eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
582 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ "ادامه ؛ چشمِ دل باز کن" جاخوردم! با صدای بلند و چشمای گرد شده دو کلمه آخرش رو تکرار کردم که دست رو دهنم گذاشت و گفت: «آروم! نباید کسی بفهمه!» سر تکون دادم و دستش رو برداشت. - «یعنی چی شهید شد؟!» حسرت تو صدای حسام موج می‌زد: «باباش مدافع حرم بود...» - «چی بود؟» چشاش گرد شد: «یعنی نمیدونی؟» احساس بدی بهم دست داد. لحن حسام طوری بود که انگار چیز واضحی رو نمی‌دونستم! سعید، حسام رو عقب کشید و گفت: «عیبی نداره! برات توضیح میدم. فقط بگو بعدازظهر میای یا نه؟» - «کجا؟» + «مراسم بابای میثم» بی اختیار گفتم: «آره حتما!» سعید با رضایت لبخند زد. خواست چیزی بگه اما با شنیدن اسمش خداحافظی کرد و دور شد. حسام هم نایستاد. عجله داشت و زود رفت. من موندم وسط دانشگاه با شوک چیزی که شنیدم و دعوتی که بپذیرفتم و صدایی که سرزنشم می‌کرد : «جواب باباتو می‌خوای بدی؟ مگه به خودت قول نداده بودی فقط رو درست تمرکز کنی؟ مگه نمی‌خواستی زحمتا و جون کندتای باباتو جبران کنی؟ چیشد پس؟ دقیقا روزی که فرداش از صبح تا غروب کلاس داری می‌خوای بری؟» دستی به صورتم کشیدم . باید از شر این صداها خلاص می‌شدم . هندزفریم رو از کیفم دراوردم و تو گوشم گذاشتم . قبل از اینکه چیزی پخش کنم، به پلی لیست آهنگام خیره شدم و خطاب به صاحب اون صداها گفتم : «شاید حق با تو باشه ولی .. اون جواب رو من ندادم ! نپرس کی داد که نمی‌دونم ! فقط می‌دونم احساسی که اون لحظه بهم دست داد ، خیلی شبیه احساسی بود که وقتی اون بیت شعر رو خوندم بهم دست داد ..» فکر کردن به اون بیت حالم رو عوض کرد . انقدر که هندزفریمو درآوردم و به جای همه اون آهنگا ، یه نفس زیر لب زمزمه کردم : - «چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨ قرارگاه‌شهیدحسین‌معزغلامی ؛ 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
- آنچه در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 (قسمت های اول تا بیست و دوم ) 🌷' #قسمت_اول : شاید مقدمه💕↓ https://e
- ادامه آنچہ در [ ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید ساخت !"💕↓ https://eitaa.com/shahid_gholami_73/2815 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/2816 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/2921 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/2922 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/3013 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/3015 🌷' قسمت بیست و سوم : یاحسین(؏) گفتن، بلدم !"💕↓ https://eitaa.com/shahid_gholami_73/3210 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/3211 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/3561 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/3729 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/3730 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/3802 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/3803 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/3988 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/3989 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/3991 🌷' قسمت بیست و چهارم : نه، اَرَی الخَلقَ، نه، تُریٰ"💕↓ https://eitaa.com/shahid_gholami_73/4062 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/4063 🌷' قسمت بیست و پنجم : برمن‌دعاکنید،بمیرم،ببینمش!"💕↓ https://eitaa.com/shahid_gholami_73/4361 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/4362 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/4439 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/4440 🌷' قسمت بیست و ششم : حَسبـٖیَ الله!"💕↓ https://eitaa.com/shahid_gholami_73/4527 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/4528 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/4577 🌷' قسمت بیست و هفتم : او ..!"💕↓ https://eitaa.com/shahid_gholami_73/4578 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/4860 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/4861 🌷' قسمت بیست و هشتم : تنهاترین‌سردار ..!"💕↓ https://eitaa.com/shahid_gholami_73/4965 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/4966 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/5177 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/5178 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/5236 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/5237 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/5291 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/5292 https://eitaa.com/shahid_gholami_73/5388 🌷' قسمت بیست و نهم : ..!"💕↓ https://eitaa.com/shahid_gholami_73/5389 📌- براۍ سھولت دسترسے شما همراهان گرامے لینڪ این پیام، بہ پیام سنجاق شدھ پیوست مےگردد🌿'! |🌱‹قرارگاھ‌شھید‌حسین‌معز‌غلامے
بریم‌برایِ‌ادامه‌ناشناس‌هایِ‌🌸🌪!
امام رضا(؏) و امام جواد(؏) یه جورِ دیگه‌ای عزیزن😌❤️ ڪوچولوۍ ارباب هم ڪه کلا حسابشون جداست😍💕 به این دو علت + روز جمعه و یادِ آقامون (عج)💚 و پیروزۍ انقلابے ڪه مقدمه‌ی ظهورھ ان‌شاءالله🌹 و پرڪشیدن داداش ابراهیم🌸؛ امشب دو قسمت از تقدیمتون مۍڪنم!🎁 برید با این عیدۍ ڪیف ڪنید و شاد باشید!😄🎈🎊
همت ڪنی، همت شوی!❤️(: - '🌿 -
این اشتیاق هم مظهر لطف همونیه که رو رقم زدھ ! مگه نه ..؟❤️(: تصـور نمےکردم چنین جوابـایے ببینم ؛ اما حالا باید اولا بگم: الحمدلله که هُـو معکم ایـن مـٰا کنتم !✨ و بعد هم بگم: با احتـرام ؛ تقدیـم ِ نگاھ و دل ِ پر مهر ِ شما !🌸🌿
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "#قسمت_... ؛ از شام ِ ب
؛🌿 همان خیمه‌ی امنے که زیر سایه‌اش ، کام ِ تشنه‌ی عشق ِ عشاق را سیراب مےکند !✨ همه بودند . گویے ملجاء ، همان نسیم ِ خوش عطری بود که از مکه جان گرفت و از مدینه و کربلا و کاظمین و سامرا و مشهد و قم ، از عطر نرگس وجود (عج) ..💚، حتے از میان لاله های گلزار شهدا گذشت و در نفس های گرفته پیچید و جان تازھ داد ! "جمله خوبان همه جمعند !"❤️(: و در این میان ، فقط جای ِ شما خالے بود...! شمایے که رفاقت را معنا کردید و قله‌ی برادری را به ما ، کوهپایه نشینان نشان دادید ! شما که برایمان ، "بَـل احیـٰاهم" را معنا کردید و میان نفس های لحظه هایمان ، نفس کشیدید ! شما که برایمان رو انداختید و لحظه های ِ زمین خوردن هایمان را از تقدیرمان پاک کردید و به جایش ، دست یاری خودتان را کشیدید !✨ و شما .. شما که آمدید ، تا تمام جاهای خالے زندگیمان را پر کنید !🌿 شما برادر ِ شهیدم ؛ شهید حسین معز غلامے !🌷 حالا .. سوم شهریور هزار و چهارصد و یڪ ، و زیباتر از آن ، بیست و هفتم ِ ماھ عاشقانه‌ی محرم ؛ ممنون که آمدید پناهمان شدید !❤️ خوش آمدید به جمع ِ ملجاءمان ؛ (: ای 💕✨
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
ــــــــــــــــــــ ــ "و با بغضے گلوگیر .." در آخرین جمعه‌ی ماھ محرم ،💔 نوش ِ جانتان ؛✨ یڪ قسمـت از جـان !🌿
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
ــــــــــــــــــــ ــ "و با بغضے گلوگیر .." از ودا؏ با ماھ محرم ،💔 نوش ِ جانتان ؛✨ یڪ قسمـت از جـان !🌿
<< 🏴✨ >> روزِ اول محرم ۱۴۴۶ ؛❤️‍🩹 قسمت شانزدهم 🌿 : • شب اول _ این حسین (علیه‌السلام) کیست ؟
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ شب اول _ این حسین علیه السلام کیست؟" جلوی درِ حسینیه که رسیدیم، گل از گل سعید شکفت و کل صورتش رو یک لبخند از ته دل پر کرد! از رفتارش تعجب کردم. رد نگاهش رو که گرفتم، سیدمهدی رو، بچه به بغل، دم درِ حسینیه دیدم که با کسی حرف می‌زد. سعید با عجله ماشین رو پارک کرد. خندیدم و گفتم: «چیه حالا چرا اینقدر ذوق زده‌ای؟» نیم نگاهی بهم کرد و گفت: «تو که نمیدونی این آدم چقدر خوبه! ماهه، ماه!» سرچرخوندم و به چهره‌ی مهربون سیدمهدی چشم دوختم: «جدی؟ تا این حد؟» - «نه! خیلی بیشتر ازین حرفا!» خواست پیاده شه که بازوشو چسبیدم: «وایسا ببینم! اگه اینقدر که میگی خوبه پس چرا مجبورش کردی اون حرفو بهم بزنه؟» به سیدمهدی نیم نگاهی کرد و گفت: «دقیقا چون خیلی خوبه!» به چشمام خیره شد: «چون میدونستم به مهربونیش، آدم پیدا نمیشه! میدونستم اگر ناراحتت کنه، بعدا اینقدر بهت محبت میکنه که یه چیزیم بدهکار میشی!» پاشو بیرون گذاشت که بره اما باز داخل شد و با انگشتش روی فرمون کشید: «این خط، این نشون! این آدم موندنی نیست!» اینقدر سریع از ماشین پیاده شد که نرسیدم بپرسم "یعنی چی که موندنی نیست؟" گیج و گنگ، نفسم رو بیرون دادم، با فاصله از سعید، پیاده شدم و پشتش راه افتادم. سیدمهدی با دیدن سعید، بچه‌ای که بغلش بود رو پایین گذاشت. در کسری از ثانیه چنان دست هم رو مشتی‌وار گرفتن و بعد تو بغل هم گره خوردن که یکی نمی‌دونست فکر می‌کرد سالهاست هم رو ندیدن! آروم آروم جلو رفتم و نزدیکشون که رسیدم، سلام کردم. سیدمهدی لبخند پررنگی زد. جلو اومد و بغلم کرد. زیر گوشم گفت: «منو بخشیدی؟» خندیدم و گفتم: «شما هنوز تو فکرشی؟ فراموشش کن بابا!» نگاه ازش گرفتم که چشمم به دختربچه‌ای افتاد که پای سیدمهدی رو محکم چسبیده بود. از دیدن روسریِ کوچیکش که مثل خانوما بسته بود و چادری که سرش بود، لبخندی روی صورتم نشست. رو به سیدمهدی پرسیدم: «دخترته؟» سرتکون داد. خودم جمع و جور کردم و گفتم: «اوه! یعنی اینقدر از ما بزرگتری که بچه داری؟» خندید و گفت: «فکر نکنم! متولد چندی؟» - «هفتاد و سه» - «خب من هفتادم!» سعید ثقلمه‌ای بهم زد و گفت: «عیب از ماست که سرمون بی کلاه مونده اخوی!» سیدمهدی بلند بلند خندید. دلم پیشِ دخترش بود. رو یه زانو نشستم و با لبخند گفتم: «سلام خانم کوچولو! چقد روسری شما خوشگله!» پای باباش رو رها کرد و جلوتر اومد. شروع کردم با لحن بچگانه باهاش حرف زدن. لبخند که زد، دستامو باز کردم و پرسیدم: «میای بغلم؟» سرشو کاملا بلند کرد تا بتونه باباش رو ببینه. سیدمهدی که سرتکون داد، قدمی جلوتر اومد و بغلش کردم. لپ تپلش رو بوسیدم و گفتم: «شما که اینقدر قشنگی، بگو ببینم اسمت چیه فرشته کوچولو؟» خجالت کشید و انگشتش رو به دهنش گرفت. با خنده همینطور که تو بغلم بود، از جا بلند شدم. باباش گفت: «بابایی؟ اسمتو به عمو بگو.» انگشتش رو از دهنش بیرون آورد و با صدای بچگونه‌ش گفت: «رقیه!» از شنیدن صداش ضربان قلبم بالا رفت، صورتش رو بوسیدم و با ذوق قربون صدقه‌ش رفتم. صدام که زد یه ظرف قند تو دلم آب کرد: «عمو؟» - «ای فدات بشم! جانِ عمو؟» + «اسم شما شیه؟» نتونستم جلوی خودم رو بگیرم: «شیه؟ قربون حرف زدنت بشم! اسمم علی اکبره!» ذوق زده خندید و گفت: «اسم داداشیِ حضرت رقیه هم علی اکبره!» - «آره خوشگلم. تو حضرت رقیه رو دوست داری؟» چهره‌ش باز شد و چشماش برق زد. با همون زبون بچگانه‌ش گفت: «خیلی خیلی خیلی!» - «خب مثلا چندتا؟» نگاهی به دستاش کرد. انگشتاش رو جلو آورد و گفت: «خیلی بیشتر از اینقدر!» دستشو بوسیدم. گفت: «یه عروسک دارم، خیلی دوسش دارم. مامانی براش روسری و چادر خرید. منم سرش کردم. به بابایی گفتم منو ببره پیش حضرت رقیه، عروسکمو بهش بدم.» مطمئن نبودم منظورش از "پیش حضرت رقیه (سلام الله علیها)" چیه. به سیدمهدی که سوالی نگاه کردم، به دخترش گفت: «بابایی بهت چی گفت؟» رقیه با چادرش بازی بازی کرد و گفت: «بابایی گفته آدم بدا میخوان بازم حضرت رقیه رو ناراحت کنن. منم بهش گفتم بره پیش حضرت رقیه، نذاره غصه بخوره. بعد که آدم بدا رفتن، بیاد منم ببره.» بغض گلومو گرفته بود. رقیه با تمام کوچیک بودنش، عاشق بود. اینقدر که احساس می‌کردم پیش عشقش، خیلی کوچیکم! وقتی با پاکی دلش، با زبون بی زبونی روضه خوند، دلم لرزید. انگار چیزی توی وجودم بیدار شده بود و بدون اینکه درست بدونه چی به چیه، بی قراری می‌کرد! بغضم رو قورت دادم و با شوق التیامِ حسرت بیست و دو سال، ندونستن و نچشیدن؛ گفتم: «رقیه خانوم! به بابایی میگی منم ببره؟»
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ شب اول _ این حسین علیه السلام کیست؟" چیزی از حرف‌های سخنران نفهمیدم. تموم فکرم پیش حرف‌های سیدمهدی بود. پیش مظلومیت حضرت رقیه سلام الله علیها... پیش عموعباس حضرت رقیه... پیش حرم! درکم از حرم، درک سیدمهدی و سعید و بقیه نبود؛ اما ته دلم کشش عجیبی رو احساس می‌کردم. حرم شبیه یادگاری از یک عزیزه..! که وقتی نیست، هر بار دلتنگ میشی، در آغوششون می‌گیری، می‌بوسیشون و اشک میریزی... و تو تموم اون لحظات، عزیزت رو کنارت احساس می‌کنی! حرم به خیال من، آخرین یادگاری از ائمه بود... آخرین یادگاری، که می‌خواستن از شیعه بگیرنش! از عمق وجودم، دوست داشتم که برم؛ اما من کجا و شجاعتی که رقیه می‌گفت، کجا؟ سخنرانی تموم شد. نوبت به من رسیده بود. وقتی سعید صدام زد، تازه یادم اومد برای اولین بار می‌خوام پشت میکروفون برم و از چیزهایی بخونم که هنوز یک ماه هم نیست که باهاشون آشنا شدم. استرس توی رگ‌هام جریان گرفت. از استرس دستام یخ کرده بود و قلبم رو توی دهنم احساس می‌کردم. نه می‌تونستم با این شرایط بخونم نه می‌دونستم چجوری خودمو آروم کنم! نمی‌دونم چطور شد. توی یک لحظه، همه چیز جلوی چشمم اومد: وقتی رقیه اسمم رو پرسید. وقتی گفت اسم داداشی حضرت رقیه هم علی اکبر بود. وقتی از کسایی که میخواستن حضرت رقیه رو دوباره ناراحت کنن، گفت. حرف سیدمهدی از آرامش خیمه ها. همه چیز مثل تیکه‌های پازل درست و منظم کنار هم چیده شده بود. چشمامو بستم و گفتم: «آرامش خیمه‌ها! می‌خوام از شما بگم، کمکم کنین...!» نمی‌دونستم مخاطبم حضرت علی اکبر هستن یا حضرت عباس علیهم السلام؛ هر طور که بود، منِ توسل نابلد، حاجت گرفتم. قلبم چنان آروم شد که تا اون روز شبیهش رو نچشیده بودم! دست سعید روی شونه‌م نشست. گفت: «برو داداش! منتظرن!» یک قدم رفتم اما باز برگشتم: «سعید! دعا کن شرمنده نشم! گذشته‌م و این دل و جونِ ناپخته، کار دستم نده! الان مثل شمام، تو جمع شمام، ولی دعا کن یهو سرد نشم...!» لبخندی روی صورتش نشست. مکث کوتاهی کرد. دستش رو توی جیبش برد و تسبیحی رو درآورد. چند ثانیه بهش نگاه کرد و بعد توی دست من گذاشتش و مشتم رو بست: «پنج سال پیش رفت کربلا! ازون موقع هم هر محرم دور مچ میثم بود. می‌گفت خدا به حرمت تبرک این تسبیح، به نفسم برکت میده!» آروم رو مشتم زد و گفت: «دستِ تو باشه بهتره.» نمی‌دونستم چی بگم. توی یک لحظه، هم یه تیکه از عطر کربلا رو داشتم و هم یه یادگاری از یک عزیز! اما چرا؟ چرا من؟ خواستم چیزی بگم اما سعید آروم به جلو هلم داد و گفت: «مردم منتظرن! برو...» فقط گفتم "ممنون" و رفتم. نزدیک منبر که شدم، تسبیح رو بوسیدم، عطر گل نرگس توی وجودم پیچید. تسبیح رو دور مچم پیچیدم و روی پله‌ی اول منبر نشستم. حالا درست روی نقطه شروع مسیر نوکری ایستاده بودم. حالا وقتش بود. وقت "یاعلی معروفی که عشق را آغاز می‌کند!" - بسم الله الرحمن الرحیم؛ السلام علیک یا اباعبدالله... همین که رسیدم به جمله‌ی "السلام علیک یا ثارالله و ابن ثاره"، صدای گریه‌ی چند نفر از اطراف، بلند شد. جاخوردم! سربلند کردم ببینم نکنه اتفاقی افتاده که اینطور گریه میکنن! اما وقتی دیدم سرشون پایینه و نگاهشون به کتاب دعاست، به عشقشون به امام حسین (علیه السلام)، غبطه خوردم! نه مثل بقیه، بخاطر عشق زیادم به امام حسین (علیه السلام)؛ که از ناراحتیِ دلی که نمی‌فهمید و نمی‌شکست، بغض کردم و صدای خوندنم لرزید. بین زیارت عاشورا، جایی که اطمینان داشتم جملاتش رو حفظم، سربلند کردم و با نگاهم دنبال سعید گشتم. روی زمین، کنار منبر نشسته بود. کتاب دعا دسته‌ش بود اما صورتش رو پوشونده بود و شونه هاش تکون می‌خورد. دلم از حسرت سوخت. آهی کشیدم و رسیدم به جایی که صدا می‌زنن: "یا اباعبدالله!" بغضم هر لحظه سنگین تر میشد. برای چند لحظه حس عجیبی به دلم نشست. حال کسی رو داشتم که به گوشش بخونن: "دیر نیست! حالا هم که اومدی، راهت میدن!" نه از خوندن زیارت عاشورا، که از چیزی که بی‌اختیار با دلم شنیدم، به گریه افتادم. از گریه من، صدای گریه جمع بلندتر شد. صدای ناله‌ی یاحسین (علیه السلام) کل حسینیه رو گرفته بود. ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ شب اول _ این حسین علیه السلام کیست؟" عشقی توی صدای اونهمه آدم بود و سوزی که از ناله‌هاشون بلند میشد؛ غریبه ای آشنا بود... انگار با تموم وجود درکش می‌کردم اما نمی‌فهمیدمش! این چه جاذبه‌ای بود که همه جنس آدم رو به خودش جذب می‌کرد؟ این چه بغضی عظیمی بود که تو هر گلویی، می‌شکست؟ مگه میشه اینهمه آدم، با این حال خاص و خوب که هر رهگذری رو به خودش متمایل می‌کنه، اشتباه کنن؟ نه! اما این حقیقتِ فاشِ پنهان، چی بود؟ تا اون موقع فکر می‌کردم امام حسین (علیه السلام) رو می‌شناسم ولی انگار شب، شب دونستن بود! دونستنِ اینکه هنوز هیچی نمی‌دونم... زیارت عاشورا رو جلو می‌بردم اما حواسم پیش سوالم بود. دوباره رسیدم به "یااباعبدالله". سربلند کردم، چشمم به کتیبه‌ی رو به روم افتاد: "این حسین علیه السلام کیست که عالم همه دیوانه‌ی اوست؟ این چه شمعی‌ست که جان ها همه پروانه‌ی اوست؟" اشک توی چشمام جوشید. احساس می‌کردم دیدن این بیت، اتفاقی نبوده. احساس می‌کردم امام حسین علیه السلام صدای سکوتم رو شنیدن. احساس می‌کردم الان اینجان. احساس می‌کردم و چقدر چشیدن این احساس زیبا بود! سوالم از یادم رفت، التماسم یادم اومد؛ کربلایی که اینبار جای دیگه برای حضرت رقیه سلام الله علیها به پا شده بود. من حتی اسم اون شهر رو هم نمی‌دونستم اما دلم پر می‌کشید برای اینکه بتونم با سیدمهدی برم! نه که مدافع حرم بشم؛ که فقط نذارم یک دختر سه ساله، عزیزترین سه ساله، دوباره غمگین بشه...! زیارت رو بستم و میکروفون رو توی دستم گرفتم. می‌خواستم مناجات کنم اما بلد نبودم. نگاه مردم، کار رو برام سخت تر می‌کرد. پشیمون شدم، میکروفون رو سرجاش گذاشتم. سرم رو پایین انداختم و چشمام رو بستم. خیال کردم رو به روی امامم نشستم. رو به روی یک آدم والامقام! سرخم کردم و آروم آروم، توی دلم، برای اولین بار، نجوا کردم: «سلام امام حسین! من... می‌دونم بدم! می‌دونم نابلدم! ولی... هر جور بوده به منم گفتین بیام! اگه از اون عمق بی‌خبری، رسیدم به اینجا و الان اینجام... یعنی اگه بخواین می‌تونم اونجا هم برم... اونجا که... عین کربلاست!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ شب اول _ این حسین علیه السلام کیست؟" زیارت عاشورا تموم شد و روضه‌ی مسلم رو شروع کردم. با غم و بغض روضه‌ها انس نداشتم. دلم می‌گرفت، حتی از سوز ناله‌های یاحسین (علیه‌السلام) گاهی بغض می‌کردم اما انگار اشکام خشک شده بود... اول روضه چند نفر انگشت شمار بلند گریه می‌کردن. بقیه، از اشک نم نم شروع کردن و به ناله رسیدن. اما یه جا که رسید، منِ نابلدِ روضه، منِ گریه ناآشنا، بغض... نه! اشک... نه! حتی گریه... نه! منِ تازه عاشق شده، شیشه‌ی زمین خورده‌ای شدم که شکستم و همراه تموم حسینیه، صدا زدم: یاحسین (علیه‌السلام)! بی‌تجربه بودم! فکر می‌کردم روضه متنی سوز بیشتری داره! نمی‌دونستم این زبانِ کنایه‌ی شعره که دل رو آتیش میزنه! نمی‌دونستم ولی خوب فهمیدم؛ وقتی که از سوزِ دلم، نفس خوندنم تیکه تیکه شده بود: «در ميان كوچه می‌گردم دعايت می‌كنم مسلم تو، ديده‌ای خونبار دارد يا حسین (علیه‌السلام)! تا كه حج تو شكست، از من لب و دندان شكست! كوچه گرد كوفه، حالی زار دارد يا حسین (علیه‌السلام)! دست كوفه از علی (علیه‌السلام) كوتاه مانده حال... با علیِ اكبر تو كار دارد يا حسین (علیه‌السلام)! کاش با ام‌البنین می ماند در خانه رباب... شهر کوفه حرمله بسیار دارد یا حسین (علیه‌السلام)! او فقط تیر سه پر در ذبح صیدش می‌زند‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍... در شکارش شیوه‌ای قهار دارد یا حسین (علیه‌السلام)! نیزه های حملِ سر را هم سفارش داده اند... راس پاکت قصه ای دشوار دارد یا حسین (علیه‌السلام)! کوفه آغاز مصیبت های زینب می‌شود... گریه ها در کوچه و بازار دارد یا حسین (علیه‌السلام)!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ تنهاترین سردار!" تا جایی که میشد، صندلی رو عقب داد تا بتونم پامو دراز کنم و راحت بشینم. سفارش هایی که دکتر کرده بود و قول هایی که سعید، برای بردن من، به بابا داده بود، محتاط ترش کرده بود و برای کوچک ترین اقدامی، هزار بار موقعیت رو می‌سنجید و بالا و پایین می‌کرد. کنار کاپوت ماشین ایستاده بودم. یک دستم به ویلچرم بود و دست دیگم روی کاپوت. نگاهی به سعید، که مدام این طرف و اون طرف می‌رفت و چیزهایی رو زیر لب زمزمه می‌کرد انداختم و گفتم: «مهندس! نتیجه نظارتتون مشخص نشد؟» لبخندی روی لبش نشست. گفت: «می‌ترسم به پات فشار بیاد. این فاصله اندازه‌ای هست که لازم نباشه پاتو خم کنی. اما اگر رو یه دست انداز کوچیک هم برم، ممکنه دردت بگیره.» به این درد های تکراری عادت کرده بودم اما به نگران دیدن سعید، نه! نگاهی به صندلی عقب انداختم و گفتم: «می‌خوای بشینم عقب؟» ابرو بالا داد: «نه! ماشالا قدت بلنده. نمی‌تونی پاتو دراز کنی!» نوچی کرد و کاپشنش رو درآورد. تو سرمای استخون سوزِ دمِ غروب، آستین هاشو بالا زد و گفت: «اینطوری نمیشه! باید یه بلایی سر این چهار چرخ بیارم!» جست زد سمت صندلی عقب و کله کرد زیر صندلی شاگرد. گردن کشیدم سمت عقب اما سر از کارش درنیاورم! چند دقیقه ای که گذشت، سرشو از زیر صندلی بیرون کشید. دستاشو بهم زد و گفت: «حالا شد!» کنار رفت و، صندلی رو عقب تر کشید و به صندلی های عقب تقریبا چسبوند! خندیدم و گفتم: «چه بلایی سرش آوردی؟ صندلی ماشینا اینقدر عقب نمیاد که!» چشمکی زد و گفت: «پای رفیق من وسط باشه، تا خود صندوق عقب هم میاد!» لبخند روی لبم نشست. سعید کنارم اومد. یه دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و دست دیگه‌م رو سمت در بردم. به کمک سعید، بدون اینکه پامو تکون بدم، داخل ماشین نشستم. سعید که کنارم نشست، دستی به موهای بهم ریخته‌ش کشید و گفت: «چهل دقیقه جلو آینه بودم، حالا نگا!» موهاش رو که مرتب کرد بی مقدمه گفت: «خیلی بی معرفتی!» جا خوردم: «چی گفتی؟» کمربندش رو بست و استارت زد: «حرف من نیست! چیزیه که شنیدم...» اخمام تو هم رفت: «کی چنین حرفی زده؟» با ابرو به صندلی عقب اشاره کرد و گفت: «اوشون!» برگشتم عقب. کسی نبود! یعنی، بدون اینکه برگردم هم میتونستم بفهمم اما فعلا سرکاری بودم که سعید منو گذاشته بود: «گرفتی منو؟ جز من و تو کسی اینجاست!» با خونسردی گفت: «کسی نه! چیزی!» - «چیزی؟» نوچی کردم و گفتم: «سعید میشه واضح حرف بزنی؟» به نگرانیم خندید. کش اومد و از صندلی عقب کتابی رو برداشت و سمتم گرفت: «منظورم از اوشون، ایشون بود!» با تعجب کتاب رو از دستش گرفتم. پشت و رو بود. چرخوندم و از دیدن جلدش نفسم بند اومد: «روایتِ صحرایِ عشق!» اشک چشمام رو گرفت. سعید راست می‌گفت. من خیلی بی معرفت بودم نسبت به یادگاری که از بابای میثم، شهید سوریه و فدایی حضرت زینب (سلام الله علیها) به دستم رسید. خیلی بی معرفت بودم نسبت به کتابی که منو کوبید و از نو ساخت. حرف های توی سینه‌ی این کتاب بود، که من رو به منی که باید باشم نزدیک کرد و صراطِ مستقیم رو نشونم داد و از راهی که بودم، هلم داد تو راهی که باید باشم! دستی به جلدش کشیدم و با خوندن اسمش، خوابی که روشنیِ زندگیِ تاریکم شد رو مرور کردم. برگه هاش رو ورق زدم و زمزمه کردم: «تو که تو خوابم سفید بودی! پس این عاشقانه ها چجوری به سفیدیِ برگه هات قدم گذاشتن؟» به صفحه آخر رسیدم و سرخی شعرِ آشنایی چشمم رو گرفت: «چشمِ دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی!» برگشتم به صفحات قبل و اینبار گفتم: «چی تو وجودتونه که چشمِ دنیایی من نمی‌بینه! این چشمِ پلک رویِ هم گذاشته‌ی دلِ من، چی رو باید ببینه که نمی‌بینه؟» کتاب رو بستم و تو بغلم گرفتم. بی اختیار زمزمه کردم: «ببخشید! ببخشید که بی معرفت بودم...» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ تنهاترین سردار!" اشکم که ریخت، سعید گفت: «داداشم! نمی‌خوام حالِ دلتو بهم بریزما ولی...» تند تند اشکامو پاک کردم و گفتم: «آخ آخ حواسم نبود!» کتاب رو از بغلم جدا کردم و صفحه‌ای که نشانک بینش گذاشته بودم رو باز کردم. نگاهم که به کلماتِ پشتِ هم ردیف شده افتاد، چشمام تار شد و پیشونیم تیر کشید. بی اختیار دستم رو روی صورتم گذاشتم و آخِ کوتاهی کشیدم. سعید ماشین رو نگه داشت و با نگرانی گفت: «علی داداشم؟ چیشد؟ خوبی؟» دردِ چشمام، کمتر از قبل سراغم رو می‌گرفت اما با هربار اومدنش، بیشتر از قبل نفسم رو بند میاورد! دست رو سینه‌م گذاشتم و به زور نفسی گرفتم: «خوبم! یه... یه کم چشام درد گرفت...» عینکم رو از چشمام پایین کشیدم و دستم رو روی چشمام فشار دادم. سعید کتاب رو از دستم گرفت و دستم رو گرفت. لبخندِ با محبتِ روی صورتش، آرومم می‌کرد. گفت: «من بخونم برات، قبوله؟» خندیدم و گفتم: «پس چجوری رانندگی کنی؟» کتاب رو روی داشبورد گذاشت. گفت: «قبلا خوندمش، متنش رو تو ذهنم حک کردم. شما رخصت بده، باقیش با من!» سرمو به پشتیِ صندلی تکیه دادم و گفتم: «با قرآن خوندت که حال کردم. ببینم داستان گفتنت چجوریه، اگر حال کردم، عین قرآن خوندنات، دائم الرخصت میشی!» خندید: «آخر چیشد؟ رخصت؟» - «فرصت!» نفسی گرفت و پرسید: «تا کجاشو خوندی؟» - «یادم نیست تا کدوم صفحه ولی... تا اونجا خوندم که مسلم برای امام حسین علیه السلام نامه نوشت و گفت هجده هزار نفر برای بیعت آمادن. بعدم این خبر به گوش نعمان که از دار و دسته یزید بود، رسید.» سری تکون داد. پاشو رو گاز فشار داد و زمزمه کرد: «اِنَّ الرائِدَ لا یَکذِبُ اهلَه!» زیر لب زمزمه کردم: «قطعا رائد به خانواده‌ی خود دروغ نمی‌گوید!» متوجه معنایِ جمله‌ش شدم اما متوجه ارتباطش با حرف هایی که قرار بود بشنوم، نمی‌شدم. پرسیدم: «یعنی چی؟» - «این یک ضرب المثله. چند صفحه جلوتر، روایت های دیگه از نامه‌ای که حضرت مسلم برای امام حسین علیه السلام نوشتن، هست که تو یکی از این نامه ها، حضرت مسلم از این ضرب المثل استفاده کردن و گفتن: «فان الرائد لا یکذب اهله! ان جمع اهلِ الکوفه معک! فاقبل حین تقرا کتابی، والسلام علیک! که اگر مفهومِ ضرب المثل رو در نظر بگیریم، میشه: راهنما به کسانِ خود دروغ نمیگه! جماعت مردم کوفه، با شما هستن. وقتی که نامه منو خواندی، حرکت کن!» سوالات زیادی توی سرم می‌چرخید. چشمامو ریز کردم و گفتم: «یعنی... رائد میشه راهنما؟ به چه زبونی؟» - «رائد راهنما نمیشه. اینی که گفتم، مفهومِ ضرب المثل بود. رائد به کسی میگن که وقتی حرفی میزنه دروغ نمیگه! حالا میتونه راهنما یا هر کسی دیگه‌ای باشه...» + «خب... چرا رائد؟» + «قدیما به کسی که اهل قبیله اونو برای پیدا کردن آب و چراگاه می‌فرستادن، رائد می‌گفتن... بعد کم کم صداقت این افراد، ضرب المثل شد!» سر تکون دادم: پس جریان اینه! ولی خیلی جذابه ها!» - «چی؟ رائد؟» - «نه! اینکه هزار و اندی سالِ قبل هم از ضرب المثل استفاده می‌شده! اون هم تو نامه‌ی کسی مثل مسلم! من تا حالا نمی‌دونستم!» - «تو کمتر منابعی در موردش گفته شده. اینکه من و حالا هم تو، ازش خبر داریم اولا لطف خدا و بعد هم زحمت حاج علی بوده! اینکه چنین گنجی رو به یادگار گذاشتن... .» نفسِ آه مانندی کشید و گفت: «چقدر جاشون خالیه... .» لبخند تلخی زد و گفت: «پسرشونم هم که... خودش رفت پیشِ بی بی (سلام الله علیها)، منو با یه کوه دلتنگی جا گذاشت!» چیزی نداشتم که بگم. هیچوقت نفهمیدم چطور باید یه داغدیده رو آروم کرد؛ چه برسه به سعیدی که همزمان، هزار و یک درد رو روی دوشش تحمل می‌کرد. از طرفی حاج علی، از طرفی میثم... و از اون ها سخت تر، شهادت محسن! فقط سکوت رو خوب بلد بودم، پس با سکوتِ بغض آلودِ ماشین، سکوت کردم. سعید دستی به صورتش کشید و گفت: «بگذریم... گفتی تا خبردار شدن نعمان خوندی؟» سرتکون دادم. گفت: «نعمان که خبر بیعت مردم کوفه، با مسلم رو شنید، رفت بالای منبر و بیعت با مسلم رو دامن زدن به تفرقه افکنی و آشوب و فتنه جلوه داد و گفت هرکی بیعتش با مسلم رو بشکنه، در امانه! با کسی که باهاش جنگ نداشته باشه جنگ نداره و به مال و اموال و زندگیش هجوم نمیبره. بعد هم گفت اگر بیعتتون با یزید رو بشکنید و باهاش مخالفت کنید، با شمشیری که تو دستمه باهاتون می‌جنگم. و در نهایت هم معاویه رو حق و حضرت مسلم رو باطل اعلام می‌کنه!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ تنهاترین سردار!" چشمام چهارتا شد و بی اختیار خندیدم: «چی چی؟ کی حقه؟ احیانا قبل سخنرانی چیزی نزده بود؟» نیم نگاهی بهم کرد و خندید: «نمی‌دونم... تو تاریخ که چیزی گفته نشده! البته که از صحبت هاش خِیری هم ندید!» - «چطور؟» - «بعد سخنرانی مضحکش، یه نفر به اسم عبدالله، پسر سعید حضرمی از هم پیمان های بنی امیه از وسط جمع بلند میشه و میگه: این وضعیت رو جز ستمگری اصلاح نمیکنه! این کاری که تو میخوای با دشمنات بکنی روشِ ناتوان هاست!» تعجب کردم: «اینکه گفت با شمشیر می‌کشمتون شیوه‌ی ناتوان هاست؟» ابرو بالا داد و گفت: «برای قومی که به سرِ شیش ماهه رحم هم نمی‌کنن، آره! ناتوانیه!» بغض گلومو گرفت. یادِ روضه‌ی حضرت علی اصغر (علیه السلام) آتیشم میزد. سعید نفسِ سنگینی کشید و ادامه داد: «همین عبدالله بلافاصله برای یزید نامه نوشت و از بیعت کردن مردم کوفه و ناتوانی نعمان تو حکمرانی به یزید خبر داد و ازش خواست کسی رو برای خلافت به کوفه بفرسته که بتونه با دشمنای یزید، مثل خود یزید رفتار کنه! بعد از عبدالله دو نفر دیگه که یکیشون عمر بود هم برای یزید نامه ای با همین محتوا نوشتن.» - «یکی فرستاد دیگه! باز اون دو تا برای چی فرستادن؟» - «فکر میکردن اگر خبر بیعت و ناتوانی نعمان رو به یزید برسونن، یزید میگه به به! چه چه! فلانی چه وفاداره! چه زرنگه! بذار برای خلافت کوفه انتخابش کنم!» پوزخندی روی لبم نشست: «نکرد! نه؟» - «نه! عمر همیشه خیال خلافت تو سرش داشت و در نهایت، این آرزو رو به گور برد!» حس خوبی بهم دست داده بود. پرسیدم: «کی خلیفه شد؟» - «جریان داره! وقتی نامه ها، به دست یزید رسید، غلامش، سِرجون رو صدا زد تا ازش مشورت بگیره.» چشام گرد شد: «از غلامش؟ احیانا وزیر و مشاور نداشته؟» - «داشته اما این غلام مثل همه‌ی غلاما نبوده. سرجون هم غلام یزید بود هم معاویه. علاوه بر اون کاتب جفتشون هم بوده. پدرش هم تو همین دم و دستگاه بود.» - «آها... پس خرش خیلی برو داشته!» سعید از طرز حرف زدنم به خنده افتاد: «آره حسابی! سرجون هم زرنگی میکنه و میگه اگر معاویه زنده بود، حرفش رو می‌پذیرفتی؟ تایید یزید رو که می‌گیره، میره و یکی از نامه های معاویه رو میاره و میگه که معاویه تو اون نامه عبیدالله بن زیاد رو برای خلافت کوفه منصوب کرده اما چون مُرد، حکمش دست نخورده موند و اجرا نشد. یزید هم که میدونست کل قوم عبیدالله به وحشی گری و سرکوب اتفاقاتی مثل اتفاقی که تو کوفه افتاده بود به وحشیانه ترین روش های ممکن مشهورن، پیشنهاد سرجون رو قبول کرد و حکم خلافت رو برای ابن زیاد فرستاد! تو حکم هم نوشت که دنبال مسلم بگرد و وقتی پیداش کردی ازش بیعت بگیر! اگر بیعت نکرد، بکشش!» - «حالا میفهمم چرا به نعمان میگفت ناتوان! مرتیکه وحشی!» سعید بلند بلند خندید و گفت: «دلت پره ها!» - «راست میگم بخدا!» سرتکون داد. گفت: «ابن زیاد، بصره رو که اون زمان حاکمش بود به برادرش سپرد و خودش سمت کوفه راه افتاد. چون شنیده بود که حضرت مسلم برای امام حسین (ع) از مردم بیعت گرفته و مردم، مشتاق حضور امام حسین (ع) هستن، شبیه امام (ع) لباس پوشید و وارد شهر شد تا از صحت خبری که شنیده مطمئن بشه.» چهره‌ی علی وقتی با نگاه معصومش، نگاهم می‌کرد و با اشاره، نشونِ حضرت زهرا و امام زمان علیهم السلام رو نشونم می‌داد، جلوی چشمام نقش بست. تصویرِ کوچه وقتی بعد روضه دوییدم طرفش اما خالی بود، بغض شد و توی گلوم نشست. دلم می‌خواست برگردم عقب، دوباره چشم باز کنم، بالا سرم شهید مهدی رو ببینم، اما اینبار هرطور شده از جا بلند شم، خاک قدم آقامو ببوسم و خورشید روی مولام رو ببینم! سرمو پایین انداختم. خیره شدم به تسبیح شهید مهدی و گفتم: «عبا و شال سبز؟» سعید نگاهی بهم کرد و پرسید: «چرا با بغض؟» بغضم رو قورت دادم و بدون اینکه سربلند کنم، گفتم: «یه اتفاقی از اون شب هست که بهتون نگفتم... به هیچکس نگفتم!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ تنهاترین سردار!" سعید بیشتر از اینکه جلوشو نگاه کنه، به من نگاه می‌کرد. سربلند کردم. گفتم: «دلم می‌خواد بهت بگم! اما نمی‌تونم!» سعید که بخاطر اومدن اسم امام زمان علیه السلام بی‌قرار شده بود، تند تند گفت: «من چیکار کنم؟ چیکار کنم که بگی؟» دوباره سرمو پایین انداختم: «نمی‌دونم سعید... نمی‌دونم!» سعید خیلی دلشکسته تر از تصور من بود. بغضِ نکرده، بارون چشماش، طوفان شد. لبخندی زد و گفت: «از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم تا نیست غیبتی نبود لذت حضور گر دیگران به عیش و طرب خرم‌اند و شاد ما را غم نگار بود مایه سرور حافظ شکایت از «غم هجران» چه می‌کنی در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور!» نگاهم روش خیره موند. تا برگشت سمتم و با چشمای اشکیش نگاهم کرد، گفتم: «وقتی چشمامو باز کردم، کنار شهید مهدی، یه آقایی رو دیدم... عبا روی دوششون بود... توان نداشتم بلند شم! تموم سعی‌م رو کردم، اما نتونستم... فقط تونستم شالِ سبزشون رو ببینم! اما سعید... من مطمئنم آقام بودن! مولام بودن! امام زمانم بودن..! من مطمئنم... اومدن به دادم برسن! اون... اون الغوث الغوث هایی که بعد روضه‌م گفتم مستجاب شد سعید! آقام اومدن... ولی... ولی حیف! نتونستم بلند شم... نتونستم ببینمشون... نتونستم خاک قدمشونو ببوسم...! نتونستم... .» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ تنهاترین سردار!" دو تا دستمو روی صورتم گذاشتم و چشمامو محکم فشار دادم. گلوم از بغض، تیر می‌کشید و اشک، پشت اشک پلکامو هل می‌داد؛ اما من قول داده بودم! سعید ماشین رو گوشه‌ای نگه داشت. صدای نفس های عمیقش رو می‌شنیدم که می‌لرزید. دستم رو از روی صورتم برداشتم و نگاهش کردم. دو دستی، محکم فرمون رو چسبیده بود و بدون اینکه پلک بزنه، اشک می‌ریخت؛ اما صورتش، می‌خندید... . لبخندی زدم و گفتم: «"حافظ"ت رو بستی؟» تک خنده ای کرد و سرش رو پایین انداخت. صدای قورت دادن بغضش رو شنیدم. گفت: «یادمه دو سال پیش، تو منطقه یکی از بچه ها تیر خورد! نه یکی، دو تا... از همه‌جاش خون می‌ریخت! همه جمع شدیم بالا سرش؛ بیست، سی نفر! خونریزیش زیاد بود. پلکاش داشت بسته میشد، دیدیم یهو چشماشو باز کرد. هی نگاهشو می‌چرخوند. انگار دنبال چیزی بود! حدس زدم دنبال چی باشه، به جلوییاش گفتم برین کنار، راه نگاهشو باز کنین... .» لبخندش تلخ تر شد: «بچه ها که رفتن کنار، چشماش برق زد. یه لبخند قشنگی ام رو صورتش نشست! دستاشو نمی‌تونست تکون بده، گفت دستمو بذارین رو سینه‌م! تا گذاشتن، اندازه‌ای که می‌تونست گردنشو خم کرد، گفت: "سلام مولا!" و همونجوری شهید شد... .» نگاهم کرد. چشماش سرخ شده بود: «حافظ صبور باش که در راه عاشقی؛ هر کس که جان نداد به جانان نمی‌رسد!» بی‌قرار شده بودم. در لحظه هزار بار حسرت چشیدن خاطره‌ی سعید رو خوردم. حسرت بودن تو چنین عاشقانه‌ای که سرخیِ عشقش، خون شهید بوده؛ خونی که فرش قرمز قدم های مولا شد! سرمو پایین انداختم: «یعنی... اگر همونجا می‌مردم، می‌دیدم...؟» صورتش رو پاک کرد. استارت زد و خندید: «فرق می‌کنه که "جان دادن" رو چجوری معنی کنی!» دنده رو جا به جا کرد و راه افتاد: «ضمناً! به هیچکس نگفتم ولی وقتی رسیدم بالای سرت -به قول خودت- مرده بودی!» جاخوردم. گیج شده بودم! سعید مکثی کرد و گفت: «دلم میخواد بهت توضیح بدم؛ ولی آخه... شنیدن کی بود مانند دیدن، چشیدن، فهمیدن؟» نابلدی‌هام سرم خراب شد. گفتم: «مشکل همینه! نمیبینم که بچشم و بفهمم...!» اشاره‌ای به کتاب توی دستم کرد و گفت: «با "روایت صحرای عشق" پیش برو؛ توی این مسیر هر کی رفته دیده‌ی نابیناش، شفا گرفته!» لبخند روی صورتم نشست: «چشمِ سرم رو که از حضرت رقیه‌ی امام حسین علیه السلام دارم؛ چشمِ دلم... .» عجیب بود، همزمان زمزمه کردیم: «چشم دل باز کن که جان بینی...!» مثل برق از جا پریدم: «جان بینی!» سعید لبخندی زد و سرتکون داد. صفحات کتاب رو از زیر انگشتم گذروندم و گفتم: «خیلی برای آخر این قصه مشتاقم! ظاهرا یک نوشته‌ست ولی... باور دارم که برای همه یک شکل نیست!» سعید فقط لبخند زد. نفس عمیقی کشید و گفت: «خب؛ داشتم می‌گفتم! ابن زیاد وارد کوفه شد... .» سرجام صاف نشستم و دقیق تر از قبل گوش دادم. - «اشتیاق مردم بیشتر از چیزی بود که بهش گفته بودن! مردم دورش رو گرفته بودن و با خوشحالی خوشامد میگفتن. صدای مرحبا بک یابن رسول الله، تموم شهر رو گرفته بود. مسلم بن عروه که از یارانش بود، وقتی این رفتار مردم رو دید، گفت: کنار برید! این، امیر عبیدالله بن زیاد است!» تک خنده‌ای کردم و گفتم: «تا جایی که من میدونم، به چوب و درخت و وزغ میگن "این"! خوبه خودشونم میدونستن خلیفه‌شون وزغی بیش نیست!» صدای خنده‌ی سعید بلند شد و تاییدم کرد. گفت: «آره... تازه وقتی مردم فهمیدن "این"، کیه؛ همه رفتن. جوری که وقتی ابن زیاد برگشت پشت سرش رو نگاه کرد، جز چند تا مرد کسی رو ندید!» - «دماغ سوخته خریداریم!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ تنهاترین سردار!" - «سوخت! بدم سوخت! اینقدر که مستقیم رفت تو مسجد جامع و بالای منبر و تا میتونست برای مردم خط و نشون کشید و مخالفانش رو به مرگ و غارت تهدید کرد! مردم رو بخاطر دوست داشتن امام حسین (ع) سرزنش کرد و سرانِ قبایل رو توبیخ کرد!» - «نه من فهمیدم! این بدبخت حسودیش شده بود!» - «اینم حرفیه... بعد تازه ته حرفاش گفت حرفای منو به این مرد هاشمی برسونید تا از من بترسه!» بی‌اختیار خندیدم: «ترس؟ از این؟ اعتماد به نفسش سقفِ کاخشو سوراخ نکرد احیانا؟» خندید. گفت: «ابن زیاد هم بیکار ننشست و برای پیدا کردن مسلم نقشه کشید. صبح روز بعدش، سران قبایل رو جمع کرد و تا میتونست بهشون سخت گرفت و جولان داد و تا نفس داشت، پرحرفی کرد! همونجا هم یه دسته از کوفیا رو گرفت و کشت!» جا خوردم: «چیشد؟ کشت؟» سرتکون داد: «کشتن برای اونها جزئی از روزشون بود! اگه نمیکشتن صبحشون شب نمیشد!» از تعجب، حرفی نتونستم بزنم. گفت: «بعد هم شروع کرد به خط و نشون کشیدن. گفت همه باید اسم کسایی که پیرو امام علی (ع) بودن و تفرقه افکنن و با عقایدش مخالفن رو بنویسن! هر کسی نوشت که نوشت؛ اما اگر کسی نمی نوشت باید تضمین می‌کرد که تو قبیله‌ش کسی ضد حکومت نیست! و کسی هم بعدا سرکشی نمی‌کنه! یعنی برای آینده هم قول بدن! و در بی اساس بودن حکومتش همین بس که گفت هر کس چنین کاری نکنه، مال و اموال و خونش بر ما حلاله!» فکم قفل شده بود. اینهمه بی منطقی و بی عدالتی رو نمی‌تونستم هضم کنم! - «گفت اگر تو قبیله ای یه نفر پیدا بشه که پیرو امام علی (ع) بوده، و اسمش به این زیاد گفته نشده باشه، بزرگ اون قبیله جلوی در خونه‌ش به چهار میخ کشیده میشه!» تموم تنم لرزید. سعید نگاهی بهم کرد و گفت: «وحشتناکه، نه؟» صدام ضعیف شده بود: «جلوی خونه‌ش؟ چهار میخ؟ اما...» - «تاریخ پر از این وحشی گری هاست! که هنوزم که هنوزه ادامه داره!» زبونم بند اومد: «چـ چی؟» - «پس فکر میکنی محسن و همه‌ی کسایی مثل محسن برای چی از زن و بچه و جوونی و از همه چیشون دست کشیدن و رفتن و جون و خون دادن؟ امروز داعش داره وحشی گری های تاریخ رو به تصویر میکشه! به چهار میخ کشیدن که خوبه! داعش جلوی چشم زن و بچه، سر مرد و پدر خونواده رو گوش تا گوش میبره! آدم رو زنده زنده میسوزونه و هزار تا جنایت دیگه که از گفتن خیلی هاش شرم می‌کنم!» نفسم سنگین شده بود: «مـ محسن، زن و بچه داشت؟» لبخند تلخی زد. گفت: «یه پسرِ یه ساله داشت. شب قبل اینکه بره، تولد پسرش بود!» چشمام از اشک پر شد: «هیچ خاطره‌ای از باباش نداره!» سعید هم بغض کرده بود: «ایمان میگه محسن آخرین چیزی که گفته، سفارش پسرش بوده! عکس خونیِ پسرش دست خانومشه. تا آخرین لحظه تو مشتش بوده!» اشکم ریخت. نمیدونم چیشد و چه اتفاقی برای دل وحشت زده‌م افتاد که پرسیدم: «سعید! میثم اسیر نشد دیگه؟ نه؟ زنده‌ست؟» نگاهی بهم کرد و با غصه گفت: «نمیدونم!» دست و پام شل شد: ‌«نمیدونی؟ اما... اما تو گفته بودی اسیر نشده!» - «گفته بودم! الان هیچی معلوم نیست!» - «یعنی چی؟» مکثی کرد و گفت: « اتفاقا امشب یه حرفی باهات دارم! درمورد میثم... . بذار الان نگم!» خواستم چیزی بپرسم اما اطمینان به صلاح‌دید سعید، مانعم شد و سکوت کردم. سعید نفس عمیقی کشید و داستان رو از سر گرفت: «حضرت مسلم که خبر اومدن ابن زیاد و سخنرانی و سخت گیری هاش به مردم و سران قبایل رو شنیدن، از خونه مختار که لو رفته بود بیرون اومدن و تو خونه‌ی هانی بن عروه مرادی مستقر شدن.» حس و حال از تنم رفته بود. توصیفات سعید از وحشی گری های داعش و تصور اسیر شدن میثم، و کنارش، معصومیت و تنهایی پسر محسن، عذابم میداد. آروم پرسیدم: «مگه از اول نرفته بود خونه‌ی هانی؟» - «قرار بود برن خونه‌ی هانی اما چون موقع ورودشون به کوفه، به کوفی ها اطمینانی نداشتن و از صحت حرفاشون با خبر نبودن، برای اینکه محل اقامت اصلیشون لو نره، موقتاً رفتن خونه‌ی مختار تا مردم رو جمع کنن و فرماندهی تشکیل بدن و بعد، خونه‌ی هانی رو مرکز فرماندهی قرار بدن! همین کارشون هم باعث شد که تا تسلط نسبی‌شون روی کوفه، محل اقامتشون لو نره. در واقع و به زبون امروزی، به دشمن "ضد تعقیب" زدن.» - «چقدر جذاب! عجب تاریخِ جون داری داریم!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ تنهاترین سردار!" لبخند زد: «آره واقعا! بعد از تغییر محل اقامت حضرت مسلم، شرایط برای ابن زیاد سخت تر از قبل شد. تصمیم گرفت یکی از غلام هاش به اسم معقل رو برای جاسوسی بفرسته. سه هزار درهم بهش داد و گفت مسلم و یارانش رو پیدا کن و این سه هزار دینار رو بهش بده و بگو: با این پول با دشمنات بجنگ! و با این کار خودت رو جزو یاران و دوست دارانشون نشون بده. اگر این سه هزار دینا رو بهشون بدی بهت اعتماد می‌کنن و کارهای سریشون رو ازت پنهان نمی‌کنن!» - «ازون موقع بساط جاسوس و ستون پنجم پهن بود؟» - «چه بسا هم که از قبل تر! داستان خیانت خیلی قدیمیه!» روضه ها رو توی ذهنم مرور کردم. سعید راست می‌گفت! همه اهل بیت ما غریب و مظلوم بودن! - «معقل پول رو گرفت و رفت پیش مسلم بن عوسجه، از یاران حضرت مسلم. معقل از مردم شنیده بود که مسلم بن عوسجه برای امام حسین (ع) بیعت می‌گیره برای همین یک راست رفت سراغش و هر چی ابن زیاد بهش مشق کرده بود رو بلغور کرد! بهش گفت من مشتاقم مسلم بن عقیل رو ببینم، با او بیعت کنم و این پول ها رو تقدیمش کنم. مسلم بن عوسجه ازش بیعت و پیمان های سفت و سختی گرفت که خیرخواه و روراست باشه و کارها رو پنهان کنه! ولی کیه که پای پیمان و بیعتش بمونه؟» لبخند تلخی زدم: «امان از دنیا دوستی...!» سعید آهی کشید و ادامه داد: «معقل روز های زیادی به خونه‌ی مسلم بن عوسجه رفت و آمد کرد تا بتونه حضرت مسلم رو ببینه. گذشت تا روزی که شریک بن اعور فوت کرد و معقل، بالاخره راهش به رسیدن به حضرت مسلم باز شد! رفت پیش حضرت مسلم و باهاشون بیعت کرد و پول ها رو تحویل داد. اینقدر خودش رو خوب جلوه داد که بعد مدتی، اولین نفری بود که میومد و آخرین نفری بود که میرفت! از همه‌ی اسرار و خبرهای پنهانی با خبر میشد و تک تکشون رو تحویل ابن زیاد میداد!» - «شریک بن اعور کی بود؟ چرا مرد که معقل بتونه به هدفش برسه؟» - «شریک بن اعور از یاران امام علی (ع) بود. تو جنگ های صفین و جمل هم شرکت داشت. چرا مُرد که... هیچی مثل خیلی از آدما، مریض شد و فوت کرد...» - «عجب... خب، معقل چیشد؟» - «وقتی ابن زیاد فهمید که حضرت مسلم کجان، به فکر به دام انداختن هانی افتاد. به سران قبایل گفت: "چرا هانی به همراه بقیه، نزد من نمیاد؟" احمد بن اشعث با چند نفر دیگه پیش هانی رفتن و گفتن: فلانی از تو یاد کرده و گفته چرا سراغ ما رو نمی‌گیری! برو پیشش!» - «رفت؟» - «رفت! رفت و گیر افتاد! ابن زیاد همون اول ازش پرسید: "مسلم کجاست؟" هانی که ابراز بی خبری کرد. ابن زیاد معقل رو صدا زد تا هانی ببینه، کسی بینشون بوده که غلام ابن زیاده و همه چیز برای ابن زیاد روشنه!» با نگرانی پرسیدم: «یاخدا... چه بلایی سر هانی آورد؟» - «اول ازش خواست که حضرت مسلم رو تحویل بده و وقتی هانی امتناع کرد، ابن زیاد از کوره در رفت با چوب دستی‌ش به پیشونی هانی زد! تموم صورتش خونی شد...» پیشونیم تیر کشید. ناله ای کردم و گفتم: «من خوب میفهمم درد پیشونی یعنی چی!» سعید برخلاف همیشه که ابراز نگرانی می‌کرد، خندید و گفت: «الان چرا دردت گرفت؟ تو رو که نزد برادر من!» نگاه طلبکاری بهش کردم و گفتم: «تا حالا بهت فحش دادم؟» بلندتر خندید: «نه!» نتونستم از خندیدنش، نخندم. قبل ازینکه چیزی بگم، گفت: «بیخیال! ادامشو گوش کن...» دست از پیشونیم کشیدم و گوش به حرفاش دادم. - «بعد از اینکه هانی رو زندانی کرد، از اینکه مردم بخاطرش شورش کنن، ترسید و سریع مردم رو جمع کرد و رفت بالا منبر! مثل همیشه، مردم رو از تفرقه افکنی که منظورش همون پیروی از حضرت مسلم و همراهاشون باشه، منع کرد. همین که خواست از منبر پایین بیاد، یکی از دیده بان ها داخل مسجد شد و گفت: "پسر عقیل اومد! پسر عقیل اومد!" ابن زیاد هم وحشت کرد و سریع وارد قصر شد و همه در ها رو هم بست!» پوزخندی زدم و گفتم: «این فقط بلده از دور فحش بده!» سعید با لبخند سری تکون داد و گفت: «عبدالله بن خازم که از یاران حضرت مسلم بوده تعریف میکنه که اولین نفری که به حضرت مسلم خبر کتک خوردن و زندانی شدن هانی رو داده اون بوده. وقتی حضرت مسلم خبر رو میشنون بهش میگن که بره و بین بقیه اصحاب و یاران که همه اطراف خونه هانی بودن شعاری رو فریاد بزنه!» - «شعار؟ چه شعاری؟» سعید سرجاش صاف نشست: «یامنصور! امِت! یعنی: ای پیروز! بمیران!» زیرلب تکرارش کردم. عجیب به دلم نشسته بود. انگار کلماتش زنده بودن، تازه بودن، طراوت داشتن! گفتم: «چه جذاب! میشه برای شما هم استفاده کرد؛ نه؟» نیم نگاهی بهم انداخت: «ما؟» - «آره دیگه... مدافعان حرم!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ تنهاترین سردار!" لبخندش تلخ شد. گفتم: «که... امام زمان (عج)! بیاین و این نامردا رو از بین ببرین!» چیزی نگفت. گفتم: «سعید؟ چیشد؟» نفسی که گرفت، به زور از کنار بغضش رد شد: «هیچی! نگرانم تو این گروهی که منم جزوشون می‌دونی، راهم ندن!» - «چرا؟ تو الانم مدافعی! فقط به جای سوریه تو ایران بهت نیاز دارن! غیر اینه؟» نگاه کوتاهی بهم کرد و با تردید گفت: «تقریبا... .» کلافه شد. سری تکون داد و گفت: «فقط دعام کن!» چیزی نگفتم. دستی به صورتش کشید و گفت: «بگذریم! از همین شعار تو جنگ بدر هم استفاده شده! همون جنگی که امام صادق علیه السلام فرمودن اگر به تعداد نفراتش یار برای امام زمان عجل الله باشه، آقا ظهور می‌کنن؛ و به استناد همین حدیث، ۳۱۳ یار پررنگ شد!» لبخند بزرگی روی صورتم نشست: «نه بابا! این، قطعا اتفاقی نیست!» سرتکون داد: «صد البته!» من هنوز توی شوک و غرق لذت جملات قبلش بودم که ادامه داد: «حضرت مسلم چندتا فرمانده مشخص کردن تا اون ها همه مردم رو جمع کنن! خیلی طول نکشید که مسجد و بازار از جمعیت پر شد! ابن زیاد خیلی ترسیده بود و تنها کاری که ازش برمیومد، بستن درهای قصر بود. اون زمان تو قصر جز سی تا نگهبان و بیست نفر از اشراف کوفه و خونواده و نزدیکانش، کس دیگه ای نبود!» - «خیلی دوست دارم بدونم چطور شد که ورق برگشت!» سعید، آهی کشید و گفت: «ترس از مرگ! حبِ دنیا! وقتی ابن زیاد عرصه رو به خودش تنگ دید، نقشه کشید و به سران قبایل و بزرگای کوفه گفت که هر کدوم به یکی از برج های قصر برن و از بالای قصر به مردم اشراف پیدا کنن. اونها هم این کار رو کردن و به مردم گفتن: از خدا بترسید و در فتنه و بحران شتاب نکنید! و اتحاد امت رو به هم نزنید! و لشکر شام رو سمت خودتون نکشید! که شما قبل از این، اومدنِ اونها رو چشیدین و روششونو تجربه کردید!» - «حتما از ترس جونشون گذاشتن و رفتن! آره؟» سرتکون داد: «یه عده اینطوری رفتن. یه عده هم وقتی شنیدن، ابن زیاد وعده داده هر کسی که شمشیرش رو تحویل بده، به اندازه‌ی وزن شمیرش طلا میگیره، با حرص مال دنیا و عده ای هم به زور خونواده هاشون، دمشون رو رو کولشون گذاشتن و دِ برو که رفتیم!» دل نگرانِ مسلمی که میدونستم عاقبش چیشده، پرسیدم: «چند نفر برای مسلم موند؟» - «تا وقتی هوا روشن بود، پونزده نفر! اما وقتی برای نماز به مسجد رفتن و بعد راهی کوچه های کوفه شدن، همون پونزده نفر هم از تاریکی استفاده کردن و رفتن!» غصه پرده ای شد و نور امید دلم رو تاریک کرد: «مسلم چیشد؟» - «تنها شد! تنها ترین سردار!» با اینکه از قبل هم میدونستم چیشده، اما دوباره شنیدنش برام سنگین بود. احساس میکردم این خبر بد رو در مورد یکی از عزیزانم شنیدم! اون هم نه به عنوان خاطره، که به عنوان خبر داغ! - «اینطوری گیر ابن زیاد افتاد؟» - «نه اونم جریان داره.» نفسی گرفت و ادامه داد: «حضرت مسلم کوفه رو بلد نبودن. راه رو نمی‌شناختن و وقتی کسی براشون نموند، تو کوچه های کوفه، راهو گم کردن! کسی نبود راه رو نشونشون بشه یا وقتی دشمنی به سمتشون حمله کرد ازشون دفاع کنه و هم دردشون باشه! تنهایی تو کوچه های کوفه می‌گشتن و نمی‌دونستن کجا برن. اینقدر رفتن تا تشنگی اذیتشون کرد. در خونه‌ای زدن و آب طلب کردن که اون خونه، خونه‌ی طوعه بود.» - «طوعه لوش داد؟» - «نه... طوعه به حضرت مسلم پناه داد! یعنی اول که حضرت مسلم ازش خواستن که تو خونه‌ش، راهشون بده، طوعه ممناعت کرد و گفت برگرد پیش خونوادت! اما وقتی حضرت مسلم خودشون رو معرفی کردن، طوعه با اشتیاق بهشون پناه داد.» - «پس چجوری لو رفت؟» - «طوعه یه پسر شربخوار به اسم بلال بن اسید داشت. وقتی شب پسرش به خونه میاد، متوجه میشه مادرش به یکی از اتاق های خونه زیاد رفت و آمد میکنه و مدام اشک میریزه. مشکوک میشه و از جریان میپرسه. مادرش همه چی رو تعریف می‌کنه و ازش قول می‌گیره که به کسی چیزی نگه! اما باز هم حب دنیا، بی مرامی رو در حق حضرت مسلم تموم می‌کنه!» - «چطور؟» - «بعد از اینکه سر و صداهای بیرون قصر ساکت میشه، ابن زیاد دستور میده سربازاش برن و ببینن حضرت مسلم و یارانش به مسجد رفتن یا نه! سربازا میرن و میگن خبری نیست! اما ابن زیاد که بزدل تر از این حرفا بوده، دستور میده طناب های حصیری رو آتیش بزنن و پرت کنن سمت حیاط مسجد، تا فضا روشن بشه و مطمئن باشه هیچکس تو مسجد نیست که اُوفش کنه!» من که جای خود داشتم، خودشم خنده‌ش گرفت و دستی به صورتش کشید: «آدم نمی‌دونه بخنده یا گریه کنه... .» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ تنهاترین سردار!" نفسی گرفت و ادامه داد: «وقتی مطمئن شد هیچکس نیست، وارد مسجد میشه و با تهدید، بزرگا و سران قبایل رو برای خوندن نماز عشاء پشت سر خودش می‌کشونه به مسجد. یکی اذان میگه و یکی دیگه بزدل تر از ابن زیاد، میره پیشش و میگه اگه دوست داری خودت با مردم نماز بخون، یا یکی دیگه نماز بخونه و تو برو نمازتو تو قصر بخون، چون احساس امنیت نمی‌کنم! می‌ترسم دشمنات بهت آسیب بزنن!» خندم گرفت: «حالا این سلطانِ وحشت کی بود؟» با خنده گفت: «حصین بن تمیم!» اخمی کردم و با چشمای ریز شده، بی مقدمه پرسیدم: «سعید! تو اینهمه اسم و اطلاعات رو چجوری حفظ کردی؟» نیم نگاهی بهم کرد و گفت: «مسلمون بودن خیلی شیرینه! وقتی شروعش، حلاوت شهادتین رو داره، ادامه و آخر قصه معلومه! ولی اگه فقط بگی اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله صلوات الله علیه، همش حس میکنی یه چیزی کمه! مثل یه پازلی که می‌بینی چه تصویر قشنگی داره، اما چند تا تیکه‌ش نیست... نه خودش کامله نه قشنگیش!» نفس عمیقی کشید. گفت: «اولین بار که رفتم سوریه، با مردم شهر خیلی در ارتباط بودم. یه عده‌شون که خب شیعه بودن و اونایی که می‌تونستن بهمون کمک هم می‌کردن؛ اما دو دسته بودن که بعد اون ماموریت، همه‌ی هم‌وغمم شده بودن! یه دسته‌شون از همه‌ی ما بدشون میومد! اسلام رو با داعش معنی کرده بودن و هر مسلمونی رو مثل اونا میدیدن. یه دسته دیگه هم... اونایی که شیعه نبودن و دنبال فرق بین سنی و شیعه بودن؛ دنبال اینکه چرا ما شیعه‌ایم!» - «برای همین همه چیو یاد گرفتی که بهشون بگی؟» سرتکون داد. لبخند روی صورتش کشیده شد: «اولین بار یه دختربچه‌ی ده ساله اومد پیشم گفت عمو! من خیلی امام علی شما رو دوست دارم! میشه امام منم باشن؟» خندید: «علی‌اکبر نمیدونی چه حالی بود! اون لحظه رو با دنیا عوض نمی‌کنم! بعد اینکه شهادتین رو با اشهد ان علی ولی الله گفت، گفتم بهش یه سری چیزامون با هم فرق داره، مثلا مدل نماز خوندنمون. خیلی ناراحت شد! گفت من نمی‌خواستم به کسی بگم چون اگه میگفت مانعش میشدن، گفت یعنی الان امام علی منو قبول نمی‌کنن؟ وقتی براش توضیح دادم که با شرایطی که داره اشکال نداره مثل قبل نماز بخونه، از خوشحالی گریه می‌کرد!» از خندیدن و ذوق کردنش، به وجد اومدم. اینقدر تکرار این خاطره براش خوشایند بود که پرسیدم: «دوباره کِی میری سوریه؟» لبخندش آروم آروم کمرنگ شد. نفس سنگینی کشید و گفت: «دعام کن! دلم برای تک تک اون بچه ها یه ذره شده!» فکر می‌کردم چون توی شهره، خطری تهدیدش نمی‌کنه و با همین خیال خام، از ته دل دعاش کردم...! بعد سکوت کوتاهی، ادامه داد: «داشتم می‌گفتم؛ ابن زیاد که هشدار حصین بن تمیم رو شنید، گفت به محافظام بگو مثل همیشه پشت سرم وایسن و خودت هم بین صف ها بچرخ و مراقب باش! خلاصه نماز تموم شد و رفت بالا منبر!» دستامو بلند کردم و گفتم: «وایسا! وایسا! فکر کنم اینجاشو بلدم!» فیگوری گرفتم و صدامو کلفت کردم: «آی مردم! پسرِ عقیل بر حق نیست! من بر حقم! من خوبم! شما همه بدین! فقط من!» صدای خنده‌ی سعید بلند شد و گفت: «آی باریکلا! بعدش؟» شانه بالا دادم: «هیچی دیگه! لابد مردمو تهدید کرد هر کی با مسلم باشه خونش حلاله و می‌کشمش!» - «دقیقا همینه... بعدش؟» مکثی کردم و سعی کردم بتونم ادامه‌ش رو حدس بزنم. چیزی به ذهنم زد و به لحنم رنگ تعجب داد: «برای سرش جایزه گذاشت؟» سرتکون داد: «جایزه گذاشت برای کسی که تحویلش بده! اندازه‌ی دیه‌ش، سکه‌ی طلا!» کوبیدم به پیشونیم و گفتم: «وای! به کیا هم وعده‌ی طلا داد!» آهی کشید و گفت: «بوی همین طلا بود که هوش از سر پسر طوعه برد!» - «نه! لوش داد؟» - «لوش داد! خیلی طول نکشید، که حضرت مسلم، تنها، با سیصد سرباز مسلح، محاصره شدن!» لبخند تلخی روی لبم نشست: «دردناکه ها ولی... اینکه شیعه‌ی امام حسینی، چنان دلاور بوده که برای دستگیریش، سیصد سرباز فرستادن، یعنی نقطه‌ی روشن تاریخ شیعه و ظلمات تاریخ دشمن شیعه ها! واقعا خیلی خوشحالم که شیعه به دنیا اومدم!» نگاه امیدواری بهم کرد: «منم خیلی خوشحالم که خودتو شناختی! خیلی!» خجالت زده سرمو پایین انداختم. ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ تنهاترین سردار!" گفت: «وقتی سر و صدای اومدن سربازا بلند شد، حضرت مسلم فهمیدن که لو رفتن! سریع اسبشون رو زین کردن، زره پوشیدن، عمامه سرشون گذاشتن و شمشیر به کمر بستن! سربازای ابن زیاد، در عین بی رحمی و وحشی گری، خونه رو سنگ بارون کردن و همه جا رو آتیش زدن! ولی حضرت مسلم در کمال آرامش فرمودن: ای جان! به سمت مرگ بشتاب که از آن، چاره و گریزی نیست!» نفس عمیقی کشید. لبخندی زد و گفت: «این شجاعت حضرت مسلم، همون چیزیه که تو وجود همه‌ی شیعه ها به یادگار مونده! همون چیزی که باعث میشه محسن و میثم و ایمان، با سه تا خشاب خالی، جلوی یه لشکر داعشی وایسن و فریبشون بدن تا بقیه بچه ها به سلامت به محل امن برسن! خیلیه علی اکبر! تو مطمئن نیستی همین ب بسم الله که سرتو بلند کنی، یه تیر نمی‌خوری و که بعدش همه چی تموم میشه! ولی بلند میشی! محکم و مصمم و با اقتدار!» از تعجب فکم قفل شده بود. زل زده بودم به صورت سعید و با نگاهم هزار تا سوال می‌پرسیدم. سعید، نگاه کوتاهی بهم کرد. لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت: «شاید اگه اون روز، یا حتی عقب تر، اول بسم الله این پرونده تو کنارمون بودی، محسن الان اون عقب نشسته بود و به حرفامون گوش می‌داد!» بغض، رد لبخندش رو کمرنگ کرد. نمی‌دونم چرا این وسط من شرمنده شدم. انگار خودم رو مقصر می‌دونستم! که چرا زودتر سر به راه نشدم! که چرا زودتر بزرگ نشدم! می‌خواستم بپرسم "چرا ایمان زنده موند؟" بپرسم "چرا محسن و ایمان برگشتن و میثم نیومد!" اما حس شرمندگی امونم نمیداد. سعید شمرده شمرده تر از قبل، گفت: «سوم ماه بعد که برسه، میشه هشت ماه! هشت ماه که دنبال کاراتم!» برق از سرم پرید: «هشت ماه؟» تک خنده ای کرد و سرتکون داد: «از قبل تموم این اتفاقا! همینجوری که این هشت ماه گذشت، بعد اینم می‌گذره!» نفس عمیقی کشید. گفت: «خونِ محسن و شهید اول این پرونده، تاوان داره!» نگاهم کرد. مستقیم و محکم. گفت: «تاوانشو پس می‌گیری!» ناخواسته گفتم: «من؟» - «جنگ ما جنگ اطلاعاته! و خط مقدم، پشت سیستم! کار اصلی رو قراره تو و یکی دیگه از بچه های سایبری انجام بدین، ما هم کرده های شما رو اجرا می‌کنیم!» لبخند امیداواری روی صورتم نشست: «یعنی میشه؟» امیدوارتر از من سرتکون داد: «خدا بزرگه!» مکث کوتاهی کرد و بعد داستان رو از سر گرفت: «به تشبیه "مقتل الحسین (ع)" حضرت مسلم مثل یک شیر خشمگین، در برابر سپاه ابن زیاد ایستادن و به اونها حمله کردن و گروهی رو کشتن! خبر به ابن زیاد رسید. ابن زیاد به محمد ابن اشعث، همون کسی که دستور دستگیری حضرت مسلم رو داشت، پیغام فرستاد و گفت: فلانی! ما تو رو فرستادیم که یک نفر رو برداری بیاری! بعد به من خبر میدین یه عده از سربازات کشته شدن؟» پوزخندی رو لب هام نشست. گفت: «محمد بن اشعث هم جوابش رو داد و براش نوشت: تو فکر می‌کنی منو فرستادی سراغ یکی از بقال های کوفه یا کفشدوزی از کفشدوزای حیره؟ تو نمی‌دونی منو فرستادی با شیری خطرناک و قهرمانی بزرگ بجنگم که تو دستش، شمشیری برنده داره که از اون مرگ می‌چکه؟» جوری که مسلم رو توصیف شد، خیلی به دلم نشست. تکرار کردم: «مرگ می‌چکه...» گفت: «ابن زیاد هم دید قضیه جدیه، بهش گفت غلبه کردن به مسلم کار تو نیست! بهش امان بده! امان، با قسم های سنگین!» آهی کشیدم و زمزمه کردم: «دروغ... دروغ... دروغ...» - «حضرت مسلم هم خوب میدونستن که صداقتی تو حرف های این جماعت نیست! وقتی ابن اشعث بهشون وعده‌ی امان داد، همینطور که دلاورانه جنگ می‌کردن، شعری که بیشتر شبیه به رجز بود رو می‌خوندن!» - «جدا؟ شعر؟ جالب شد!» با لحجه‌ی عربی و لحن محکمی که قلبم رو تکون می‌داد، شروع کرد به خوندن: «اقسمت لا اقتل الا حرا و ان رایت الموت شیئا نکرا اکره ان اخدع او اغرا او اخلط البارد سخنا مرا کل امری یوما یلاقی شرا اضربکم و لا اخاف ضرا» سعید می‌خوند و من معناشو با خودم زمزمه می‌کردم: سوگند یاد کرده‌ام که جز به آزادگی، کشته نشوم! گرچه مرگ را ناخوش می‌دارم، خوش ندارم که به من نیرنگ بزنند یا فریب بخورم و با آب گوارا، آب گرم و تلخ را مخلوط کنم! هر کسی روزی مرگ را ملاقات می‌کند. با شما نبرد می‌کنم و از سختی، هراسی ندارم.» محو شجاعت مسلم، خیره به خیابون نیمه روشن رو به روم، حیرت زده زمزمه کردم: «یک نفر، در برابر سیصد نفر و اینهمه جسارت و شهامت! عین افسانه هاست...!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ تنهاترین سردار!" لبخندی رو لب های سعید نقش بست. سرتکون داد و گفت: «برای غربی‌ها افسانه‌ست، برای ما حقیقت زندگی قهرمان های تاریخمونه! افسانه هم از پسش برنمیاد که با لب تشنه، زخمی، با ضعف شدید، قهرمان قصه بازم بلند شه و فرمانده‌ی یک لشکر رو بترسونه و وادار به دور شدن از خودش بکنه؟» - «شنیدم که وقتی امام حسین (ع) روی زمین افتادن، سربازا هنوز ازشون می‌ترسیدن و جلو نمی‌رفتن!» - «از حضرت عباس (ع) حتی بدون دو دست هم می‌ترسیدن. از جسم بی‌جان علمدار حرم وحشت داشتن! شاید بخاطر همین بود که... عمو و برادرزاده، تسبیح دونه دونه شده‌ی ارباب بودن!» نمی‌دونم بغض کرده بودم یا شعله های غرور علوی، وجودم رو گرم می‌کرد. سعید نفس عمیقی کشید و گفت: «مسلم، شاگرد پسر حیدرکرار بود! شاگرد پسر کسی که درِ خیبر رو از جا کند و یک سپاه هم حریفشون نمیشد! شاگرد پسر مولاعلی (ع)!» خیره شدم به آسمون. ضربان قلبم بالا رفته بود. زیرلب عسل مزه مزه می‌کردم: «علی... علی... مولاعلی! مولایم علی! علی... علی... امام علی (ع)!» تموم چهره سعید رو لبخند گرفته بود. به صداش لحن و آهنگ داد و گفت: «علی حُبه جنه قسیم النار و الجنه! وصی المصطفی حقا امام الانس و الجنه!» از شوق خندیدم خندیدم: «علی جانم!» اما تلخی آخر قصه، اذیتم می‌کرد. نمی‌ذاشت شیرینی این لحظه ها درست به جونم بشینه. گفتم: «سعید! پس... مسلم چجوری دستگیر شد؟» اخمی بین ابروهاش نشست: «بارها ابن اشعث بهشون امان داد و حضرت مسلم قبول نکردن! حتی وقتی خودش جلو رفت، حضرت مسلم به سمتش یورش بردن و ابن اشعث هم از ترس تا بین سربازاش عقب رفت! حضرت تشنه بودن! زخمی بودن! نای جنگیدن نداشتن اما تسلیم شدن رو جز ننگ نمی‌دونستن! به سختی جنگیدن و با وجود زخم هایی که خورد بودن، باز هم سربازای ابن زیاد رو به یکی یکی از سر راه برمی‌داشتن اما... یه نامرد، از پشت با نیزه به سرشون ضربه زد و... اسیر شدن!» در حالی دو کلمه آخرش رو گفت که از بغض، صداش خش دار و آروم شده بود! - «تو قصر ابن زیاد، گفتن به حسین بن علی (ع) بگید نیاد کوفه! بگید اینجا کسی یارش نیست! بگید تنها می‌مونه! اما بین اونهمه، یه مرد پیدا نشد!» ماشین رو نگه داشت و ترمز دستی رو کشید. نگاهم روش خیره مونده بود. سر جاش جا به جا شد و سمتم چرخید: «اومدن اسم محسن، از بعد شهادتش، روضه خونم می‌کنه!» هر چند کلمه‌ای که می‌گفت، چند ثانیه سکوت می‌کرد. - «وقتی محمد بن اشعث بهشون امان داد یه وقت دید حضرت مسلم دارن گریه می کنن! بهشون میگه: "برای چی داری گریه می‌کنی؟ برای کاری که تو قیام کردی نباید ضعف نشون بدی! حالا تو گریه می‌کنی؟ فرمودن: «والله لا ابکی لنفسی» به خدا قسم من برای خودم گریه نمی کنم! «ولکن أبکی للحسین» من برای حسین (ع) گریه می‌کنم!» صدای بغضش از لرزش صداش بلند بود. - «حق داشت گریه کنه. یه موقعی هم تو روز عاشورا رسید، امام حسین علیه السلام دیگه یاری نداشتن! لحظه "الان انکسر ظهری" گذشته بود! دیگه عمود خیمه علمدار هم خوابونده بودن! امام حسین، علی اصغرشون رو بغل گرفته بودن، دو قدم میرفتن سمت خیمه، برمی‌گشتن! سربلند کردن سمت آسمون، قنداقه خونین به بغل، فرمودن: خدایا حسینت چیکار کنه؟» اشک قطره قطره از چشمام جاری میشد. سعید دو تا انگشتاشو روی چشمام گذاشت و وقتی برداشت، پلکاش سرخ و خیس بود. توی اون لحظات، بیشتر از همه دلم برای مسلم می‌سوخت! ما، اون زمان نبودیم و از اینکه کاری از دستمون برنمیاد، هر بار بیشتر از قبل آتیش میگیریم و میسوزیم و خاکستر میشیم! وای به حال مسلمی که امامش چند آبادی اونورتر، رهسپار ویرانه‌ای به اسم کوفه بود! و کاری از دست مسلم برنمیومد... . بغض امونم نمی‌داد. کوتاه و آروم پرسیدم: «بعدش...؟» انگار هنوز امید داشتم که تا لحظه اخر ورق برگرده. مسلم یکجوری رها بشه و به امام خبر بی‌وفایی کوفه رو بده! اما نمیشد... حیف و هزار حیف که نمیشد! سعید سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و خیره به بیرون، گفت: «بعدش حضرت مسلم، با لبای تشنه، سرش از تنش جدا شد و... روضه هایی که در و دیوار این ساختمون هم از سوزش زار میزنن، رقم خورد!» رد نگاهش رو دنبال کردم. رسیده بودیم. بعد یک ماه، دوباره پام به اینجا باز شده بود. نگاهم چرخید و دوخته شد به سر در ساختمون: «حسینیه حضرت علی اکبر (ع)» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
• صندوقچه‌ی اختصاصیِ '!🌿✨ 📬' https://abzarek.ir/service-p/msg/1920195 پاسخ پیام‌ها : @gordan_224 • قرارگاه‌شهیدحسین‌معزغلامی🌷
ان‌شاءالله امروز روضه‌ی همین جمله‌ی ِ رو تقدیم می‌کنیم '!💔✨