✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(
فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستویڪم - رفیقۍڪهرفت... 📜"
رو یه زانوش نشسته بود.
یه دستش رو زانوش بود و دست دیگهش رو تابوت رفیقش!
گریه نمیکرد.
حتی چشماش خیس هم نبود.
لبخند میزد اما لبخندش از گریه های سعید سوزناک تر بود!
لبای خشکش رو کمی خیس کرد و نفسی گرفت. انگار میخواست سکوتش رو بشکنه و حرفی بزنه.
سخنرانی که حضارش مدافعان حرم و سپاهی ها بودن و موسیقی زمینهی صداش، ناله هایی که اسم محسن رو صدا میزد و هق هق های سوزناکی که همه از سمت سعید بود.
زیر لب چیزی رو زمزمه کرد و گفت:
محسن آخرِ رفاقت بود.
چه وقتی هنوز دنیایی بود و چه الان...
بامرام، هنوزم داره در حق رفقاش رفاقت میکنه...
دستی به تابوتِ محسن کشید و گفت:
روزِ اعزاممون پنجشنبه بود.
ولی اتفاقاتی افتاد که قرار شد من جمعه اعزام بشم.
پنجشنبه اومد فرودگاه ولی ساک و چمدون همراهش نبود.
گفتم خب حتما میخواد سبک سفر کنه...
اما وقتی همراه من با بچه ها خداحافظی کرد، دستش رو شد.
بهش گفتم تو چرا میخوای بمونی؛ گفت خیالِ اینکه رفیقمو جا بذارم، برم، رو از سرت بیرون کن!
خندید. تلخ و دردناک. انگار که محسن مخاطبش باشه، گفت: پس چرا جام گذاشتی؟ چرا تنهایی رفتی؟
خودش، جواب خودشو داد: خب البته همه چیز هم دست تو نیست... یه چیزا به خود آدم برمیگرده!
آهی کشید: بگذریم...
تو سوریه یه عملیات بهم خورد.
زمانش یه هفته بعد از زمان مقرر برای برگشتمون به ایران بود. یعنی باید حداقل یه هفته بیشتر از بقیه میموندم...
دو سه روز که گذشت، محسن به خونوادش زنگ زد. دیدم پشت تلفن داره تاریخ برگشتِ منو برای برگشتن خودش به خونوادش میگه.
بهش گفتم مگه دست خودته میخوای با من بمونی؟
یه برگه رو کرد. حکم ماموریت بود. همون ماموریتی که به من خورده بود.
تو چشمام نگاه کرد، دوباره گفت خیالِ اینکه رفیقمو جا بذارم، برم، رو از سرت بیرون کن!
باز خندید. باز هم تلخ و دردناک. به محسن گفت:
چقدر دلم برای نگاهت تنگ شده!
چی میشه پاشی، یه بار دیگه بگی: خیالِ اینکه رفیقمو جا بذارم، برم، رو از سرت بیرون کن!
بعدم دستمو بگیری، با خودت ببری!
تا نباشم، نبینم دنیایی رو که تو توش نیستی ...
باز آه کشید. گفت: یه لحظه حس کردم این همه مرام و معرفت یعنی نور بالا! محسن داره نور بالا میزنه!
نشوندمش پای میز. یه برگه و خودکار گذاشتم جلوش گفتم بنویس امضا کن که با من برمیگردی!
لبخندش پر رنگ تر و تلخ تر شد: نوشت! امضا کرد و ... انگشت هم زد. پای قولش هم موند.
باهام سوار هواپیما شد. تو هواپیما کنارم بود. با هم از پله های هواپیما پایین اومدیم...
اون پای عهدش موند، کوتاهی از من بود...
منی که یادم رفت بگم بنویس: همونطور که اومدم برمیگردم، نه تو تابوت و با اسم شهید...
💬
- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷