گرفت و میکروفون رو بالا آورد: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم... .»
اینقدر صداش سوز داشت و لحنش محزون بود که بغض به گلوم چنگ انداخت. سعید و ایمان سرشونو پایین انداخته بودن و شونههاشون میلرزید.
مجتبی با هر کلمهای که آهنگین تلاوت میکرد، هزار خط روضه میخوند! اگر یک نفر رو از دورترین فاصله با اسلام هم میاوردی، پای غم این صدا، کم میآورد... .
- «بسم الله الرحمن الرحیم. يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ﴿٢٧﴾ ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً ﴿٢٨﴾»
وقتی سکوت میکرد، سعید و بقیه بلند بلند گریه میکردن و من فقط مات و مبهوت نگاهشون میکردم!
- «فَادْخُلِي فِي عِبَادِي ﴿٢٩﴾ وَادْخُلِي جَنَّتِي ﴿٣٠﴾»
میکروفون رو پایین آورد و با سر انگشت روی چشماشو فشار داد. نفس عمیقی کشید و دوباره میکروفون رو بالا آورد: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.»
نگاه اشکبار همهی بچهها همزمان بلند شد. توی چشماشون انتظار و اضطرات با هم موج میزد. مجتبی که نگاهشون رو دید، چشماشو بست و محزون تر از قبل تلاوت کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحابَ الکَهفِ والرَّقیمِ کانوا مِن ءایتِنا عَجَبا.»
پنج شیش نفر بیشتر نبودیم اما از صدای گریه، چهارستون حسینیه لرزید. نمیدونستم این زاری و به سر و صورت زدن هاشون برای چیه اما از حزن عجیب لحن مجتبی، ناخواسته بغضم شکست... .
مجتبی که بُهتم رو دید، با صدایی که از بغض گرفته بود، آروم گفت: «این آیه رو امام ما از روی نی تلاوت کردن..!»
اشک از گوشهی چشمش غلت خورد. نفسم تنگ شده بود. اینکه امام از روی نی قرآن خوردن برام عجیب نبود! با اینکه روایت شهادتِ آقا رو بارها شنیده بودم اما اینبار ویران شدم! که... سرِ "امامِ ما"..! و برام هی مرور میشد: امامِ ما... مولایِ ما... آقایِ ما...! با اربابِ ما اینکار رو کردن! با امام حسینِ ما!
نگاهم برگشت سمت ایمان. برای زار زدن نیاز به تکرار جملهش داشتم! بگه "گریه کن! هر چی شد پای من!" و من تا نفس دارم داد بزنم و... چیزیم نشه!
نگاهم رو که دید، سرشو بلند کرد. کمتر دیده بودم توی روضه ها حتی، صورتش اینطور خیس بشه! لبخندِ کمرنگی زد و گفت: «گریه کن! هر چی شد پای من!»
و مجتبی چه اشتباه بزرگی میکرد که میگفت: "روضه بلد نیستم..!" حقیقت روضهی مصحفِ صفحه صفحه شدهی کربلا، آیه آیهی قرآن بود! که حتی حزن تلاوتش هم حکم روضهی سنگین ظهر عاشورا رو داشت! برای من دیگه مداح و روضهخون لازم نبود... قرآن ببینم، قرآن بشنوم... نماز! نماز بخونم؛ روضه شنیدم، روضه دیدم، روضه خوندم!
- ای یارالی قرآنِ من! ایها الارباب من! یااباعبدالله...!
ـــــ ــ
التماس دعای #فرج💔✨
•
.
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🌥
ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ ﴿۱﴾🖋
به نام خدای بخشندهٔ مهربان🌸
نون ؛ سوگند به قلم و آنچه مى نويسند (۱)🌱
و به عشقِ لحظه لحظههای عاشقی ،
به عشقِ نسَبِ "علی اکبری" ،
به عشقِ لقبِ عشق را کاتبی ،
به عشقِ مولایِ غـریبِ عـزیـز ؛
یاعلـی ! مددی !✨
ای حرمـت #ملجـاء درماندگـان ؛
دور مران از در و راهـم بدھ !💛
ـــــــــ ــ
<<حسینیهٔ داستانـیِ #ملجـاء '!🌿>>
هدیهٔ به حضرت علیاکبر علیهالسلام ،
هـر شب ؛ در ..
قـرارگـاھ شهیـد حسیـن معزغلامـی🌷
سر درِ این داستان ، کتیبهی "به مجلس عــزایِ امـام حسین علیـهالسـلام خـوش
آمـدھ اید" زدھ ایم ؛
پس ..
بفرماییـد روضـه❤️🩹:
✨' https://eitaa.com/shahid_gholami_73
و صلی الله علیک یا اباعبدالله ..
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
" #قسمت_اول ؛ شاید مقدمه "
بسم الله النور!
بندگانِ عرب زبانت، وقتی لطفی از یکدیگر میبینند، میگویند: شکراً!
حال من نمیدانم! اگر شکر را برایِ سپاس بندگانت میگویند؛ چون تو، یگانه معبودی که جریانِ نامت بر دلم حاجتم را روا ساخت را چه بگویم؟
چون تو، هو الاحدی که ادعونیِ آیاتِ قرآنت را، در زبانِ دلم هم معنا ساختی تا استجب لکم را نشانم دهی، را چه بگویم؟
چون تو، هو الصمدی که صدایِ الله گفتنم را نخواستی و به ذکرِ یک بارِ دلم برای بذل محبتت بسنده کردی، را چه بگویم؟
دمی بیا و خود، به الفبایم ساختِ حمدت را آموزش بده!
راستی! من از کِی شاعر شدم جانا؟
تو می دانی! چون تو بودی که از عشق، جنون یادم دادی! (:
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_دوم ؛ چشمِ دل باز کن !"
با صدای «خسته نباشید» استاد، خودکار رو بین دفتر انداختم و دستی به صورتم کشیدم. توی عمر دانشجوییم، شاید کمتر از تعداد انگشت های یک دست پیش اومده بود که سر کلاس باشم ولی چیزی نگم و نکتهای ننویسم. نه حواسم جمع کلاس میشد، نه میتونستم روی مسیر فکریم تمرکز کنم.
کلافگی شدید عصبیم کرده بود. کتابم رو محکم بستم و دو تا دستامو روی صورتم گذاشتم. سعی کردم با نفس های عمیق آرامشم رو برگردونم بلکه با تمرکز بیشتر، یادم بیاد چی دیدم!
چشمامو که بستم خوابی که دیده بودم، دوباره مثل روز روشن شد:
"نور شفافی که چشمام تاب دیدنش رو نداشت و منی که بی اختیار به سمتش قدم برمیداشتم...!
میز قد بلندی که منشا نور بود و کتابی که قدیمی به نظر میرسید.
اما اسمش... اسمش چی بود؟
روایت؟ داستان؟ عشق؟ نمیدونم!
- آخه روش چی نوشته بود خدایا؟
دفتر رو ورق زدم؛ تموم صفحاتش خالی بود! سفیدِ سفید. اینقدر ورق زدم تا به صفحه آخر رسیدم.
با ناامیدی میخواستم دفتر رو ببندم که دیدم پایین صفحه آخر با خط سرخ نوشته:
- چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست، آن بینی!"
با تکون خوردن شونهم دستامو از روی صورتم برداشتم.
امیدوار بودم سعید یا حسام رو ببینم اما با دیدن لبخند مضحک معین، کلافهتر از قبل از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم. تا کیفم رو ببندم و قصد رفتن کنم، معین یک نفس از این و اون حرف میزد. کار همیشگیش بود؛ قضاوت کردن، تهمت زدن، دو به هم زنی!
سعی کردم سکوتم رو حفظ کنم. میدونستم اگر چیزی بگم، برای اثبات درستی حرفهاش، کیسه دروغهاشو هم باز میکنه!
از کنارش که رد شدم، پرید و کیفم رو از پشت کشید! عصبی برگشتم سمتش: «چته معین؟ حرفاتو زدی! شنیدم! حالا دیگه ولم کن حوصله ندارم!»
پا تند کردم و بیتوجه به داد و هوارش از کلاس خارج شدم. نزدیک در خروجی سالن، سعید رو جلوی در اتاق بسیج دیدم که با چندنفر صحبت میکرد. هیچ تصوری نسبت به اون اتاق و آدم هایی که توش رفت و آمد میکردن نداشتم. گاهی تو پروژه های دانشگاه، با سعید و حسام و میثم تیم میشدم اما پیش نیومده بود که سمت بسیح باشن و نزدیکشون برم.
اما در لحظه، برای اولین بار، با دیدن چفیهای که از لای در معلوم بود، دلم تکون خورد! انگار اون روز همه چی فرق کرده بود...
حتی حال و هوای خوابم رو بین همه آدم ها، بیشتر به حال و هوای سعید و دوستاش شبیه میدیدم!
سریع راهمو سمتشون کج کردم و از پشت، دست روی شونهی سعید گذاشتم.
با لبخندی که همیشه روی صورتش بود، برگشت سمتم: «به به ببین کی اینجاست!»
به احوال پرسی بقیه لبخند کوتاهی زدم و رو به سعید پرسیدم: «حسام کو؟ داخله؟»
به دم سالن نگاهی کرد و گفت: «نه! پیش پات رفت...»
از تعجب صدام بالا رفت : «کجا؟ بابا من کارتون داشتم!»
جا خورد: «چیزی شده؟ چرا اینقدر آشفتهای؟»
دستی به صورتم کشیدم: «ضایعست؟»
خندید: «خیلی!»
دستم رو گرفت و با خداحافظی از بقیه گفت: «بیا بریم؛ بعیده رفته باشه.»
با تعجب همینطور که پشتش کشیده میشدم پرسیدم: «کی؟!»
اخم کرد ولی خندید: «خوبی تو؟ حسام دیگه! مگه کارش نداشتی؟»
نگاهی به پشت سرم کردم: «اما کارات...؟»
نذاشت ادامه بدم؛ گفت: «دیر نمیشه حالا! فقط امیدوارم این یه بار هم موتورش هندل نزنه!»
کوتاه خندیدم. رفتارش برام عجیب بود. من یه دوست عادی بودم؛ رفیقش نبودم! اصلا، اگر اون شرق بود، من غرب بودم! و بخاطر من، اون بسیجیها، اونایی که دقیقا شبیه خودش بودن رو معطلشون کرد. اونایی که حتماً رفیقش بودن!
حسام پشت موتورش نشسته بود و کلاه کاسکت رو سرش میذاشت که بهش رسیدیم. سعید احوالپرسی کرد و کنار حسام ایستاد: «گفتی کار داری! درخدمتیم!»
تا خواستم از خوابم و اون بیت بگم که شاید این دوتا هم دانشگاهی مذهبیم ازش سر در بیارن، سرتا پای سیاهشون چشمم رو گرفت: «چرا سیاه پوشیدین؟»
غم تو نگاهشون دویید. حسام خواست چیزی بگه اما سعید مانعش شد و پرسید: «بعدازظهر شلوغی؟»
روزم رو مرور کردم: «نه. بیکارم!»
سری تکون داد و گفت: «یه آدرس بدم میای؟»
- «کجا هست؟»
مکثی کرد و با نگاه به دور و برش، دستمو گرفت و نزدیک خودش کشید. کنار گوشم آروم گفت: «بابای میثم شهید شد!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
" #قسمت_دوم ؛ چشمِ دل باز کن!" 📜
جاخوردم! با صدای بلند و چشمای گرد شده، دو کلمه آخرش رو تکرار کردم که دست روی دهنم گذاشت و گفت: «آروم! نباید کسی بفهمه!»
سر تکون دادم و دستش رو برداشت.
قلبم داشت از جاش کنده میشد: «یعنی چی شهید شد؟»
حسرت تو صدای حسام موج میزد: «باباش مدافع حرم بود...»
- «چی بود؟»
چشاش گرد شد: «یعنی نمیدونی؟»
احساس بدی بهم دست داد. لحن حسام طوری بود که انگار چیز واضحی رو نمیدونستم!
سعید، حسام رو عقب کشید و گفت: «عیبی نداره! برات توضیح میدم. فقط بگو بعدازظهر میای یا نه؟»
- «کجا؟»
- «مراسم بابای میثم»
بی اختیار گفتم: «آره حتما!»
سعید با رضایت لبخند زد. خواست چیزی بگه اما با شنیدن اسمش خداحافظی کرد و دور شد. حسام هم نایستاد. عجله داشت و زود رفت. من موندم وسط دانشگاه با شوک چیزی که شنیدم و دعوتی که بپذیرفتم و صدایی که سرزنشم میکرد :
«جواب باباتو چی میخوای بدی؟ مگه به خودت قول نداده بودی فقط رو درست تمرکز کنی؟ مگه نمیخواستی زحمتا و جون کندتای باباتو جبران کنی؟ چیشد پس؟ دقیقا روزی که فرداش از صبح تا غروب کلاس داری میخوای بری؟»
دستی به صورتم کشیدم. باید از شر این صداها خلاص میشدم! هندزفریم رو از کیفم دراوردم و تو گوشم گذاشتم . قبل از اینکه چیزی پخش کنم، به پلی لیست آهنگام خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم: «اون جواب رو من ندادم!»
نمیدونم کی داد! نمیدونم چرا عذاب وجدان نداشتم! نمیدونم! فقط میدونم احساسی که اون لحظه بهم دست داد، خیلی شبیه احساسی بود که وقتی اون بیت شعر رو خوندم بهم دست داد!
فکر کردن به اون بیت حالم رو عوض کرد. انقدر که هندزفریمو درآوردم و به جای همه اون آهنگا، آهنگین زیر لب زمزمه کردم :
- «چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست، آن بینی!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_سوم ؛ جاماندهام"
خیره به آینه، دکمه های پیرهن مشکیم رو میبستم و به جملاتی که برای گفتن به بابا کنار هم میچیدم فکر میکردم. چند ثانیه بدون هیچ حرکتی ایستادم و شهید شدن بابای میثم رو با چند تا فیلمی که از زمان جنگ و جبهه دیده بودم، خیره به چشمای خودم، تطبیق دادم و تصور کردم.
همه چیز خوب پیش رفت. تا آخر اما یکهو سوالی توپ شد و دومینوی مرتب ذهنم رو خراب کرد: «چندین سال از زمان جنگ میگذره!! بابای میثم کجا شهید شده؟»
با نا امیدی نگاه از آینه گرفتم. چشمم که به گوشیم افتاد، جمله حسام تو گوشم پیچید: «باباش مدافع حرم بود...»
با کنجکاوی رو تخت نشستم و گوشیم رو روشن کردم. بی توجه به اعلان های بالای صفحه، گوگل رو باز کردم:
«مدافعان حرم چه کسانی هستند؟»
صفحه که بالا اومد، سایت اول رو باز کردم و منتظر نشستم. اینترنت ضعیف شده بود.
- «علی اکبر! مامان؟»
با صدای مامان از جا بلند شدم: «جانم؟»
از در اتاق بیرون رفتم. دم پلهها ایستاده بود. خواست حرفی بزنه اما با دیدن لباسی که تنم بود، پرسید: «جایی میری؟»
بی اختیار ضربان قلبم بالا رفت. به کوتاهترین شکل ممکن جواب دادم: «آره!»
- «کجا؟»
- «خونه یکی از دوستام.»
دروغی که گفتم صدای وجدانم رو درآورد. اما باید میفهمید که چارهای جز دروغ گفتن نداشتم! جو خونوادگی ما پذیرش اسم شهید رو نداشت!
مامان مکثی کرد و گفت: «کی برمیگردی؟»
شانه بالا دادم: «نمیدونم... فکر کنم تا شب بمونم»
- «اما... خالهت اینا دارن میان...»
لازم نبود مامان ادامه بده. میدونستم وقتی خاله میاد، همه با هر شرایطی که دارن باید خونه باشن! اون مراسم برای من ارزشی که برای سعید و حسام داشت رو نداشت اما... از اینکه نمیتونستم برم، غم عجیبی به دلم نشست. احساس این هم شبیه احساس همون بیت بود...
به گفتن «باشه» ای بسنده کردم و برگشتم تو اتاق. در رو بستم و همون جا دم در خودمو سر دادم و نشستم.
گوشیم رو روشن کردم و برای سعید نوشتم: «سلام! خوبی؟ سعید امشب مهمون داریم! نمیتونم بیام... شرمنده.ـ.»
روزایی که سعید نمیتونست تو برنامه ها و اردو های بسیج شرکت کنه، وقتی صداش میزدیم میگفت: «بهم نگین سعید! من سعادتمند نیستم! من جاموندهم!»
دلیلی نداشت که بتونم اما حالش رو درک میکردم. انگار شده بودم بچه بسیجی دو آتیشه که تقدیرش رو پای اشتباهاتش میذاره و غصهش رو میخوره!
بدمم نمیومد! در عین غم انگیز بودن، حس جالبی بود..!
احساس میکردم اختیار انگشت هام رو ندارم . حروف رو پشت هم چیدم و برای سعید فرستادم: «جاموندهم!»
گوشی رو خاموش کردم و دستی به صورتم کشیدم. حال خودمو نمیفهمیدم!
به سنگینی از جا بلند شدم...
از جلو آینه که رد شدم ، نگاهی به خودم انداختم. چهره آشنا میزد ولی... این اخلاقیات رو نمیشناختم.
نفسم رو پرصدا بیرون دادم و سمت تختم رفتم که چشمم به گوشیم افتاد و یاد بابای میثم و حرف حسام افتادم.
نشستم و دوباره سایتی که بسته بودم رو باز کردم : «مدافعان حرم عنوان مصطلح جمهوری اسلامی ایران برای عدهای از نیروهای انتظامی است که توسط جمهوری اسلامی ایران سازماندهی و به کشور سوریه اعزام میشوند و به گروه های همفکر در این کشور کمک های مستشاری، تجهیزاتی و عملیاتی میکنند.»
خواستم ادامش رو بخونم اما با صدای در، مثل کسایی که کار خطایی کردن گوشی رو خاموش کردم: «بفرمایید!»
با داخل شدن بابا، برای احترام، سرجام ایستادم: «سلام بابا! خسته نباشید.»
بابا با لبخند جوابم رو داد و از درس و دانشگاهم پرسید. بدون اینکه حرفی از شهادت بابای میثم بزنم، اخبار دانشگاه رو مو به مو دادم و بابا مثل همیشه با شور و اشتیاق گوش میکرد. صحبت هام که تموم شد، تحسینم کرد و بی مقدمه گفت: «بابا نمیخوای ازدواج کنی؟»
چشام گرد شد و بی اختیار خندیدم: «ازدواج؟ نه! اصلا الان وقتش نیست!»
لبخند معناداری زد و از جا بلند شد: «خوبه! خوشحالم!»
متوجه منظورش نشدم اما خوشحالیش، خوشحالم میکرد.
تو چهارچوب در ایستاد و گفت: «خالهت داره میاد. حاضر شو بیا پایین!»
«چشم»ی گفتم که رفت. دلم پیش اون سایت و ادامهی مطلب بود. اما بالاجبار مشغول عوض کردن لباسام شدم. چقدر سخت بود دل کندن از این پیراهن مشکی!
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_سوم ؛ جاماندهام"
پام هنوز روی پله آخر بود که صدای زنگ آیفون بلند شد و مامان سریع از آشپزخونه به طرفش رفت.
ناراحت از وقتی که بدست نیاوردم تا ادامه مطلب سایت رو بخونم، گوشی رو توی جیبم فرو کردم.
خاله و هیئت همراه همیشگی داخل شدن و همه گرم احوال پرسی شدیم.
یه دور که چایی چرخید و لیوانا خالی شد، طاقتم طاق شد!
وقتی ساعت رو میدیدم که اینجا و برای من اینطور میگذره و چند کیلومتر دورتر با حال و هوایی میگذره که کسی مثل سعید که همه جوره قبولش داشتم، خیلی دوسش داره؛ کلافه میشدم. من باید اونجا میبودم! دلیل اشتیاقم برام مهم نبود؛ فقط مهم این بود که بود و بودنش قطعا طبیعی نبود..! باید بهش میرسیدم؛ هر طور که شده!
میلاد پسرخالهم، زد روی پام و پرسید: «چیه؟ چرا اینقدر دمقی؟»
لبخند کمرنگی زدم: «هیچی! خوبم...»
سخت نبود فهمیدن اینکه حوصله ندارم! میلاد دنبال پایه بود برای خنده و شوخی و کیف و تفریح؛ دقیقا چیزی که حداقل اون موقع تو وجود من پیدا نمیشد!
وقتی دیدم کسی حواسش به من نیست، گوشیم رو از جیبم درآوردم و بدون توجه به جواب سعید، نوشتم: «سعید توروخدا یه کاری کن! من دلم میخواد بیام!»
چند دقیقه گذشت اما جواب نداد که باز نوشتم: «سعید؟! جواب بده دیگه!!»
بازم جواب نداد! تحمل نکردم و یواشکی بهش زنگ زدم اما تا یه بوق خورد قطع کردم. به دقیقه نرسید که زنگ زد! از خدا خواسته، از جمع عذرخواهی کردم و دور شدم: «الو سعید؟»
صداش گرفته بود و به زور درمیومد: «سلام...»
- «خوبی؟»
- «شکر... چیکار داشتی؟»
- «پیامام رو ندیدی؟»
- «نه. فرصت نشد.»
خواستم جواب بدم که صدای مداح بلند شد: «سلام عزیز برادرم..
سلام فدایی حسین (علیهالسلام)...
سلام مدافع حرم...»
دلم لرزید و بیاختیار بغضم گرفت.
- «الو علی اکبر؟»
بغضم رو به زحمت قورت دادم اما همینکه لب به حرف زدن باز کردم، شکست: «سعید منم میخوام بیام!»
و بیصدا زدم زیر گریه! از صداش معلوم بود تعجب کرده: «خب بیا! چرا گریه میکنی؟»
- «مهمون اومده برامون! گفتم که!»
- «خب بهشون بگو باید بری!»
- «میدونی که نمیشه!»
مکثی کرد و پرسید: «واقعا دوست داری بیای؟»
صدام ریز میلرزید: «خیلی سعید! نمیدونم چرا ولی خیلی دلم میخواد بیام!»
لحنش عوض شد و با مهربونی گفت:
«پس شهید دعوتت کرده...»
متوجه منظورش نشدم. چطور میشه یه آدمی که دیگه تو دنیا نیست منو دعوت کنه؟
سکوت کردم که گفت: «یه نفر رو میفرستم دنبالت؛ یکی دیگه رو بفرست آیفونو جواب بده خودش ردیف میکنه بیای!»
ذوق زده جواب دادم: «دمت گرم!»
گوشی رو قطع کردم اما ذهن و دلم پی همون چند کلمهای که از مداح شنیدم و صدای گرفتهی سعید بود!
چی میشه که یه نفر از همه زندگیش و دنیاش میزنه و میره تا فقط به جای مرحوم، بهش بگن "شهید"؟
متن اون سایت جلوی چشمم زیرنویس شد. کاش میشد ادامش رو بخونم تا بفهمم چرا بابای میثم رفت سوریه...؟
یه ساعت به انتظار من گذشت. داشتم ناامید میشدم که بالاخره صدای زنگ آیفون بلند شد! دنبال بهانه بودم تا خودم رو از بلند شدن و رفتن سمت آیفون معاف کنم که دخترخالم از آشپرخونه بیرون اومد و سمت آیفون رفت.
نفس راحتی کشیدم. ذوق زده منتظر موندم تا دخترخالم برگرده و بگه باید برم. چند ثانیه ای سکوت کرد. انگار داشت به حرف کسی که پشت در بود گوش میداد. اما بالاخره سکوتش رو شکست و با لحن طلبکاری گفت: «واجبه؟!»
نفهمیدم چی شنید که باشهای گفت و گوشی رو با حرص سرجاش گذاشت: «علی اکبر! با تو کار دارن!»
بابا به جای من پرسید: «کی بود؟»
- «نمیدونم! گفت دوست علی اکبره و اومده دنبالش! میگه دوستشون تصادف کرده اومده با هم برن بیمارستان!»
از تردید نگاه بابا ترسیدم. بی اختیار زیر لب زمزمه کردم: «شهید! کمکم کن بیام!»
جملم تموم نشده بود که بابا گفت: «برو پسرم! ولی زود بیا!»
چشمی گفتم و رفتم سمت در که یادم اومد لباسم مشکی نیست.
سریع برگشتم سمت اتاقم و پیرهنم رو با پیرهن مشکیم عوض کردم و بدون توجه به نگاه سنگین همه، بیرون دوییدم. در رو که باز کردم از تعجب سرجام خشک شدم! کسی که اومده بود دنبالم، میثم بود! با لکنت به صورت رنگ پریده و چشمای سرخش سلام کردم. لبخند زد، فقط یک جمله گفت و بعد از اون کلمهای حرف نزد! گفت:
«خوشبحالت علی اکبر! خوشبحالت!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهارم ؛ جاماندن، نرسیدن نیست!"
با دیدن کوچه بی تردد و ساختمون خالی، ته دلم خالی شد! در ماشین رو باز کردم و قدم های سستم رو تا داخل ساختمون کشیدم. همه وسایل جمع شده بود و جز چند نفری که محیط رو مرتب میکردن، کسی داخل نبود. از شدت بغض، چونم میلرزید. دست به دیوار کنارم گرفتم و سرمو آروم بهش کوبیدم: «جاموندی علی اکبر! جاموندی بی لیاقت!»
نمیدونستم این جملات، از کجا به زبونم میاد اما هر چی بود آرومم میکرد! دلی که تازه میخواست پر پر بزنه و حال کبوترای عاشق رو بچشه، حالا تو اولین پروازش به در بسته خورده و ناکام روی زمین افتاده، از ندیدن شور و شوق مراسم، بی قراری میکرد!
تو حال خودم گریه میکردم که کسی گفت: «بچه ها بیاین پیکر رو ببریم.»
گوش هام تیز شد! صدای صلوات تو ساختمون پیچید و همه از گوشه گوشه ساختمون به یه سمت رفتن. نفهمیدم چطور کفشامو درآوردم و خودمو تو ساختمون پرت کردم. به ثانیه نرسیده خودم رو بالای تابوتی دیدم که پرچم ایران دور تا دورش پیچیده بود و عطر گل محمدی اطرافش رو پر کرده بود. زانوهام شل شد! من درکی از لفظ شهید نداشتم! نمیدونستم چرا بعضی ها تا این حد بهشون علاقه دارن و مدام آرزو میکنن شبیهشون بشن؛ اما الان دیوانهوار عاشق این پیکر و این تابوت شده بودم!
رو زمین نشستم و جلوی چشای متعجبی که خیره به حرکاتم بودن، خودم رو روی تابوت انداختم!
بی توجه به غروری که همیشه مانع میشد که جز تو تنهاییهام اشک بریزم، صدای گریهم رو آزادانه بالا بردم...!
سعید همیشه میگفت: «وقتی کاری رو انجام میدی که نه دلیلی برای انجامش داری نه منطقی برای توجیهش ، بدون کار، کارِ دلته! سعی نکن بفهمی چه خبره که جریان دلیه!»
شده بودم مثال حرف سعید! بیدلیل، دلم شکسته بود و به چشمام التماس میکرد گریه کنم! نفس کم میاوردم و هق هق کردن حالمو جا میاورد... هق هق کردن پیش تابوتی که بغل کردنش بهم حس امنیت و آرامش میداد. مثل آغوش محکمی بود که با هر ناله، نوازشم میکرد. (:
من حتی حرفی برای گفتن نداشتم. اسمی هم نمیدونستم که بین گریه هام صداش بزنم. من فقط زار میزدم! همیشه میترسیدم بین گریه هام بگن گریه نکن! مرد که گریه نمیکنه! اما اینجا، دورتادورم رو مرد هایی گرفته بودن که ابر بهار پیش چشماشون تعظیم میکرد! جایی که من میتونستم تا صبح گریه کنم! جایی کنار این شهید...
وقتی سربلند کردم، تیکه پرچمی که زیر صورتم بود، خیسِ خیس شده بود! اشکامو که پاک کردم، کسی کنارم نشست. سرچرخوندم. سعید بود که با چشمای سرخ و صورت خیس، بهم لبخند میزد. نگاهش زبونم رو باز کرد. پرسیدم: «من چم شده سعید؟ خودم نمیفهمم دلیل این همه بیتابی چیه! لااقل تو بهم بگو!»
خندید و گفت: «خریدنت پسر! خوش به سعادتت...»
یه کلمه هم از حرفشو نفهمیدم! وقتی توضیح بیشتری نداد، کلافه تر از قبل، پرسیدم: «یعنی چی؟ مگه من وسیلهم؟! چی میگی سعید؟ یه جور حرف بزن منم بفهمم!»
زد رو شونم و گفت: «چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنیست آن بینی! روایت عشقه رفیق!»
از جا بلند شد، خواست بره که دستش رو کشیدم: «تو الان چی گفتی؟»
سریع رو پا ایستادم: «یه... یه بار دیگه بگو!»
لبخندی زد و دست رو قلبم گذاشت:
«چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست آن بینی!»
ضربان قلبم بالا رفته بود! دیشب تو خواب؛ حالا تو بیداری! این تکرار ها اتفاقی نبود!
- «بعدش... بعدش چی گفتی؟»
مکثی کرد و گفت: «گفتم... این حال تو روایت عشقه!»
سرمو انداختم پایین و به موکت چشم دوختم! زیرلب پشت هم تکرار کردم: «روایت عشق! روایت عشق! روایت عشق!»
چشمامو بستم و عکس جلد اون کتاب، پشت پلکام نقش بست! ذوق زده سر بلند کردم: « سعید! یادم اومد!»
- «چی یادت اومد؟»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
شبهـای جمعـه ، با دو قسمت از <<حسینیهٔ داستانی #ملجـاء>> در خدمتتون هستیم .🌿✨
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
" #قسمت_چهارم ؛ جاماندن، نرسیدن نیست!"
هر ثانیه یه تیکهی جدید، پازل ذهنم رو تکمیل میکرد! از شوق روی پا بند نبودم. انگار که توی رویام قدم میزدم، دور تا دور ساختمون میچرخیدم! سرم رو که بلند کردم، چشمم به پیکر شهید افتاد. روی دست چند نفر جلو میرفت و از ساختمون خارج میشد. خیره بودم به تصویر رو به روم که قلب پازل ذهنم رو دیدم! قلبم ریخت! پاهام شل شد و روی زمین افتادم. سعید که دور تر ایستاده بود، دویید سمتم و کنارم نشست: «چیشد علی اکبر؟ خوبی؟»
نگاهم به پیکر شهید بود که قطره اشکی از گوشه چشمم ریخت. دهنم رو باز کردم چیزی بگم اما از شوق، تعجب و شاید سردرگمی صدام درنمیومد. سعید صورتم رو سمت خودش گرفت و با نگرانی گفت: «علی اکبر چرا حرف نمیزنی؟ چیشده؟»
به چشماش خیره شدم و به زحمت گفتم: «شـ.. شهید! اون... میز.. میز نبود! پـ...یکر شهید بود!
اینقدر بریده بریده و نامفهوم گفتم، متوجه نشد: «چی میگی؟ چی میز نبود؟ حالت خوبه؟»
با جمله آخرش سرم رو انداختم پایین و دستامو رو صورتم گذاشتم: «نه سعید! نه!»
نذاشت راحت گریه کنم! سرمو به زور بلند کرد و گفت: «خب حرف بزن داری سکتهم میدی!»
به زحمت بغصمو قورت دادم و همینطور که آروم اشک میریختم تو رویای دیشب غرق شدم: «دیشب خواب دیدم یه جاییم... از جایی که بودم یه نوری رو میدیدم که اینقدر قشنگ بود چشمم راحت نمیتونست نگاش کنه! رفتم سمت نور. دیدم روی یه بلندی، شبیه میز، یه کتابه. از دیشب تا همین الان هر چی فکر کردم اسمش یادم نیومد. اما الان که تو گفتی یه چیزایی یادم اومد. رو جلدش نوشته بود: "روایت عشق!"
رفتم برش داشتم و صفحههاش رو ورق زدم ولی همش سفید بود! همش!
دقیقا وقتی داشتم ناامید میشدم، دیدم پایین صفحه آخرش نوشته: چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست، آن بینی!»
سعید مات و مبهوت حرفهای من، خیره به چشمام بود که کنترل اشکامو از دست دادم و گفتم: «ولی سعید! اون کتابه روی میز نبود؛ روی تابوت شهید بود!»
وقتی دیدم سعید، با اشک، میخنده، فکر کردم باور نداره! دستامو روی شونهش گذاشتم و صدامو بیاختیار بالا بردم: «سعید به خدا راست میگم! همین شهید بود سعید! خودش بود!»
سرشو تکون داد و اشکاشو پاک کرد، گفت: «باور دارم که راست میگی... خوشبحالت علی اکبر! خوشبحالت!»
از کلافگی، بیشتر گریهم گرفت: «چرا همتون همینو میگین؟ خب به منم بگین منم بفهمم چه خبره!»
دستامو رو صورتم گذاشتم که کسی دست رو شونهم گذاشت. سرچرخوندم، میثم بود! پسر همین شهیدی که روی دست میرفت... رو صورت خستهش لبخند کمرنگی نشسته بود! با نگاهش، به کتاب توی دستش اشاره کرد و با لحن بیجونی پرسید: «کتابی که میگی، این نبود؟»
حتی احتمال اینکه کتاب رو پیدا کرده باشم هم حالم رو خوب میکرد. اشکامو پاک کردم و با ذوق کتاب رو از دستش گرفتم. روی جلدش نوشته بود: "روایت صحرای عشق!"
تند تند صفحه هاش رو ورق زدم اما تک تک برگههاش پر بود. نا امید از اینکه این کتاب، کتاب توی خوابم نیست؛ به صفحه آخر رسیدم اما با دیدن بیتی که گوشه صفحه آخر نوشته شده بود، دلم لرزید: «چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست، آن بینی!»
حیرت زده نگاهم رو به صورت میثم دادم. لبخندش پررنگ تر شد. کنارم نشست و گفت: «این دست خط باباست!»
چند ورق دیگه رو رد کرد و با اشاره به بالای صفحه گفت: «اینم خون باباست!»
بغض گلوش رو گرفت اما با نفس های عمیق مهارش کرد. صداش عجیب رنگ حسرت داشت: «تا آخرین لحظه کنارش بوده ..! این ورقا یادگار نوازش های پرمهر و پدرانشه! اینا لحظه آخر دست بابامو بوسیدن ..! (: »
میتونستم برای غم توی صداش ساعتها گریه کنم. انگار قلب من هم از دردش به درد اومده بود.
کتاب رو توی دست من بست و نگاهش رو به چشمام داد: «مال تو باشه علیاکبر! اما قول بده مراقبش باشی!»
باور کردن حرفش سخت بود. دستپاچه شدم: «چرا... چرا داری میدیش به من؟ مگه یادگار نیست؟»
سرتکون داد: «چرا! عزیزترین یادگاری که از بابا دارم!»
- «خب پس چرا...»
حرفمو قطع کرد. خندید و با بغض گفت: «از خودش گذشتم، از یادگارشم میگذرم!»
از ته دل، سوزناک آه کشید:
«یه بار میاد میگه "جاموندم اما نذار که نرسم!"؛ از خودش میگذرم! یه بار دیگه هم شب قبل تشییعش، میاد به خوابم و سفارش کسی رو میکنه که قبل من سراغ اون رفته! و بهم میگه: "جامونده! اما نذار نرسه! وقتی هم رسید، نذار دست خالی بره!"؛ از یادگارش میگذرم!»
به چشمای گرد و اشکای شوقم لبخندی زد و گفت: «جاموندن، نرسیدن نیست عزیزِبابام!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجم ؛ همت کنی، همت شوی!"
خیره به جای خالی میثم، هر چند ثانیه یک بار «آه» میکشیدم. خیلی باهاش حشر و نشر نداشتم، اما از سه شب پیش که اون اتفاق افتاد، حس صمیمت خاصی نسبت بهش داشتم. حالا این نبودش توی کلاس، و تصور غم و غصهای که این روزا روی دلش خیمه زده، خیلی اذیتم میکرد!حسرت میخوردم که کاش میشد برم خونهشون و سری بهش بزنم. کاش روم میشد..! با ثقلمه سعید به خودم اومدم و صدای استاد رو شنیدم: «آقای رسولی مگه با شما نیستم؟»
سریع از جا بلند شدم و دستپاچه جواب دادم: «بله استاد؟»
اخمی که روی پیشونی استاد بود، اضطرابم رو بیشتر کرد.
- «حواستون کجاست؟»
سرمو انداختم پایین: «شرمنده استاد!»
با چشمغره نگاه ازم گرفت و رو به تخته گفت: «شرمندگی شما به درد من نمیخوره! تشریف بیارید پای تخته خلاصه مطالبی که گفتم رو مجدد توضیح بدید!»
دست و پام رو گم کردم. من از اول کلاس حواسم پرت بود و یک کلمه هم از درس رو متوجه نشدم. حتی نمیدونستم موضوع تدریس چیه! سعید آروم نزدیکم شد و گفت باید از چی صحبت کنم. درموردش مطالعه داشتم و تقریبا روی مبحث مسلط بودم؛ اما اینقدر ذهنم درگیر بود که نمیتونستم بیانش کنم! یا... حوصله جواب دادن به استاد رو نداشتم...!
آه ریزی کشیدم و گفتم: «استاد... من...»
حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: «یا جواب میدی یا میری بیرون!»
حالم خیلی بد شد. با من، کسی که همیشه جوری درس میخوند که کسی جرات نمیکرد جلوش ادعا کنه، نباید اینطوری حرف میزد! احساس میکردم از درون خورد شدم. این، بدترین شکل اخراج شدن از کلاس بود! کلافهتر از قبل گفتم: «اما استاد...»
نذاشت ادامه بدم، به تمسخر پوزخند زد و گفت: «بیرون!»
در لحظه هزار بار خودم رو لعنت کردم که حرفی زدم، که اجازه دادم بیشتر خوار و خفیفم کنه! وسایلم رو جمع کردم و کولهم رو رو دوشم انداختم و از ردیف خارج شدم. از بین بچه ها که رد میشدم، نگاه سنگینشون سوهان روحم شده بود.
از خجالت گُر گرفته بودم و صورتم سرخ شده بود. وقتی نگاه استاد رو دیدم، جمله بابا تو گوشم زنگ خورد:
«همیشه مراقب آبروت باش بابا!
آب رفته به جوی، برنمیگرده!»
دستی به صورتم کشیدم و با قدم های بلند خودمو به در رسوندم. دستم رو دستگیره در بود که استاد گفت: «دفعه بعد که حواست پرت شد، درسم رو حذف میکنی!»
تحمل اینکه برگردم و نیشخند بقیه رو ببینم نداشتم، سری تکون دادم. سوال روی تخته رو دیده بودم. هفتهی قبل، سه روز روش فکر کرده بودم و به سختی به جواب رسیده بودم. بدون اینکه کامل رومو برگردونم، جواب سوال رو گفتم و بیمعطلی از کلاس بیرون رفتم! علم خودم رو نشون داده بودم اما یادآوری نگاه تحقیرآمیز استاد و دانشجوهای دیگه عذابم میداد. بغض گلوم رو گرفته بود! اخراج شدن از کلاس برای هر کس عادی و طبیعی میبود، برای منی که همیشه نمره الف دانشگاه بودم، خیلی سنگین بود! هوای ساختمون، گرفته و سنگین بود. پا تند کردم از در سالن خارج شم که کسی از دم در اتاق بسیج صدام زد. با تعجب برگشتم سمتش. محمدرضا، یکی از دوستای سعید بود. دعوتم کرد وارد دفترش بشم. دلم میخواست برم بیرون اما بخاطر دوستیم با سعید، دعوتش رو پذیرفتم و برای اولین بار تو دفتر بسیج قدم گذاشتم. دم در ایستادم و از کنجکاوی کل اتاق رو با نگاهم دور زدم. لبخندی روی صورتم کشیده شد. فضای قشنگی بود!
با اینکه نمیدونستم عکسای روی دیوار متعلق به چه کسایی هستن و هدف از گذاشتن وسایل جنگ و جبهه دور اتاق و سربندای رو سقف چیه؛ اما محیطش به دلم نشست و از چینشش خوشم اومد.
- «بیا بشین علی جان.»
لبخندی زدم و جلوتر رفتم: «علی اکبر.»
ابرو بالا داد و گفت: «اوه! باشه چشم...»
- «ممنون»
روی صندلی نزدیک میز نشستم که چشمم به عکس روی میز افتاد. چهره مردی که توی عکس بود، باعث شد بی اختیار لبخند بزنم. عکس رو برداشتم و نزدیک صورتم گرفتم. لباسش لباس جنگ بود. سعید و میثم بهش میگفتن: «لباس خاکی!»
نگاهم که به چشماش خورد، دلم لرزید. چشماش گیرایی عجیبی داشت! چیزی که من رو محو میکرد. محو چیزی که فقط یه عکس بود!
- «میشناسیشون دیگه، نه؟»
سربلند کردم: «راستش... نه!»
با تعجب نگاهش رو بین من و عکس چرخوند و گفت: «شهید همت هستن!»
بی اختیار زمزمه کردم: «شهید...»
به چشماش خیره شدم. نگاهم از دیدنش سیر نمیشد! نورانیت خاصی داشت که آدمو جذب میکرد. این جذابیت رو تو هیچ چهره زیبایی ندیده بودم. بیاختیار پرسیدم: «چرا هر کی چهره خاصی داره، یا شهیده، یا بعدا شهید میشه؟»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"ادامه #قسمت_پنجم ؛ همت کنی، همت شوی!"
از سوالم جا خورد! خندید و گفت:
«خب... چون... این معنویت آدماست که چهرشون رو نورانی میکنه. هر کی هم معنویتش زیاد باشه، خدا عاشقش میشه. خدا هم که عاشق کسی بشه، میخرتش! وقتی هم خدا بخرتت عاقبت به خیر میشی. عاقبت بخیری هم که یعنی شهادت!»
وقتی گفت «میخرتش» صداش توی گوشم اکو شد. سعید هم اون روز به من گفت: «خریدنت!» اما من که ته معنویتم نماز هام بود. چرا باید خدا یکی مثل منو بخره؟
- «خب علی اکبر جان؛ خیلی مزاحمت نمیشم. خواستم یه خبر خوش بهت بدم. راستی چایی میخوری؟»
تشکری کردم و پرسیدم: «خبر خوش؟»
فلاسک رو از روی میز برداشت و گفت: «آره! نمیدونم میدونی یا نه؛ اما میثم، فرمانده بسیج بود که... بعد شهادت باباش انصراف داد!»
اسم میثم، غم دردناکی رو به دلم نشوند. سرمو پایین انداختم. گفت: «سعید تا قبل ازین جانشین میثم بود که ازین به بعد، به توصیه خود میثم، فرمانده بسیجه.»
از ذوق، لبخندی رو لبم نشست. با اینکه خودم به بسیجی بودن علاقه خاصی نداشتم، اما ازینکه سعید تو جایی که دلش بندشه، فرمانده شده، بیش از حد خوشحال شدم.
- «شیرینیش کو پس؟»
محمدرضا، چایی رو جلوی من گذاشت و با خنده گفت: «کسی شیرینی میده که خوشحال باشه. سعید رو کارد بزنی خونش در نمیاد!»
جاخوردم: «چرا؟»
- «از فرماندهی بسیج وحشت داره! میترسه اسیر نفسش بشه!»
ازینکه هیچی از حرفای این قشر رو نمیفهمیدم کلافه شدم! سرمو به دستم تکیه دادم و گفتم: «میدونی که کلا نمیفهمم چی میگی دیگه! نه؟»
خندید و گفت: «راه میوفتی حالا... غصه نخور!»
گیج شده بودم. ربط حرف هاش به خودم رو نمیفهمیدم. این جریان هیچ ارتباطی به من نداشت و قطعا نمیتونست داشته باشه! پس چه نیاز به راه افتادن من؟ میدونستم اگر بیشتر بپرسم، بیشتر گیج میشم پس سکوت کردم!
محمدرضا به خوردن چایی تعارفم کرد و گفت: «میثم بهترین فرمانده بسیجی بود که این دانشگاه به خودش دید! کارش بینقص بود و بسیج رو از هرلحاظ به بهترین جایگاه ممکن رسوند. بخاطر همین هم کسی جز خودش نمیتونست فرمانده بعدی و جانشینش رو انتخاب کنه.»
سرتکون دادم و چاییم رو نزدیک دهنم کردم.
- «انتخابش هم برای ما حجته! گفت سعید بشه فرمانده گفتیم: چشم! گفت تو بشی جانشین؛ بازم میگیم: چشم!»
یه قلپی که خورده بودم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم! محمدرضا بلند شد و چند باری پشتم زد. نفسم که بالا اومد، به زحمت پرسیدم: «چی بشم؟»
باز به سرفه افتادم. محمدرضا خندید و گفت: «جانشین سعید! چرا اینقدر شوکه شدی؟»
از تعجب به خنده افتادم:
«من؟ من نمیتونم! آخه... اصلا چرا من؟ این همه بسیجی تو این دانشگاه هست! نمونهش خود تو!»
لبخندی زد و گفت:
«مطمئن باش میثم صلاح رو در انتخاب تو دیده! و شک نکن از خودت هم چیزی دیده که بقول خودت از بین این همه بسیجی تو رو انتخاب کرده.»
سرمو پایین انداختم: «اما من نمیتونم!»
- «چرا؟»
نمیدونم چرا اما بهانهای به ذهنم نرسید که بگم! سکوت کردم.
گفت: «علاقه نداری؟»
نمیدونم چه فعل و انفعالاتی توی درونم رخ داد که یهو از دهنم پرید: «نه بابا! اتفاقا دوست دارم!»
چشماش برق زد: «خب دیگه... پس مشکل چیه؟»
من و منی کردم و گفتم:
«خب... من اصلا نمیدونم باید چیکار کنم! محمدرضا من اصلا شبیه شماها نیستم!»
- «فقط مشکل همینه؟»
با تردید سرتکون دادم که گفت:
«خیله خب. ما امروز عصر داریم میریم خونه میثم. تو هم بیا جوابت رو از خودش بگیر!»
ذوق دیدن میثم، دلیلی که بخاطرش دارم میرم و مسئولیتی که قطعا باید بعدش بپذیرم رو از ذهنم برد. قبول کردم و با خداحافظی مختصری از دفترش بیرون اومدم.
با دیدن سالن دانشگاه، غم خفتی که تو کلاس تحمل کردم، سرم آوار شد و حال خوب دیدن میثم رو از یادم برد!
کولمو پشتم انداختم و لخ و لخ کنان سمت در سالن رفتم. دستگیره رو پایین کشیدم که محمدرضا صدام زد. برگشتم. سمتم میدویید!
نزدیکم که رسید، نفس نفس میزد. حالش که جا اومد گفت: «اینو جا گذاشتی!»
عکس همون شهید دستش بود. نگاهی بهش کردم و گفتم: «اما اینکه مال من نیست!»
لبخندی زد و گفت:
«اونی که رو میز بود مال تو نبود! اما این هست...»
پوستر رو از دستش گرفتم و قبل ازینکه نگاش کنم، دست رو شونم گذاشت و گفت: «مبارکت باشه.»
تشکر کردم که دور شد و رفت. پوستر رو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم.
زیر عکس، با خط سرخ نوشته بود:
«همت کنی، همت شوی!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_ششم ؛ او نیز ؛ هم!" 📜
تو خونه بابای میثم، کنار سعید نشسته بودم و از ذوق دیدنش آروم و قرار نداشتم. یک ربعی میشد که نشسته بودیم و خبری از میثم نبود! کم کم داشتم نگران میشدم که با یک نوزاد، بالای پلهها ظاهر شد. از دیدنش همهی صورتم، یک لبخند بزرگ شد. اما نوزادی که بغل گرفته بود، اخم هام رو شکل علامت سوال توی هم کرد.
خودم رو نزدیک گوش سعید کردم و پرسیدم: «میثم بچه داره؟»
- «نه بابا بچهش کجا بود؟»
- «پس اون نوزاد چیه بغلش؟»
خندید و گفت: «تو هم دلت آمادست ها! بچه خواهرشه!»
سری تکون دادم و سرجام صاف نشستم. میثم پله ها رو پایین اومد و دونه دونه با بچه ها دست داد و سلام و احوال پرسی کرد.
به من که رسید، بچه رو دست داد سعید و بی مقدمه بغلم کرد! دست خودم نبود. بخاطر حس خاصی که نسبت بهش داشتم، برادرانه دستامو دورش گرفتم و شونهش رو بوسیدم. گفت: «چطوری عزیزِبابام؟»
اسمی که باهاش صدام کرده بود، دلم رو لرزوند. حس خوبی بهم دست داد و آرامش خالصی توی وجودم پیچید: «خوبم خداروشکر.»
شونه هامو گرفت و از بغلش دورم کرد. لبخندی زد و گفت: «الحمدلله!»
- «بهتری؟»
لبخندش رو پررنگ تر کرد و سرتکون داد. مثل خودش «الحمدلله» گفتم که آروم خندید! زد روی شونم و گفت: «خوبه... باریکلا!»
ازینکه بخاطر یه شکر گفتنِ شبیه خودشون اینطور تحسینم کرد، مثل بچه ها ذوق کردم و انگیزه گرفتم برای اینکه بیشتر شبیهشون بشم. اما همون صدایِ سرزنشگر، به تمسخر خندید و گفت : «شبیهشون بشی؟! تو؟ زهی خیال باطل!»
با صدای قربون صدقه رفتن سعید به خودم اومدم و نگاهم رو سمتش سوق دادم. بچه رو توی بغلش گرفته بود و با حالات چهرش باهاش بازی میکرد و "قربونت برم" و "فدات بشم" از زبونش نمیافتاد!
نمیشد صورت مهربون و خندههای بچه رو دید و لبخند نزد. چشمای خوشحالش رو که دیدم، با خودم فکر کردم :«یعنی میفهمه پدربزرگش شهید شده و هیچ وقت نمیبینتش؟»
دقت کردم دیدم گوشواره گوششه و این یعنی دختره! دختر بابا...
دم گوش سعید که برای بچه غش و ضعف میرفت پرسیدم: «باباش کو پس؟»
بدون اینکه به سمتم برگرده یا لحنش رو عوض کنه گفت: «سوریهست!»
صداشو بچگونه کرد و رو به نوزاد تو بغلش گفت: «بابایی رفته سوریه؟ آره... بابایی قهرمانه!»
لبای نوزاد از خنده باز شد و لثههای بی دندونش دلم رو برد. احوالپرسی های میثم که تموم شد، بفرماییدی گفت و همه نشستیم. سعید ول کن بچه نبود! نوزاد رو روی پاهاش گذاشته بود و قلقلکش میداد. صدای خنده از ته دلش کل خونه رو گرفته بود و لبخند رو روی صورت همه کشیده بود. شیطنتم گل کرد! نزدیک سعید شدم و زیر گوشش گفتم: «بابا شدنم بهت میاد ها!»
برخلاف تصورم خندید و گفت:
«جدی؟ پس آستین بالا بزنم؟»
کنف شدن از قیافهم میبارید. کوبیدم به بازوشو و گفتم:
«پررو نشی یه وقت! یکم خجالت! حجب! حیا...»
خندید و حرفی نزد. نگاهم رو بلند کردم. میثم رفت و کنار خانم مسنی که در نبود میثم از ما پذیرایی کردن، نشست. باز نزدیک گوش سعید شدم و پرسیدم: «اون حاج خانوم مامان میثمن؟»
سرتکون داد. تا خواستم برگردم سر جام، علامت سوال جدیدی وسط ذهنم سبز شد. نرفته برگشتم سمت سعید: «سعید؟ میثم با مامانش زندگی میکنه؟»
- «نه خواهراشم هستن.»
منظوری که داشتم از ذهنم پرید. به جاش پرسیدم: «خواهر داره؟ کوچیکتر از خودش؟»
- « یکیشون آره!»
غم رو سرم آوار شد: «میگم... برای شهادت باباش زود نبود؟»
خنده تلخی کرد و گفت: «کجای کاری؟ حاج علی میگفت دیر هم شده!»
نمیخواستم طعم شیرین حال سعید رو تلخ کنم. سوال قبلیم نصفه مونده بود و بهانهی خوبی برای عوض کردن بحث بود.
- «سعید! من منظورم این بود که میثم مگه خونه خودش نیست؟»
با تعجب برگشت سمتم. خندید و اخم کرد و گفت: «چیشد که فکر کردی میثم مجردی زندگی میکنه؟»
دو تا دستامو بالا آوردم و تند تند گفتم: «نه نه! منظورم این نبود! وایسا... مگه میثم ازدواج نکرده؟»
سعید خندید و نگاه ازم گرفت. گفت:
«مث که خیلی دلت میخواد همه رو سر و سامون بدی!»
خندیدم و آروم نیشگونی از رانش گرفتم. به بچه تو بغلش اشاره کردم و گفتم: «سر کیف اومدیا!»
رد نگاهم رو گرفت و با لبخند بزرگی گفت: «چه جورم!»
سرشو نزدیک صورت نوزاد برد و با لحن بچگونه گفت: «الهی عمو فدات شه خانوم کوچولو!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"ادامه #قسمت_ششم ؛ او نیز؛ هم!"
حسام از سمت دیگهی سعید از عمیق ترین نقطه قلبش "الهی آمین" گفت؛ جوری که حس کردم الانه که سعید از هستی ساقط شه! نفهمیدم حسام از کجا خورد ولی چنان آخی گفت که مونده بودم به اورژانس زنگ بزنم یا نه..؟
سعید سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت: «میثم مجرده! سنی هم نداره فقط... سختی زندگی پخته تر از سنش نشونش میده!»
شاید اگر اون روز چند ماه بعد از شهادت بابای میثم بود، حرف سعید رو میپذیرفتم ولی چهره کسی چند روزه پخته نمیشه و... یک سوال شد تموم ذهن من: «مگه زندگی میثم چه سختی هایی بهش چشونده؟»
با شنیدن اسمم بین حرفای محمدرضا، از افکارم بیرون کشیده شدم و نگاهم رو بهش دادم. چند جمله که گفت، فهمیدم داره از صحبت امروزمون تو دفترش به میثم میگه. رد نگاهش رو گرفتم که دیدم میثم جای محمدرضا، به من نگاه میکنه. نگاهش شباهت عجیبی به نگاه اون عکس داشت! همون عکسی که محمدرضا با دادنش به من بهم تبریک گفت! عکس شهید همت! تو چشمای میثم یه دنیا حرف بود! جوری نگاهم میکرد که بیاختیار لبام به لبخند باز میشد. چیزی تو وجودم تایید میکرد که «اینا همه یعنی میثم هم نورانیت خاصی داره! یعنی...»
با یادآوری چیزی که از محمدرضا پرسیدم و جوابی که گرفتم، کل بدنم لرزید! حتی تصور اینکه میثم یه روز شهید بشه هم عذابم میداد! دلم میخواست میشد برم بهش بگم یه طور نباش که خدا عاشقت بشه! تو نباید شهید شی! از ساکت شدن خونه، فهمیدم حرفای محمدرضا تموم شده. سربلند کردم و به میثم نگاه کردم ببینم در جواب چی میگه که در کمال ناباوری فقط سر تکون داد و به گفتن یه "که اینطور" بسنده کرد و حرف دیگهای نزد!
متعجب از رفتارش، به محمدرضا نگاه کردم و از لبخندش فهمیدم چیزی هست که من نمیدونم! ترجیح دادم سکوت کنم تا یا وقتی رفتیم جریان رو از محمدرضا بپرسم، یا خود میثم بگه ماجرا از چه قراره؟
میثم رو کرد به سعید و پرسید: «آقا سعید! چه خبر از سِمَت جدیدت؟ با هم کنار اومدین؟»
از نفس سنگینی که سعید کشید میشد راحت گِله هاشو شمرد و دلخوریش از این انتخاب رو فهمید!
همینکه خواست حرفی بزنه، بچه رو گذاشت رو پای من و شروع کرد به غرغر کردن!
چندثانیه طول کشید تا درک کنم این موجود دوست داشتنی رو باید بغل بگیرمش و سرگرمش کنم!
دستاشو بالا گرفته بود و با دکمه های پیرهنم بازی میکرد. از دیدن لبای خندونش، سرکیف اومدم و بغلش کردم. وقتی با چشمای معصومش خیره به چشمام شد، پا رو غرورم گذاشتم و شروع کردم با صورتم ادا درآوردن.
تنها انگیزهم صدای خندههای از ته دلش بود که توی خونه میپیچید و کیلو کیلو قند توی دلم آب میکرد!
به صورتم رو که نزدیکش کردم و پیشونیش رو بوسیدم، با دستای کوچیکش بند حرز دور گردنم رو گرفت. با خنده و لحن بچگانهای گفتم: «میخوایش فسقلی؟»
وقتی صداهای نامفهومی از خودش درآورد، "باشه"ای گفتم و آروم روی پام گذاشتمش. دستم رو به بند حرزم گرفتم که یکی از بچه های بسیج، که نه میشناختم نه تا حالا دیده بودمش، با لحن بدی گفت: «زنجیر میندازی گردنت علی آقا؟»
بدون فاصله پوزخند زد و گفت: «البته ازت بعیدم نبود!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_ششم ؛ او نیز، هم!"
خیلی بهم بر خورد! اینبار نه منی که میشناختمش، که اون احساسات ناشناس به حرف اومده بودن و سوالاتشون تو سرم میپیچید که: «مگه من چمه؟ فقط چون عضو بسیج نیستم میشم کافر؟ میشم لاتِ خیابونی که زنجیر میندازه؟ دلیل نمیشه چون یه تسبیح دست میگیره و یقهش رو تا آخر میبنده فکر کنه از من بالاتره و هر چی دلش میخواد بارم کنه!»
با توپ پر جبهه گرفتم تا هر چی لایقشه نثارش کنم که چشمم به میثم خورد. حس کردم اگر حرفی بزنم حرمتش میشکنه! هم حرمت خودش... هم حرمت سیاهی که تنش کرده.
به زور نفس عمیقی کشیدم و هر چی خواستم بگم رو تو دلم شش قفله کردم. بند حرزی که حتی فلزی هم نبود که باعث سوء تفاهم بشه و فکر کنن زنجیره، رو باز کردم و جلوی صورتم گرفتم. با صدای پایینی گفتم: «نه! زنجیر نیست! حرز امام جواده (علیه السلام)!»
میثم با لحن تحسین آمیزی گفت:
«احسنت! باریکلا علی اکبر! بیمه اهل بیت (علیهم السلام) که بشی، هر دو دنیات تضمینه!»
از این محبتش هم خوشحال شدم هم مثل بچهای که بهش ظلم شده و حالا کسی تحویلش گرفته، بغضم گرفت. نمیتونستم حرف و لحن تند اون بسیجی رو فراموش کنم! مدام صداش تو گوشم زنگ میخورد، عصبیم میکرد و تو محکمه ذهنم، حق رو به خودم میدادم و توی دلم میگفتم: «اون حق نداشت با من اینطور حرف بزنه! من چی کم دارم مگه؟ چه گناهی کردم؟ چطور فکر کرد اینقدر داغونم که زنجیر بندازم؟ من که حداقل الان تو جمعشونم..!»
با صدای میثم سربلند کردم. گفت:
«یه نفر میره به امام خمینی میگه یه روحانی فلان خطا رو کرده! امام میگن اینطور نگو! بگو یه خطاکار لباس روحانیت پوشیده!»
مکثی کرد و با ناراحتی گفت: «این جمع رو به بسیحی بودنشون میشناسن! بیا و خطاهامون رو پای بسیجی بودنمون نذار برادر!»
لفظ برادری که برام استفاده کرده بود، دلم رو نرم کرد. اینبار خوب متوجه حرفش و منظوری که به اون بسیجی... یعنی به اون خطاکاری که لباس بسیج پوشیده بود، داشت؛ شدم! خوشحال بودم از حمایتی که برادرانه نثارم کرد و آبرویی که خوب برام جمع کرد.
با چشم گفتن من و تشکر میثم، باز مشغول بازی با نوزاد تو بغلم شدم.حرز رو دستش دادم و مثل سعید، قربون صدقهش رفتم. کوچولوی خوش خنده با هر جملهم میخندید. حتم داشتم مهربونیش به بابابزرگش رفته. شایدم باباش... چون شجاعت و رأفت، هیچ وقت از هم جدا نمیشن. هر کس شجاعه، قطعا رئوف و مهربونه! و .. شجاعت کسی که خودشو برای امنیتِ بقیه، جلوی تیر و گلوله میندازه، قابل انکار نیست! باباش مدافع حرمه و شجاع. پس قطعا مهربون و با محبت... .
بی اختیار سرم رو نزدیک گوش نوزاد کردم و گفتم: «توی فسقلی هم به بابات رفتی! مگه نه؟»
با سرانگشت آرو به نوک بینیش زدم که قش قش خندید! صدای میثم و جمله ای که گفت حواسم رو از بچه قاپید: «غصه چی رو میخوری؟ من اگه به احوالت مطمئن نبودم که نمیذاشتم بری بشینی جام!»
سعید با دلخوری چیزی رو زیر لب زمزمه کرد و بعد بلند تر گفت: «به چیِ من مطمئنی برادر من؟ پس فردا گیر مقام و منصب بشم، تو پاسخگویی؟»
خندید: «آره! دیگه؟»
- «میثم شوخی نکن توروخدا!»
+ «شوخیم کجا بود؟ میگم بهت اعتماد دارم دیگه! بگو چشم! اینقدم با من بحث نکن!»
سعید خواست چیزی بگه که میثم مانعش شد و گفت: «سعید جان! وضع منو ببین! بابا که رفت! حمیدم که سوریهست! نمیتونم مثل قبل صبح تا غروب دانشگاه باشم و خونه رو تنها بذارم که! بیا و منطقی فکر کن؛ خودم که نمیتونم! جز تو که جانشین فرمانده بودی، کی رو میذاشتم که همه جوره خیالم جمع میشد؟»
- «خب تو فرمانده بمون! من خودم نوکرتم! همه کارا رو میکنم!»
میثم خندید و گفت: «لازم نکرده نوکر من باشی! من نوکر نمیخوام! برو مستقیم نوکری شهدا رو کن!»
- «الان این حرف آخرته؟»
میثم محکم و جدی گفت: «حرف اول و آخرم!»
سعید سری به تاسف تکون داد که میثم گفت: «بیخود نگرانی! خودت که ماشالا اینکارهای! جانشینتم که تضمین شدهست!»
از زاویه نگاش که سمت من بود، فهمیدم منظورش از جانشین، منِ نوپاست!
دهن باز کردم چیزی بگم اما دستشو به نشانه سکوت بالا آورد: «تو رو هم بعدا راه میندازم! غمت نباشه!»
نمیدونم چرا اما خیلی خوشحال شدم. اینقدر که تا نشسته بودیم از ذوق با نوزاد تو بغلم بازی میکردم و پا به پاش میخندیدم!
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"ادامه #قسمت_ششم ؛ او نیز، هم!"
همه رفته بودن جز من و سعید.حسام هم قرار نبود بره اما بهش زنگ زدن و با عجله رفت. عادت داشتم چاییم رو داغ داغ بخورم. یه قند تو دهنم گذاشتم و لیوان رو نزدیک دهنم کردم که صدای میثم به گوشم خورد. نزدیک سعید شده بود و به زبون عربی آروم چیزهایی میگفت. فاصلهم زیاد نبود و به راحتی صداش رو میشنیدم. میگفت: «سعید جان! حمید آخر هفته میاد. منم شنبه شب عازمم! از همین الان زحمت بکش به خونوادت بگو هماهنگ کنن بیشتر پیش مامانم و خواهرام باشن...»
با اینکه میشد حدس زد منظورش از عازمم بعد از آوردن اسم حمید که مدافعه، رفتن به سوریه و دفاعه؛ اما نمیخواستم بپذیرم! اون یه دانشجو بود و هیچجوره نمیتونست اعزام بشه! البته... تا جایی که من میدونستم! سعید با ناراحتی به عربی جواب داد: «بی معرفت باز میخوای منو جا بذاری؟ بابا مرد مومن امون بده کارام جور شه منم باهات بیام خب! اینقدر بی مرام نباش میثم!»
میثم با لبخند دست رو پای سعید گذاشت و گفت: «اینجوری که روسیاهم و دعام به کارت نمیاد! اما اگه دعا کنی شهید شم...»
با پریدن چایی تو گلوم، جملهش نصفه موند و سریع سمت منی اومد که حتی نمیتونستم سرفه کنم! هر دو دست پاچه از اتفاقی که افتاده، پشتم میزدن و ازم میخواستن سرفه کنم. اما من از شدت تعجب و شوکی که بهم وارد شده بود، نمیتونستم راه نفسم رو باز کنم!
داشتم خفه میشدم که سعید با نگرانی گفت: «یا فاطمه زهرا (سلامالله)... کبود شد!»
رنگ از صورت میثم پرید! سریع از جا بلند شد و چنان به پشتم زد که نفس که هیچ؛ ستون فقراتم هم از دهنم زد بیرون!
به سرفه افتادم و از شدت نفس تنگی گلوم خس خس میکرد! میثم سریع از جا بلند شد و با یه لیوان آب برگشت. به زور یه قلپ خوردم و با نفسی که بالا نیومده بود و صدایی که نه از خفگی، که از بغض گرفته بود، پرسیدم: «می... خوای... بری... سوریه؟!»
چشماش گرد شد: «تو مگه عربی بلدی؟»
سرتکون دادم که پرسید: «اما... اما من با لهجه سوری حرف زدم! چطور فهمیدی؟»
اونقدری نفس نداشتم که توضیح بدم رو عربی و انگلیسی همه جوره مسلطم! فقط پرسیدم: «میخوای... بری؟»
دستی به صورتش کشید و کلافه گفت: «میشه فراموشش کنی؟»
بغضم شکست و گرمای اشک رو روی صورت یخ کردهم، حس کردم: «چـ...را؟»
ناراحت از دیدن اشکام گفت: «به نفع خودته!»
تموم زورم برای حرف زدن رو جمع کردم و گفتم: «نفع من مهم نیست! جون تو مهمه که میخوای بری و...»
دیگه نتونستم و باز به سرفه افتادم. سعید جلوتر اومدم و مجبورم کرد کل لیوان آب رو سر برکشم! میثم هم کلافه تر از قبل سرجاش تکون میخورد و انگشتاش رو میشکست. خواستم حرف بزنم اما سعید مانعم شد: «بذار نفست بالا بیاد بعد...»
چند دقیقه گذشت تا رنگ و روم برگشت و نفسام منظم شد. قبل ازینکه حرفی بزنم میثم گفت: «علی اکبر! خواهش میکنم هر چی شنیدی رو فراموش کن! خواهش میکنم!»
بی توجه به چیزی که ازم خواسته بود، تنها حدسی که میتونستم بزنم رو پرسیدم: «تو پاسداری؟»
کلافه سرتکون داد و زیر لب لا اله الا الله گفت.
رو به سعید کردم و باز پرسیدم: «تو چی؟ تو هم پاسداری؟»
سرش رو انداخت پایین و حرف نزد. حدسش سخت نبود! خودشون جواب ندادن اما رفتارشون داد میزد پاسدارن! هم میثم، هم سعید، هر دوشون پاسدار بودن و برای شهادت میدوئیدن!
شب، وقتی رسیدم خونه، پشت عکس شهید همت نوشتم:
«پدرش پاسدار بود، او نیز، هم!
پدرش نهایت پر کشید، او نیز...»
دستم لرزید، اما نوشتم: «هم!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
„ 🛣🕊„
تو مخاطبین اول سرچ کردم: «محسن» نبود!
کل مخاطبینش رو زیر و رو کردم تا اسمی که توش ردی از محسن باشه پیدا کنم؛ اما نبود!
با ناامیدی رو کردم سمت سعید و گفتم: «اسمش رو پیدا نمیکنم. شمارشو بگو...»
شروع کرد به گفتن و من وارد کردم. آخرین شماره رو که وارد کردم، اسمی ظاهر شد که قلب من رو هم مثل قلب سعید در هم فشرد و به درد آورد. سعید اسم محسن رو توی گوشیش تغییر دادھ بود. دیگه شمارهی محسن، به اسم محسن نبود. اسمش رو گذاشته بود: «رفیقی که رفت...!💔»
٫ #ملجــاء🌿 ٫
𓏲 قرارگاھ عشـٰاق
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_هفتم ؛ خطا کرده را، راه جبران مبند!"
- «علی اکبر رسولی؟»
بدون اینکه حرفی بزنم، دستم رو بالا بردم. سرتکون داد و اسم نفرات بعد رو خوند. به اسم میثم که رسید، آوار غم سرم خراب شد! سعید سریع از دستشو بلند کرد و گفت: «نیست استاد!»
استاد بدون اینکه سرش رو بلند کنه، گفت: «جلسه سومیه که غیبت کرده! دانشجوی بی انضباط تو کلاس من جایی نداره!»
گُر گرفتم! دلم میخواست پاشم بگم:
«آخه بیانصاف! اون طفلک از زندگیش زده رفته که تو، تو امنیت و آرامش، عقده هاتو سر دانشجوهات خالی کنی!»
اما سکوت کردم و همه حرصم رو سر میز بیگناه خالی کردم!
- «بهش بگید درسم رو حذف کنه!»
دیگه نتونستم تحمل کنم! زیر باروت وجودم کبریت زده بود. با عصبانیت از جا بلند شدم: «استاد شما چرا ملاحظه ندارین؟ چرا نمیپرسین چرا سه روزه دانشجوی برتر کلاستون غیبت کرده؟ بهتون بر نخوره ولی چرا فقط میخواین قدرت و اختیاراتتون رو به بقیه نشون بدین؟ الان درس شما رو حذف کنه یاد میگیره دیگه غیبت نکنه؟ نخیر! فقط از دست استادی مثل شما خلاص میشه!»
استاد که توقع شنیدن این حرفا رو، اون هم از زبون من نداشت با تعجب گفت: «رسولی معلوم هست چی میگی؟»
چشمم رو روی عواقبش بستم و گفتم اونچه باید زودتر از این ها میگفتم:
«بله استاد! دو هفته قبل منی که سه ترمه باهاتون کلاس برمیدارم و حتی یه بارم غیبت نکردم، همیشه هم داوطلب پاسخ به سوالای عجیب و غریبتون بودم رو فقط بخاطر اینکه تمرکز نداشتم به سوالتون جواب بدم به بدترین شکل ممکن از کلاس اخراج کردین! حتی نپرسیدین چته، بعد اخراجم کنین! ترم قبل هم سعید فقط بخاطر اینکه با عقاید شما مخالف بود نتونست درستون رو پاس کنه! چون باهاش لج کردین! سر چیزی مثل امتحانی که از درس های آیندس و شما ناگهانی میگیرین همه رو جریمه میکنین! چون معتقدین دانشجو فقط درس شما رو داره و باید درس نداده، بخونه! حالا هم که آبروی کسی که حاضر نیست تا از خودش دفاع کنه رو بین این همه آدم میبرین و واینمیستین بیاد بهتون توضیح بده بعد بهش بگین حذفتون کنه!»
از قیافه استاد معلوم بود کم آورده و حرفام عصبیش کرده. چیزی نداشت بگه فقط محکم رو میز کوبید و گفت: «برو از کلاس بیرون!»
نیشخندی زدم و گفتم: «بفرمایید! اینم از الان که تحمل شنیدن حرف حق رو ندارین!»
کولهم رو روی دوشم انداختم و همینطور که از کلاس بیرون میرفتم، گفتم: «با کمال میل از کلاستون میرم بیرون و درستون رو هم حذف میکنم! یه ترم بمونم بهتر ازینه که زیر ناحقی کردن شما خفه خون بگیرم!»
بی توجه به پچ پچ های تو کلاس، راهمو کشیدم و رفتم، در رو که باز کردم، برگشتم و گفتم: «آقای استاد! این کلاس، کلاس بشو نیست! هر کی یکم رو حرفام فکر کنه میفهمه اینجا، جای موندن نیست!»
هنوز از در بیرون نرفته بودم که سعید و حسام، سریع خودشونو بهم رسوندن و با هم بیرون رفتیم. فاصلهمون با کلاس به دو قدمم نمیرسید که در باز شد و دانشجوها دونه دونه از کلاس بیرون اومدن و با لبخند رفتارم رو تحسین کردن. بعضی هاشون هم از گرفتن حقی که تا اون روز پایمال شده بود، تشکر میکردن و بعد رد میشدن. کلاس شروع نشده بود که با دفاع من از میثم تموم شد!
آخرین کلاسم بود و باید برمیگشتم خونه. دم در دانشگاه، خواستم تاکسی بگیرم اما با نسیم ملایمی که صورتم رو نوازش میکرد، پشیمون شدم و ترجیح دادم راه طولانیِ دانشگاه تا خونه رو پیاده برم.
هندزفریم رو از کیفم بیرون کشیدم و به گوشیم وصلش کردم. از پلی لیست، دنبال غمگین ترین آهنگ ممکن بودم که چشمم به فایل صوتیای خورد که سعید برام فرستاده بود اما من بازش نکرده بودم. از کنجکاوی لمسش کردم. صدای آشنایی تو گوشم پیچید: «بسم الله الرحمن الرحیم. علی اکبر جان، داداشم؛ سلام!»
از شنیدن صدای میثم، اشک تو چشمام جمع شد. بیست روز بود صداش تو گوشیِ من بوده و من غصه دوری و دلتنگیش رو میخوردم... .
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_هفتم ؛ خطا کرده را، راه جبران مبند!"
- «الان که صدامو میشنوی، تو هواپیمام و انشاءالله تا دو ساعت دیگه قدم تو حریم زینبی میذارم! خیلی دلم میخواست دمِ رفتنی ببینمت و یه بار دیگه عزیزِبابام رو بغل کنم... آخه میدونی علی اکبر؟ تو رو که میبینم یاد آخرین دیدارم با بابا میوفتم! قبل ازینکه من بفهمم بابام رو از دست دادم، تو پیکرش رو تو خواب دیدی! تو عزیز بابای منی، که قبل من، سراغت اومده! ولی خب سعید گفت باید مادرت رو جایی میبردی و نیومدی. خوب کردی! دمت گرم! خدمت به مادر خیلی واجبه.»
از بغض شدید پاهام شل شد و به دیوار تکیه دادم. سعید آبروی منِ بی آبرو رو خرید! من اون روز سر لج و لجبازی بچگانه که چرا به من نگفته بودن پاسدارن، نرفتم بدرقهش! منِ نادون حواسم نبود که میثم داره میره جنگ! داره میره جلوی تیر و گلوله! معلوم نیست برگرده! من آخرین فرصت دیدنش رو با حماقتم از دست دادم!
- «راستش اونشب که اومدی خونمون حرف پاسدار و مدافع حرم شد، نرسیدم رات بندازم.»
کسی از دور تر صداش زد و میثم، خندید و گفت: «نگا کن تو رو خدا!
اصلا انگار قِسمت نیست! ببین من باید برم. اگر برگشتم که نوکرتم هستم، میشینم قشنگ از فوت و فن مذهبی و بسیجی بودن برات میگم اما اگر خدا خواست و به آرزوم رسیدم، اون یادگار بابا که دستته رو با جزئیات بخون. خودش راهنماست و رات میندازه! هرجا هم گیر کردی از سعید بپرس. درسته یکم زیادی متواضعه ولی از منم ماهر تره! و... بین خودمون بمونه ولی خیلی چیزایی که الان دارم رو مدیون معرفتشم!»
با صدای بلند تری گفت: «اومدم اومدم!»
تند تند گفت: «خب دیگه علی اکبر جان من باید برم. اگر دیگه ندیدمت حلال کن! مخلص مرامتم عزیز بابام! علی یارت؛ یاحق!»
از خداحافظی ناگهانیش جا خوردم و به التماس افتادم: «نه! نه میثم نه! تورو خدا تموم نکن! تورو خدا بازم برام حرف نزن! نرو میثم! نرو!»
احساس میکردم با تموم شدن اون فایل صوتی، خود میثم از کنارم رفته. یعنی تا حالا بوده، توی اون حدود دو دقیقه... .
کنترلم رو از دست دادم و به هق هق افتادم! لب هامو محکم به هم فشار دادم و بی صدا میثم رو صدا میزدم. انگار که صدامو میشنوه، التماسش میکردم برگرده! قسمش میدادم شهید نشه! زار میزدم و میگفتم: «میثم نرو بامرام! میثم غلط کردم نیومدم! توروخدا برگرد! نیای میمیرم میثم! من حماقت کردم دیدنت رو از دست دادم! برگرد بذار جبران کنم! بذار یه بار دیگه بغلت کنم! برگرد و یه بار دیگه صدام کن: عزیز بابام!»
حواسم به هیچی نبود! نه اینکه وسط مردمم، نه اینکه با این حرفا چیزی عوض نمیشه! هیچی! فقط حال میثم برام مهم بود! اینکه زنده باشه و برگرده و این بین تنها کسی که میتونست خبری داشته باشه و از این وضع نجاتم بده، سعید بود. با همون حال زارم گوشیمو دست گرفتم و بهش زنگ زدم. نفهمیدم چی میگفت فقط التماسش کردم زودتر خودشو بهم برسونه. پنج دقیقه هم نشد که اومد. با نگرانی جلوم ایستاد و گفت: «علی اکبر! چی شده؟ چرا رنگت پریده؟»
وقتی هق هق های درموندگیم رو دید گفت: «خب حرف بزن! چی شده!»
- «میثم..! فقط بگو میثم کجاست؟ سالمه؟»
از سوالم جاخورد! نمیخواستم باور کنم که چرا چشماش رنگ غم گرفته و جلوم وا رفته!
- «سعید چت شد؟ بگو میثم کجاس! سالمه دیگه نه؟ هیفده روزه رفته! چرا نمیاد پس؟»
هیچی نگفت و سرش رو پایین انداخت. قلبم اینقدر تند میزد که حس میکردم هر لحظه ممکنه از سینهم بیرون بزنه! دوتا شونه هاشو چسبیدم و با همه زورم تکونش دادم: «سعید حرف بزن! میثم کجاست؟»
سربلند کرد؛ صورتش خیس اشک بود! از دیدن حال و وضعش، همه امیدم نا امید شد. انگار که جون از تنم رفته باشه، روی زمین بیحال نشستم. دیگه حتی توان نداشتم گریه کنم! فقط اشک میریختم...
با ته مونده امیدم پرسیدم: «سعید سر به سرم میذاری دیگه نه؟»
نفسم تنگ شده بود! قفسه سینم اینقدر سنگین بود که بالا و پایین کردنش جون رو از تنم میبرد!
- «سعید؟ میثم زندست! مگه نه؟»
با اشک سرش رو به چپ و راست تکون داد!
نمیخواستم باور کنم. گفتم: «الان یعنی زندست دیگه! نه؟»
سعید با بغضی که گریه نکرده اشک میشد گفت: «همرزماش میگن... میگن...»
داشتم دق میکردم.
- «چی میگن سعید؟»
از آهی که کشید همه وجودم سوخت. گفت: «میگن مفقود شده!»
قلبم از تپش ایستاد! چشمام سیاهی رفت! با ته مونده نفسم زمزمه کردم: «یا حضرت زینب (س)! خطاکرده را، راه جبران مبند!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_هشتم ؛ یوسفم برگرد!"
ضعف رو به خوبی تو تنم حس میکردم! دست و پام میلرزید و نای قدم برداشتن نداشتم. همهی وزنم روی بابا بود و به زور پاهامو روی زمین میکشیدم. اطرافم رو نمیدیدم. من تشنهی دیدن میثم بودم. هر چند که برای همیشه خوابیده باشه! چند نفر با احترام دری رو برامون باز کردن و وارد یک فضای بزرگ شدیم. فضا مردانه بود و خانومها رفته بودن. از بدو ورود صدای گریه های بلندِ سعید به گوشم خورد. وقتی داد میزد و با همه وجودش میثم رو صدا میکرد، قلبم تیر میکشید. هر بار که بیشتر هقهق میکرد، امیدم نا امیدتر میشد که شاید اینا همه یک شوخی باشه و رفتن میثم و شهادتش، یک کابوس تلخ! جلوتر که رسیدم، همه کنار رفتن. چشمم به سعید خورد که با پیرهن مشکی، خودش رو روی تابوت انداخته بود و زار میزد! دستاش رو دور تابوت گرفته بود. سعید داغدیده، رفیق بی جونش رو بغل گرفته بود! (:
حضورم رو که احساس کرد، از رو تابوت بلند شد و دیدم آنچه هر لحظه التماس میکردم دروغ باشه!
میثم بود که تو تابوت، آرومتر از هر وقت دیگهای خوابیده بود... . زانوهام شل شد و روی زمین افتادم. بابا از نگرانی کنارم نشست و ازم خواست آروم باشم. اما من آروم بودم. خیلی آروم بودم. اینقدر که دلم میخواست دراز بکشم و کنار میثم، برای همیشه بخوابم! (:
آروم آروم خودمو جلوتر کشیدم تا چهرهش رو ببینم. رنگ به رو نداشت. صورتش سفید بود و لباش سرخی رو از یاد برده بود. با این حال، روی ماهش از همیشه نورانی تر و قشنگ تر بود. مثل همیشه لباش میخندید و چشمای بستهش خوشحال بود. لبخند به لبم نشست و تو دلم گفتم: «خداروشکر که خوشحالی بامرام! تو به آرزوت رسیدی ولی... نگفتی یکی اینجا از حسرت میمیره؟»
اشک تو چشمام جمع شد. دستم رو لبهی تابوتش گذاشتم و دل به درد و دل دادم: «سلام میثم جان! خوبی برادر؟»
یه نگاه به سرتاپاش انداختم: «جات خوبه رفیق؟ سختهت نیست؟»
جواب نداد! نگفت: "سلام عزیزِبابام! خوبم الحمدلله!" نگفت و غم تو دلم باد کرد...! اولین قطره اشک رو صورتم چکید: «جواب سلام واجبه بامرام!»
بازم هیچی نگفت. حالم اصلا خوب نبود. حس میکردم هر لحظهست که قلبم وایسه. اما تموم قوتم رو جمع کردم تا اینبار رو مثل بار قبل از دست ندم! این آخرین باری بود که میثم رو میدیدم. باید وداع میکردم...!
بغض راه گلومو بست. با صدای گرفتهای پرسیدم: «ازم ناراحتی؟ حق داری! من نامردی کردم! من نیومدم بدرقهت کنم!»
قلبم تیر کشید، حق به جانب گفتم: «من نامردی کردم؛ تو چرا حسرت به دلم گذاشتی و رفتی؟ تو چرا برنگشتی که یه فرصت بهم بدی؟»
سریع اشکامو پاک کردم و خودم رو جمع و جور کردم: «ببخشید... الان وقت این حرفا نیست! الان... الان وقته وداعه!»
باز بغض نفسم رو بند آورد: «اومدم بگم... خدا به همرات!»
نتونستم تحمل کنم! بغضم شکست و به هقهق افتادم: «اومدم بگم خداحافط رفیقم! اومدم بگم شهادتت مبارک!»
صداش تو گوشم پیچید: "خیلی دلم میخواست دمِ رفتنی ببینمت و یه بار دیگه عزیزِبابام رو بغل کنم!"
لبخند تلخی زدم و گفتم: «هنوزم دوست داری این بی مرامو بغل کنی بامرام؟»
به حال و روز خودم پوزخند زدم و گفتم: «نه... اما من دوست دارم!»
رد اشک، صورتم رو گرما داد: «هم بغل کردنت رو دوست دارم! هم خودت رو دوست دارم!»
اشکامو از چشمام پاک کردم. نمیخواستم لحظات آخر تار ببینمش. باید جای وقتی که رفت و ندیمش و وقتی که باز میره و دیگه نمیبینمش هم ببینمش! (:
روی زانوهام بلند شدم و یه دستمو به پیکرش گرفتم... خواستم تو آغوشش بگیرم که چشمم باز به صورتش خورد. دستم جلو بردم تا نوازشش کنم اما... صورتش گرم بود! گرمِ گرم!
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73