✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(
فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامہقسمتنوزدهم - تُعِزُّ مَن تَشاء📜"
چقدر راحت میشه با حرف و زبون حقی رو ناحق کرد! و... چقدر امتحانای خدا قشنگه!
سخته اما وقتی سعید گفت گاهی خدا دلش برای صدات تنگ میشه، سنگی رو پیش پات میندازه تا صداش کنی... خدا خدا کنی... سختیش به شیرینی عسل شد برام.
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب خداروشکر کردم که هنوزم نگاهش بهمه و مراقبمه.
شکرش هنوزم اونقدر آدم هستم که دلش برام تنگ بشه.
وارد حیاط خونه شدم و قدمامو دنبال خودم کشیدم. چنان خسته بودم که اگر همینجا میشستم، خوابم میبرد.
پلکام مدام بسته میشد. شانس آوردم که بین راه به جایی نخوردم :/
دستمو سمت دستگیره بردم که در باز شد و صدای سلامِ مژگان که شبیه جیغ شده بود اخمام رو تو هم برد.
خواستم مثل همیشه تو چشماش نگاه کنم و حرفی بزنم که عکس مزار شهدا چشمم رو روی مژگان بست و انگار که سنگ مزارشون هنوزم رو زمین و جلومه، سرمو پایین انداخت.
مژگان میخندید و منتظر عکس العمل من بود اما من برخلاف همیشه به آرومی سلام کردم و سریع از کنارش رد شدم.
کلافه تر از قبل بودم. برای اولین بار به خودم و پایه و اساس عقایدم شک کردم.
چند تا از رفتار هام مثل نگاه کردن به دخترخاله هام و شوخی و خنده باهاشون، غلطه و من با غفلتم هر بار تکرارش کردم؟
دلم میخواست زودتر از جمع دور بشم. برم تو اتاقم و بشینم ببینم با خودم چند چندم! کجای کارم؟ چقدر باید عقب برگردم و چقدر تا هدفم راه دارم... اصلا... اصلا هدفم چیه؟
با خاله و بقیه به مختصر ترین حالت ممکن احوال پرسی کردم.
ببخشیدی گفتم تا به بهانهی عوض کردن لباسام برم تو اتاقم که بابا به کنارش اشاره کرد و گفت: بیا بشین... کارت دارم.
خواستم بهانه بیارم و برم اما برای یک لحظه از ذهنم گذشت که نکنه اطاعت از پدر و مادر هم اشتباه یاد گرفتم و آجرهاش رو کج چیدم؟
بیخیال خستگی و درگیری ذهنیم، چشمی گفتم و کنار بابا نشستم. لبخندی زد و گفت: میدونم خیلی خستهای. اما امشب بخاطر تو دور هم جمع شدیم.
جاخوردم: بخاطر من؟ چیزی شده؟
بابا دستم رو گرفت و به جای جواب، پرسید: گوشیت کار میکنه؟
منی و منی کردم و گفتم: کار که... ال سی دیش شکسته. تصویر نداره.
بابا خواست چیزی بگه که سریع گفتم: ولی اصلا مهم نیست. فردا میبرم درستش میکنم.
آقا رضا پوزخندی زد و با طعنه گفت: با اون ضربه ای که خورد تو صورتت و گوشیت افتاد...
خیلی ناراحت شدم اما آرامشم رو حفظ کردم.
لبخندی زدم و گفتم: بله به لطف شما. اتفاقا تو اون پارتی ای که اونشب بودم یه قِر هم به افتخار شما دادم ...
💬
- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷