eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
592 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
396 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ چشمِ دل باز کن !" با صدای «خسته نباشید» استاد، خودکار رو بین دفتر انداختم و دستی به صورتم کشیدم. بعد از 26 جلسه، امروز، اولین روزی بود که سرِکلاسِ استاد فاتحی، حواسم پرت افکارم بود و حتی یه کلمه هم نت برداری نکردم. حال رد شدن از شلوغی دم در رو نداشتم. نشستم تا کلاس خالی تر بشه... کلافگی شدید عصبیم کرده بود. بی اختیار روی میز کوبیدم و دو تا دستامو روی صورتم گذاشتم. سعی کردم با نفس های عمیق آرامشم رو برگردونم بلکه با تمرکز بیشتر، یادم بیاد چی دیدم. چشمامو که بستم خواب دیشبم دوباره مثل روز روشن شد: نور خالصی که چشمام تاب دیدنش رو نداشت و منی که بی اختیار به سمتش قدم برمیداشتم ... میز قد بلندی که منشا نور بود و کتابی که قدیمی به نظر میرسید. اما اسمش ... اسمش چی بود؟ روایت؟ داستان؟ عشق؟ نمیدونم! - آخه روش روش نوشته بود خدایا؟ دفتر رو ورق زدم ؛ تموم صفحاتش خالی بود! سفیدِ سفید. اینقدر ورق زدم تا به صفحه آخر رسیدم. با ناامیدی خواستم دفتر رو ببندم که دیدم پایین صفحه آخر با خط سرخ نوشته: - چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی! با تکون خوردن شونه‌م دستامو از صورتم پایین کشیدم. دلم میخواست سعید یا حسام باشن اما با دیدن خنده‌ی مسخره معین، کلافه تر از قبل و فقط برای فرار کردن ازش، از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم. تا کیفم رو ببندم و قصد رفتن کنم معین یه ریز زیر گوشم پرت و پلا گفت و مثل کلاغ مخم رو نوک زد! سعی کردم سکوتم رو حفظ کنم چون میدونستم اگر چیزی بگم قطعا بدتر میکنه. از کنارش رد شدم که پرید و کیفم رو از پشت کشید! عصبی برگشتم سمتش: «چته معین؟! ولم کن توروخدا حوصله ندارم!» پا تند کردم و بی توجه به داد و هوارش از کلاس زدم بیرون. وسطای سالن، سعید رو دیدم که دم در اتاق بسیج با چند نفر حرف میزد. پیش نیومده بود که اونجا باشه و سمتش برم اما امروز فرق داشت. سریع راهمو سمتش کج کردم و از پشت، دست رو شونه‌ش گذاشتم. با لبخندی که همیشه رو صورتش بود برگشت سمتم: «به به ببین کی اینجاست! چه عجب ازین ورا؟» به احوال پرسی بقیه لبخند کوتاهی زدم و رو به سعید پرسیدم: «حسام کجاست؟!» به دم سالن نگاهی کرد و گفت: پیش پات رفت... از تعجب صدام بالا رفت : «کجا؟؟» جا خورد: «چیزی شده؟ چرا اینقدر آشفته ای؟» دستی به صورتم کشیدم: «ضایع‌ست؟!» خندید: «خیلی!» دستم رو گرفت و با خداحافظی از بقیه گفت: «بیا بریم؛ بعیده رفته باشه.» با تعجب همینطور که پشتش کشیده میشدم پرسیدم: «کی؟!» با اخم خندید: «خوبی تو؟ حسام دیگه! مگه کارش نداری؟!» نگاهی به پشت سرم کردم: «اما کارات ..؟» نذاشت ادامه بدم ؛ گفت: «دیر نمیشه حالا! فقط امیدوارم این یه بار هم موتور حسام هندل نزنه!» کوتاه خندیدم. رفتارش برام عجیب بود. من یه دوست عادی بودم ؛ رفیقش نبودم! اون بسیجی ها، اونایی که دقیقا شبیه خودش بودن و الان بخاطر من معطلشون کرد رفیقش بودن اما در حق منی که اگر اون شرق بود من غرب بودم هم رفاقت می‌کرد ! حسام پشت موتورش نشسته بود و کلاه کاسکت رو سرش میذاشت که بهش رسیدیم. سعید احوال پرسی کرد و من رو انداخت جلو! سلامی کردم و خواستم از خوابم و اون بیت بگم بلکه این دوتا هم دانشگاهی مذهبیم ازش سر در بیارن، اما با کنار هم قرار گرفتن سعید و حسام، سرتا پای سیاهشون چشمم رو گرفت: «چرا سیاه پوشیدین؟!» غم تو نگاهشون دویید. حسام خواست چیزی بگه اما سعید مانعش شد و پرسید: «بعدازظهر شلوغی؟!» روزم رو مرور کردم: «نه. بیکارم!» سری تکون داد و گفت: «یه آدرس بدم میای؟» - «کجا هست؟» مکثی کرد و با نگاه به دور و برش، دستمو گرفت و نزدیک خودش کشید. کنار گوشم آروم گفت: «بابای میثم شهید شد!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨ قرارگاه‌شهیدحسین‌معزغلامی ؛ 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ "ادامه ؛ چشمِ دل باز کن" جاخوردم! با صدای بلند و چشمای گرد شده دو کلمه آخرش رو تکرار کردم که دست رو دهنم گذاشت و گفت: «آروم! نباید کسی بفهمه!» سر تکون دادم و دستش رو برداشت. - «یعنی چی شهید شد؟!» حسرت تو صدای حسام موج می‌زد: «باباش مدافع حرم بود...» - «چی بود؟» چشاش گرد شد: «یعنی نمیدونی؟» احساس بدی بهم دست داد. لحن حسام طوری بود که انگار چیز واضحی رو نمی‌دونستم! سعید، حسام رو عقب کشید و گفت: «عیبی نداره! برات توضیح میدم. فقط بگو بعدازظهر میای یا نه؟» - «کجا؟» + «مراسم بابای میثم» بی اختیار گفتم: «آره حتما!» سعید با رضایت لبخند زد. خواست چیزی بگه اما با شنیدن اسمش خداحافظی کرد و دور شد. حسام هم نایستاد. عجله داشت و زود رفت. من موندم وسط دانشگاه با شوک چیزی که شنیدم و دعوتی که بپذیرفتم و صدایی که سرزنشم می‌کرد : «جواب باباتو می‌خوای بدی؟ مگه به خودت قول نداده بودی فقط رو درست تمرکز کنی؟ مگه نمی‌خواستی زحمتا و جون کندتای باباتو جبران کنی؟ چیشد پس؟ دقیقا روزی که فرداش از صبح تا غروب کلاس داری می‌خوای بری؟» دستی به صورتم کشیدم . باید از شر این صداها خلاص می‌شدم . هندزفریم رو از کیفم دراوردم و تو گوشم گذاشتم . قبل از اینکه چیزی پخش کنم، به پلی لیست آهنگام خیره شدم و خطاب به صاحب اون صداها گفتم : «شاید حق با تو باشه ولی .. اون جواب رو من ندادم ! نپرس کی داد که نمی‌دونم ! فقط می‌دونم احساسی که اون لحظه بهم دست داد ، خیلی شبیه احساسی بود که وقتی اون بیت شعر رو خوندم بهم دست داد ..» فکر کردن به اون بیت حالم رو عوض کرد . انقدر که هندزفریمو درآوردم و به جای همه اون آهنگا ، یه نفس زیر لب زمزمه کردم : - «چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨ قرارگاه‌شهیدحسین‌معزغلامی ؛ 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
M-Shojaei-www.Ziaossalehin.ir-Sharh-doaye-Nodbeh-J02.mp3
9.81M
شرح دعاۍِ ندبه🌱! ²🌸 + دھ دقیقه براۍ ظهور❤️(:
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ چشمِ دل باز کن !" با صدای «خسته نباشید» استاد، خودکار رو بین دفتر انداختم و دستی به صورتم کشیدم. توی عمر دانشجویی‌م، شاید کمتر از تعداد انگشت های یک دست پیش اومده بود که سر کلاس باشم ولی چیزی نگم و نکته‌ای ننویسم. نه حواسم جمع کلاس میشد، نه می‌تونستم روی مسیر فکریم تمرکز کنم. کلافگی شدید عصبیم کرده بود. کتابم رو محکم بستم و دو تا دستامو روی صورتم گذاشتم. سعی کردم با نفس های عمیق آرامشم رو برگردونم بلکه با تمرکز بیشتر، یادم بیاد چی دیدم! چشمامو که بستم خوابی که دیده بودم، دوباره مثل روز روشن شد: "نور شفافی که چشمام تاب دیدنش رو نداشت و منی که بی اختیار به سمتش قدم برمی‌داشتم...! میز قد بلندی که منشا نور بود و کتابی که قدیمی به نظر می‌رسید. اما اسمش... اسمش چی بود؟ روایت؟ داستان؟ عشق؟ نمیدونم! - آخه روش چی نوشته بود خدایا؟ دفتر رو ورق زدم؛ تموم صفحاتش خالی بود! سفیدِ سفید. اینقدر ورق زدم تا به صفحه آخر رسیدم. با ناامیدی می‌خواستم دفتر رو ببندم که دیدم پایین صفحه آخر با خط سرخ نوشته: - چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی!" با تکون خوردن شونه‌م دستامو از روی صورتم برداشتم. امیدوار بودم سعید یا حسام رو ببینم اما با دیدن لبخند مضحک معین، کلافه‌تر از قبل از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم. تا کیفم رو ببندم و قصد رفتن کنم، معین یک نفس از این و اون حرف می‌زد. کار همیشگی‌ش بود؛ قضاوت کردن، تهمت زدن، دو به هم زنی! سعی کردم سکوتم رو حفظ کنم. میدونستم اگر چیزی بگم، برای اثبات درستی حرف‌هاش، کیسه دروغ‌هاشو هم باز می‌کنه! از کنارش که رد شدم، پرید و کیفم رو از پشت کشید! عصبی برگشتم سمتش: «چته معین؟ حرفاتو زدی! شنیدم! حالا دیگه ولم کن حوصله ندارم!» پا تند کردم و بی‌توجه به داد و هوارش از کلاس خارج شدم. نزدیک در خروجی سالن، سعید رو جلوی در اتاق بسیج دیدم که با چندنفر صحبت می‌کرد. هیچ تصوری نسبت به اون اتاق و آدم هایی که توش رفت و آمد می‌کردن نداشتم. گاهی تو پروژه های دانشگاه، با سعید و حسام و میثم تیم می‌شدم اما پیش نیومده بود که سمت بسیح باشن و نزدیکشون برم. اما در لحظه، برای اولین بار، با دیدن چفیه‌ای که از لای در معلوم بود، دلم تکون خورد! انگار اون روز همه چی فرق کرده بود... حتی حال و هوای خوابم رو بین همه آدم ها، بیشتر به حال و هوای سعید و دوستاش شبیه می‌دیدم! سریع راهمو سمتشون کج کردم و از پشت، دست روی شونه‌ی سعید گذاشتم. با لبخندی که همیشه روی صورتش بود، برگشت سمتم: «به به ببین کی اینجاست!» به احوال پرسی بقیه لبخند کوتاهی زدم و رو به سعید پرسیدم: «حسام کو؟ داخله؟» به دم سالن نگاهی کرد و گفت: «نه! پیش پات رفت...» از تعجب صدام بالا رفت : «کجا؟ بابا من کارتون داشتم!» جا خورد: «چیزی شده؟ چرا اینقدر آشفته‌ای؟» دستی به صورتم کشیدم: «ضایع‌ست؟» خندید: «خیلی!» دستم رو گرفت و با خداحافظی از بقیه گفت: «بیا بریم؛ بعیده رفته باشه.» با تعجب همینطور که پشتش کشیده میشدم پرسیدم: «کی؟!» اخم کرد ولی خندید: «خوبی تو؟ حسام دیگه! مگه کارش نداشتی؟» نگاهی به پشت سرم کردم: «اما کارات...؟» نذاشت ادامه بدم؛ گفت: «دیر نمیشه حالا! فقط امیدوارم این یه بار هم موتورش هندل نزنه!» کوتاه خندیدم. رفتارش برام عجیب بود. من یه دوست عادی بودم؛ رفیقش نبودم! اصلا، اگر اون شرق بود، من غرب بودم! و بخاطر من، اون بسیجی‌ها، اونایی که دقیقا شبیه خودش بودن رو معطلشون کرد. اونایی که حتماً رفیقش بودن! حسام پشت موتورش نشسته بود و کلاه کاسکت رو سرش میذاشت که بهش رسیدیم. سعید احوال‌پرسی کرد و کنار حسام ایستاد: «گفتی کار داری! درخدمتیم!» تا خواستم از خوابم و اون بیت بگم که شاید این دوتا هم دانشگاهی مذهبیم ازش سر در بیارن، سرتا پای سیاهشون چشمم رو گرفت: «چرا سیاه پوشیدین؟» غم تو نگاهشون دویید. حسام خواست چیزی بگه اما سعید مانعش شد و پرسید: «بعدازظهر شلوغی؟» روزم رو مرور کردم: «نه. بیکارم!» سری تکون داد و گفت: «یه آدرس بدم میای؟» - «کجا هست؟» مکثی کرد و با نگاه به دور و برش، دستمو گرفت و نزدیک خودش کشید. کنار گوشم آروم گفت: «بابای میثم شهید شد!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ چشمِ دل باز کن!" 📜 جاخوردم! با صدای بلند و چشمای گرد شده، دو کلمه آخرش رو تکرار کردم که دست روی دهنم گذاشت و گفت: «آروم! نباید کسی بفهمه!» سر تکون دادم و دستش رو برداشت. قلبم داشت از جاش کنده میشد: «یعنی چی شهید شد؟» حسرت تو صدای حسام موج می‌زد: «باباش مدافع حرم بود...» - «چی بود؟» چشاش گرد شد: «یعنی نمیدونی؟» احساس بدی بهم دست داد. لحن حسام طوری بود که انگار چیز واضحی رو نمی‌دونستم! سعید، حسام رو عقب کشید و گفت: «عیبی نداره! برات توضیح میدم. فقط بگو بعدازظهر میای یا نه؟» - «کجا؟» - «مراسم بابای میثم» بی اختیار گفتم: «آره حتما!» سعید با رضایت لبخند زد. خواست چیزی بگه اما با شنیدن اسمش خداحافظی کرد و دور شد. حسام هم نایستاد. عجله داشت و زود رفت. من موندم وسط دانشگاه با شوک چیزی که شنیدم و دعوتی که بپذیرفتم و صدایی که سرزنشم می‌کرد : «جواب باباتو چی می‌خوای بدی؟ مگه به خودت قول نداده بودی فقط رو درست تمرکز کنی؟ مگه نمی‌خواستی زحمتا و جون کندتای باباتو جبران کنی؟ چیشد پس؟ دقیقا روزی که فرداش از صبح تا غروب کلاس داری می‌خوای بری؟» دستی به صورتم کشیدم. باید از شر این صداها خلاص می‌شدم! هندزفریم رو از کیفم دراوردم و تو گوشم گذاشتم . قبل از اینکه چیزی پخش کنم، به پلی لیست آهنگام خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم: «اون جواب رو من ندادم!» نمی‌دونم کی داد! نمی‌دونم چرا عذاب وجدان نداشتم! نمی‌دونم! فقط می‌دونم احساسی که اون لحظه بهم دست داد، خیلی شبیه احساسی بود که وقتی اون بیت شعر رو خوندم بهم دست داد! فکر کردن به اون بیت حالم رو عوض کرد. انقدر که هندزفریمو درآوردم و به جای همه اون آهنگا، آهنگین زیر لب زمزمه کردم : - «چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73