✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_بیست_و_یکم ؛ شبِ سه ساله!"
شبِ سوم، حسینیه از همیشه شلوغ تر بود. از سر خیابون تا آخرین کوچهی ماشینرویِ منتهی به حسینیه پر از ماشین بود که نه فقط توی جای پارک های مشخص شده، که هر جا به اندازه ماشینشون آسفالت خالی دیده بودن پارک کرده بودن! کم از دیدن اونهمه ماشین پارک شده که همشون سمت حسینیه میرفتن شوکه بودم، دیدن ترافیکی که از سرخیابون شروع میشد و تا نزدیکای میدون ادامه داشت هم اضافه شد! وقتی می دیدم سرنشینای ماشین ها، همینکه یکی از خادم های حسینیه رو میدیدن صداش میکردن و از زمان شروع مراسم میپرسیدن و از ترافیک گله و از نرسیدنشون ابراز نگرانی میکردن، مغزم سوت می کشید! برگشتم از سعید بپرسم مگه امشب تو حسینیه چه خبره که اینهمه آدم اومدن، دیدم داره میخنده!
اخمی کردم و گفتم: «دقیقا به چی میخندی؟»
یه نگاهی بهم کرد و بلند تر از قبل خندید. گفتم: «اینکه پام شکست بس کلاچ و ترمز گرفتم خنده داره؟»
اومد چیزی بگه که صدای بوق پشت سریمون بلند شد. ترافیک جریان گرفته بود. با عصبانیت همینطور که دنده رو عوض میکردم، زیر لب یه نفس غر میزدم! سعید که تونست جلوی خندهش رو بگیره گفت: «خب حالا نخور منو! باور کن اگر خودتم قیافتو میدیدی نمیتونستی نخندی!»
بی اختیار نگاهم رفت سمت آینهی ماشین: «چمه مگه؟»
- «الان چیزیت نیست! ولی وقتی پیچیدیم تو خیابون همچین با دهن باز دور و برت رو نگاه میکردی یکی نمیدونست فکر میکرد یه بیست سالی خارج بودی تازه برگشتی ایران!»
_ «اینو وقتی میگن که اوضاع عادی باشه!»
با دستم به خیابون اشاره کردم و گفتم: «تو اینجا چیز عادی ای میبینی؟»
یه نگا به خیابون کرد و سرتکون داد: «اوهوم...»
برگشت سمتم: «تو چیز غیرعادی ای میبینی؟»
چشام گرد شد: «گرفتی منو؟ اینهمه ماشین پارک شده! اینقدر ماشین زیاده ترافیک قفل شده! همه شون هم که دارن میرن حسینیه! این غیرعادی نیست؟»
خیلی خونسرد گفت: «نه!»
سعی کردم بیشتر ازین از کوره در نرم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «میشه بفرمایید تعریف جنابعالی از غیرعادی بودن چیه؟»
- «حتما... غیرعادی بودن یعنی شبِ سوم محرم، شبِ سه سالهی آقا امام حسین (علیه السلام)، نیم ساعت مونده به شروع مراسم، بتونی راحت به حسینیه برسی!»
چند ثانیه مکث کردم و بعد پرسیدم: «نمیفهمم! فرقش با شبای دیگه چیه؟»
به جای جواب، پرسید: «رقیه رو چقدر دوست داری؟»
- «دخترِ مهدی؟»
- «آره!»
- «خب... خیلی!»
- «این خیلی یعنی چقدر؟»
نوچی کردم و گفتم: «میشه بگی ربط حرفات به سوال من چیه؟»
- «اونم میگم! تو اول جوابمو بده.»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «خب... من که برادر ندارم، ولی رقیه برام مثل یه برادرزاده عزیزه.»
گفت: «اگه یه روز یکی بزنه تو گوشم، چقدر ناراحت میشی؟»
بی اختیار اخم کردم و با تندی گفتم: «غلط کرده!»
خندید اما خیلی طول نکشید که لبخند از لبش رفت و پرسید: «حالا... زبونم لال! اگر تو گوش رقیه بزنن، چقدر ناراحت میشی؟»
از تصور حرفی که سعید زده بود، بغض گلومو گرفت. با چشمایی که کم کم پر از اشک میشد، نگاش کردم و پرسیدم: «مگه دختر بچه زدن داره؟»
با لبخند تلخی تو چشمام نگاه کرد و گفت: «امشب شب دختر سه سالهایه که دست روش بلند کردن!»
بدون اینکه پلک بزنه، قطره اشکی از گوشهی چشمش پایین افتاد. گفت: «این مردمی که میبینی، اون روز نبودن که دستی رو که رو دختر ارباب بلند شد، قلم کنن! اما امروز که هستن! اومدن پای روضهت گریه کنن و با اشکاشون دل آقامونو آروم کنن. میخوان بگن امام حسین (علیه السلام)! اگه اون روز سرباز نداشتی، امروز نوکر داری! اومدن بگن اون روز نبودیم، گوشواره به غارت رفت؛ امروز مگه ما مرده باشیم که اشک مظلوم دربیاد!»
نگاه ازم گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت: «اگه میبینی امروز بهترین جوونای مملکت میرن سوریه برای جنگ، برای اینه که نذارن دوباره به خواهر و دختر ارباب اهانت بشه! نذارن خطی به کاشی های حرم بیوفته! اینکه امروز اینهمه مدافع حرم داریم، صدقه سر همین روضه هاست. همین اشکا که با اسم بی بی رها میشن!»
مکثی کرد و گفت: «همین حالی که تو الان داری... .»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_بیست_و_یکم ؛ شبِ سه ساله!"
میدونستم از گفتن جمله آخرش منظور خاصی داره. حالِ من، حال همیشهم نبود. اما من کجا، اینکاره ها و هیئتی ها کجا..؟
هر دو ساکت بودیم. آروم نمیشدم! هر بار اشکامو پاک میکردم، فقط با فکر کردن به اینکه صورت رقیه چقدر کوچیکه و زور مردای سپاه یزید چقدر زیاد، بغضم بدتر از قبل میشکست.
- «علی اکبر؟»
صدامو صاف کردم: «جانم؟»
- «تا حسینیه خیلی نمونده. پیاده شو برو که یه وقت دیر نرسی. این ترافیکی که من میبینم باز بشو نیست!»
- «تو چی؟»
- «من راه در رو رو بلدم. میزنم از کوچه های پشتی میام.»
سرتکون دادم و پیاده شدم. سعید جای من نشست و آروم آروم دنده عقب گرفت. چشم ازش گرفتم و دستامو تو جیبام فرو کردم.
کاری با جنگ و خون و خونریزیش ندارم! فقط کاش یه نفر پیدا بشه، بهم بگه چی میشه که یه نفر دست رو بچهای بلند میکنه که قدش تا زانوی آدمم نمیشه! اصلا چجوری زد؟ نکنه نشست روی زمین؟
سوالا توی ذهنم میچرخیدن اما حتی جرات فکر کردن بهشون رو هم نداشتم! قلبم زیر اینهمه غصه دووم نمیاورد! بمیرم برای قلب کوچیکی که این روضهها رو چشید... .
همینکه وارد کوچه شدم، یه نفر محکم بهم خورد و من برای اینکه نیوفتم چندقدمی عقب رفتم.
همنیطور که نفس نفس میزد، برگشت سمتم و گفت: «آقا شرمنده! از عمد نبود، حلال کن!»
هنوز فرصت نکرده بودم جوابی بدم که هفت هشت تا از بچه های حسینیه درحالیکه سر تا پاشون خیس بود و ازشون قطره قطره آب میچکید، نزدیک شدن. همونکه بهم خورده بود، با صدای بلند گفت "یا صاحب وحشت" و دویید پشت من: «جونِ داداش یه کمکی به ما بده! من بیوفتم دست اینا زنده نمی مونم!»
با اینکه اولین بار بود میدیدمش، اما میتونستم حدس بزنم که از رفقای سعید و مهدیه! فقط اونان که نسبت به غریبه هم محبت دارن و بعد اولین سلام، داداش همه میشن! لبخندی زدم و برگشتم سمتش: «جون داداش؟ کدوم داداش؟»
خیلی جدی گفت: «پسر کوچیکهی ننه صغری!»
نگاهی به چشای گرد شدهم کرد و گفت: «تو باغ نیستیا! خودمو میگم!»
آروم خندیدم: «صحیح!»
هنوز حرفم تموم نشده بود که یکی از بچه های هیئت، صداشو بلند کرد و گفت: «قایم شدن فایده نداره! تا کی میخوای در بری؟ مرد باش پای کاری که کردی وایسا!»
همین که ترجیح میدادم "جون داداش" صداش کنم، گفت: «خب من اگه پا کارم وایسم که جفت پاهامو قلم میکنین!»
یکی دیگه از بچهها جلوتر اومد و گفت: «ایمان یا با زبون خوش میای جلو یه گوشه وامیستی عین خودمون خیست کنیم، یا جلو اینهمه آدم با شلنگ میوفتیم دنبالت!»
یکی دیگهشون سر جملهی قبلی رو گرفت و گفت: «فقط حواست باشه اگر خودت تسلیم نشی یه جوری خیست میکنیم که تا سه روز خشک نشی!»
بی اختیار خندیدم و گفتم: «این مغول بازیا چیه درمیارین؟ چه خبرتونه بابا؟»
همشون همزمان شروع کردن به حرف زدن و غرغر کردن. جون داداش زیر گوشم گفت: «کار نداشته باش! حق دارن! گفتن شیر شیلنگ رو باز کنم دیگو پر کنن، زدم شیلنگو کندم همشونو سیل برد!»
و بیصدا خندید.
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_بیست_و_یکم ؛ شبِ سه ساله!"
فضا، فضای خنده داری بود، اما نه من میتونستم راحت بخندم، نه بقیه! همه انگار برای خندیدن معذب بودیم. انگار غمِ کتیبه ها و پرچم ها، روی دلامون سنگینی میکرد! این سینه میل با هق هق بالا و پایین شدن داشت، نه با خنده!
لبخندی زدم و گفتم: «میگم! این طفلی ها آرومتر از این حرفا بودن!»
هفت هشت نفری که جلومون بودن یهو خیز برداشتن سمتمون که دستمو جلوشون گرفتم و جون داداشو کشیدم پشت خودم: «هی هی هی! مهمونه ها! اینه رسم مهمون نوازی؟»
یکی از بچهها که جلوتر از همه بود، گفت: «مهمون؟ این از هممون میزبان تره! رفیق جینگ سعیده ناسلامتی!»
ابروهام از تعجب بالا رفت. برگشتم سمتش: «آره؟ رفیق جینگ سعیدی؟»
- «با اجازتون!»
- «پس چرا این سه روز ندیدمت؟»
- «نبودم... .»
تا خواستم بپرسم "چرا؟"، سیدمهدی با خوشرویی نزدیکمون شد، وسط ما و بچه های هیئت ایستاد و با اشاره به ایمان، گفت: «چیکارش دارین بچه رو؟ خب هر کس یه جوره دیگه! این بچهی ما هم بی دست و پاس! گناهی نداره که!»
ایمان اخم کرد و با اعتراض گفت: «حاجی شما از ما دفاع نکنی سنگین تری!»
انگار مهدی تازه با شنیدن صدای ایمان متوجه حضور من شده بود که دستش رو سمتم دراز کرد و بعد احوال پرسی، پرسید: «پس سعید کو؟»
- «رفت ماشینو پارک کنه.»
- «آها. بیا برو داخل آماده شو. خیلی تا شروع مراسم نمونده!»
یه قدم برداشتم برم داخل، که یاد شرایط جون داداش افتادم. دستش رو گرفتم و رو به مهدی گفتم: «من بدون این هیچ جا نمیرم!»
ایمان گفت: «داداش هوامو داری دمت گرم. ولی چماق برنداشتی که میگی "این"! اسم دارم مثلا!»
- «صحیح! من بی جون داداش هیچ جا نمیرم!»
جاخورد: «جون داداش؟»
سرتکون دادم. مهدی گفت: «نترس من مراقبشم!»
ایمان جلوتر اومد: «آره جون خودت! این بره فاتحهم خوندست!»
سریع نزدیک گوشم شد و پرسید: «راستی اسمت چی بود؟»
- «مخلص شما علی اکبر!»
اومد اسمم رو تکرار کنه که یهو خشکش زد. نگاهی به سر تا پام انداخت: «پس علی اکبر تویی!»
اومدم بپرسم مگه منو میشناسه که برگشت سمت بقیه و خیلی جدی گفت: «رفقا من شرمندم! حلال کنین! انشاءالله بعدا با هم کنار میایم.»
همه ساکت شدن. جوری که انگار از جدیتش حساب میبردن. دستم رو محکم تر گرفت: «دنبال من بیا!»
با هزار تا سوال پشتش راه افتادم. از پله های داخل حسینیه بالا رفت و با کلیدی که احدی جز سعید نداشت، در اتاقی که احدی جز سعید توش پا نمیذاشت رو باز کرد و با دست اشاره کرد برم داخل.
انگار که خیلی عجله داشته باشه، تند تند گفت: «سعید باهات صحبت کرد؟»
- «در مورد چی؟»
- «پرونده!»
میخواستم زرنگ بازی در بیارم و طبق حرفهای سعید، نم پس ندم. گفتم: «پرونده؟ پروژه دانشجوییمونو میگی؟»
اما اون زرنگ تر از من بود که زود دستم رو خوند و کارت شناساییش رو از جیبش بیرون کشید و جلوی صورتم گرفت. ایمان فقط رفیق سعید نبود... .
- «یا خودت زرنگی، یا یادت دادن، یا جوگیر شدی! اولی باشه یعنی سعید زده به هدف، آخری باشه یعنی هنوز خیلی کار داریم! وسطی باشه، یعنی وقتشه!»
اصلا و ابدا نمیتونستم هضم کنم که این جدیت مال همون کسیه که تا همین دو دقیقه پیش، تموم جملاتش طنز بود و فقط لبخند میزد!
بهت زده با تتپت پرسیدم: «و... قت.. چی؟»
زیر چشمی نگام کرد: «مصاحبه کردن باهات؟
- «نه! یعنی... نمیدونم!»
چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت: «پس میانبر زدن! تونستی اطلاعات سیستمی که بهت دادن رو دربیاری؟»
دهنم باز مونده بود! باز این چه اعجوبهای بود.
- «آره»
سرتکون داد: «خوبه! پس بیشتر از نصف راهو رفتی! همین روزا باید کارتو شروع کنی!»
تو چشمام نگاه کرد و گفت: «امیدوارم خراب نکنی! که اگه کج بری، سر یه عده رو به باد دادی!»
ترس وجودم رو گرفت و زبونم رو بند آورد. ایمان که سکوتم رو دید، متوجه شوکی که بهم وارد شده بود، شد و دست رو شونهم گذاشت: «ببخشید یکم زود همه چی رو گفتم. وارد کار که بشی به رفتار امروزم حق میدی.»
نفس عمیقی کشید و لحنش رو عوض کرد. مهربون و با محبت گفت: «مهدی گفت آماده شی، کجای مراسمی؟»
به زور دهن باز کردم و گفتم: «روضه خونم!»
نگاهی به سر تا پام انداخت. حتم داشتم ازینکه با این سر و وضع، روضه خونم تعجب کرده! حق داشت. هیچیِ ظاهر من شبیه مذهبی ها نبود! اکثرا وقتی میفهمیدن من روضه خونم، با تعجب بهم نگاه میکردن! نگاه همشون اذیت کننده بود و ناراحتم میکرد! وقتی به چشماشون نگاه میکردم جملاتی مثل: تو رو چه به این کارا یا جای تو اینجا نیست، رو میدیدم!
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_بیست_و_یکم ؛ شبِ سه ساله!"
اما نگاه ایمان فرق داشت. چشماش، حرفی جز حرف چشمای بقیه داشت. لبخند رضایت رو لبش و نگاهش تحسین آمیز بود. جوری رفتار میکرد که حس میکردم سعید رو به روم ایستاده! شباهتشون بیش از حد زیاد بود! بالاخره سکوتش رو شکست و گفت: «مثل همیشه راست میگفت! اینجا یه نفر بود که به جاش، دمِ یا حسین (علیهالسلام) بگیره.»
سوالی نگاهش کردم. به جای اینکه بگه در مورد کی حرف میزنه، گفت: «میگفت ظاهرت غلط اندازه! اما دلت، از خیلی از ماها مذهبی تره!»
بی اختیار از تعجب پرسیدم: «من؟»
سر تکون داد و دستی به گلبرگ های گل توی گلدون روی میز کشید: «میگفت دلت عاشقه ولی مثل گلبرگی که خاک گرفته، زیباییش اونقدری که باید به چشمت نمیاد و سمتش نمیری!»
نگاهی بهم کرد و گفت: «میگفت شهید کردنت سخت نیست، فقط باید بذاریمت تو مسیر باد. غبار عشق دلت رو باد ببره و روشناییش به چشمت بیاد. میگفت ذهنت هم از عشق بدش نمیاد. اگه روشناییش رو ببینه، وادارت میکنه دنبالش بدویی... اینقدر بدویی که به تهش برسی!»
گلبرگی که حالا از قبل زیبا تر و درخشان تر شده بود رو رها کرد و گفت: «گلای قشنگ، به دست اون بالایی ها چیده میشن!»
از ته دل آه کشید: «مثل محسن... .»
گیج شده بودم: «من... نمیفهمم چی میگی! کی این حرفا رو زده؟ محسن کیه؟»
خم شد و گل رو بو کرد. نفسشو بیرون داد و گفت: «محسن ازون گلا بود که هم خوشگل بود و هم خوشبو! چشم بسته هم میشد پیداش کرد و چیدش! عطر شهادت تموم وجودش رو گرفته بود... .»
از شنیدن کلمه شهادت برای بقیه وحشت داشتم. از از دست دادنشون. پرسیدم: «شهادت...؟»
با لبخند تلخی سرتکون داد. پرسیدم: «محسن کی بود؟»
دستاشو تو جیباش کرد و خیره به گلای شب بو گفت: «ما چهارنفر بودیم. من، سعید، میثم، محسن... .»
تلخ خندید: «رفت ... تنهایی! هممونو جا گذاشت... .»
همینطور که میخندید، بغضش رو قورت داد. دستام یخ کرده بود. باورم نمیشد یکی که رفیق یکی بوده، رفته! دیگه نیست...! دیگه کسی صداشو نمیشنوه! خنده هاشو... چهرهشو... بودنش رو نمیبینه! دیگه تموم شد... دیگه نیست! این نبودن قصه نبود! واقعی بود... .
نمیدونم چرا اما چشمام رو اشک گرفت. پرسیدم: «سعید میدونه؟»
سرشو به چپ و راست تکون داد: «از وقتی برگشتم هنوز ندیدمش! با اینکه دلتنگشم ولی... دلِ دیدنش رو ندارم!»
باز تلخ خندید: «از بین اون سه تا، فقط سعیده که کنارمه! فقط سعیده که بودنش، پر از خاطرات محسنه!»
بغضم شکست. با اینکه میخندید اما حرفاش پر از درد و غم بود. کنجکاویم زبونم رو باز کرد: «از کجا برگشتی؟»
- «سوریه... .»
چشمام گرد شد: «تو سوریه بودی؟»
سرتکون داد. پرسیدم: «پس... از میثم خبر داری!»
باز سرتکون داد. ذوق زده از جا پریدم: «جدی؟ خبر داری؟»
جوری که انگار چیز واضحی برام سوال بود، گفت: «آره خب مسلمه! حرفایی که گفتم رو اون درموردت گفته بود!»
دست و پام شل شد. اسمش رو زیر لب زمزمه کردم و روی صندلیم وا رفتم. اینبار از خوشحالی اشکم درومد: «پس زندست!»
- «نه هنوز!»
قلبم ریخت. نتونستم چیزی بگم. ایمان سرشو پایین انداخت. گفت: «نه من، نه تو، نه سعید، نه هیچکدوم ازین آدما... زنده نیستیم!
تظاهر به زنده بودن میکنیم! اونی که زندست، محسنه!»
گیج شده بودم. کلافه پرسیدم: «یعنی چی؟ مگه نگفتی محسن شهید شده؟»
سرتکون داد.
- «پس چرا میگی زندست؟»
نفسی گرفت و دقیقا با لحن و آرامشی که صدای سعید موقع خوندن قرآن داشت، شروع به تلاوت کرد: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون!»
آهی کشید و به تابلوی روی دیوار، که عکس جوونِ خوش سیمایی بود، خیره شد و دیگه کلمهای حرف نزد.
من موندم و سکوت! سکوتی که برام هم آرامش بود، آرامشی که آیات قرآن توی هوا به جا گذاشته بود... و هم یک تکون محکم!
نمیفهمیدم که اگر زندگی یعنی شهادت، یعنی حال محسنی که پر کشیده، پس ... من چیکار میکردم؟ مردم دور و برم چی؟ تموم عمر برای حفظ زندگی ای میدوئن که زنده بودن نیست؟
بی اختیار نگاهم سمت گلدونی چرخید که گلبرگاش به دست ایمان زیبا تر از قبل شده بود و... چشم دلی که تو خواب برای اولین بار ازش شنیدم و به لطف میثم و بعد کمک سعید و شهدا، درکش کردم؛ روی هدفم باز شد!
"زندگی میکنم که زندگی کنم!"
تو دنیا به تعریف دنیایی ها زندگی میکنم، برای زندگی کردن به تعریف محسن ها! زنده نیستم! هنوز نه! ولی همونطور که ایمان گفت، میدوئم تا زنده بشم... مثل محسن! مثل... شهیدمحسن!
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73