✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامہ‌قسمت‌بیست‌ویڪم - رفیقۍ‌ڪه‌رفت... 📜" نماز صبح رو که خوندیم، ایمان و سعید با اینکه از نگاهشون به مزار خاکیِ محسن میشد فهمید، دلشون رو همینجا خاک کردن و جاش گذاشتن و هیچ تمایلی به دور شدن از این فضای معنوی ندارن؛ اما رضا به رفتن دادن. تو ماشین که نشسته بودیم، ایمان صندلی رو برای سعید خوابونده بود تا از فشار دردی که قلبش بهش وارد کرده بود، یکم در امان بمونه و استراحت کنه. اما سعید از همون اول گوشیش رو از گوشش در آورد و بعد چند بار لمس صفحه و تایپ چند تا جمله، بدون هیچ حرکتی خیره شد به صفحه گوشی. کنجکاو بودم بدونم به چی اینطور زل زده اما از هیچ زاویه ای به صفحه‌ی گوشیش دید نداشتم. چند دقیقه ای که گذشت، آه سوزناکی کشید و گوشیش رو سمتم گرفت و با لحن بی جونی گفت: زنگ بزن به محسن... لطفا ایمان از آینه نیم نگاهی بهم کرد. برگشت سمت سعید و با التماس اسمش رو صدا زد. سعید هم که چشماش رو بسته بود، فقط گفت: خوبم! اما ایمان بی خیال نشد. گفت: الان خوبی، صداشو بشنوی ... سعید حرف ایمان رو قطع کرد: نترس! این قلب، همون قلبیه که خاک شدن محسن رو دید و ... تپید! پس نترس! ایمان با نا امیدی آه کشید و رو به من گفت: زنگ بزن به شماره‌ی محسن. نمیفهمیدم دقیقا باید چیکار کنم. آخه محسن که شهید شده، چرا باید به خطی که دیگه کسی بهش جواب نمیده زنگ بزنم؟ یا بدتر از اون، چطور اگر زنگ بزنم صدای محسن به گوش سعید میرسه، در حالی که محسن... دیگه نیست تا جواب بده و از حالِ خراب رفیقش بپرسه... با تعجب به ایمان نگاه کردم. گفت: سعید به محسن گفته بود صدایِ سلام به امام حسینی که محسن خودش خونده بود رو بذاره رو آهنگ انتظارش، تا هر وقت بهش زنگ میزنه، اول به امام حسین (ع) سلام بده، بعد به محسن... مکثی کرد و ادامه داد: حالا هم میخواد صداشو بشنوه... سعید لبخند تلخی زد که از چشمای بسته‌ش اشکی بیرون دوید. گفت: کاش صدای حرف زدنش هم ضبط میکردم. زنگ میزدم، یه بار دیگه میگفت: بههههه شیخ سعید خودم! و با خنده ای که بیشتر شبیه هق هق بود، اشک ریخت ... سرمو پایین انداختم تا زودتر با پخش صدای محسن، دلِ بی قرار سعید رو آروم کنم. تو مخاطبین اول سرچ کردم: محسن. نبود! کل مخاطبینش رو زیر و رو کردم تا اسمی که توش ردی از محسن باشه پیدا کنم، اما نبود! با نا امیدی رو کردم سمت سعید و گفتم: اسمش رو پیدا نمیکنم. شمارشو بگو ... شروع کرد به گفتن و من وارد کردم. آخرین شماره رو که وارد کردم، اسمی ظاهر شد که قلب من رو هم مثل قلب سعید در هم فشرد و به درد آورد. پس سعید داشت اسم محسن رو تو گوشیش تغییر میداد. تو گوشی سعید، دیگه شماره‌ی محسن، به اسم محسن نبود. اسمش رو گذاشته بود: رفیقی که رفت ... 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷