🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتیازدهم - پیراهن یوسف 📜"
فکر کنم فهمید کم آوردم که زد زیر خنده و خودش رو بهم نزدیک تر کرد:
دیگه با کسی که دو سه سالی هست با بازجو و بازجویی سر و کله میزنه، کل ننداز بچه جون! خب؟!
دهنم باز موند: تو؟؟؟؟؟؟
سرتکون داد: مونده تا منو بشناسی اخوی!
از تعجب شل شدم و رو صندلی وا رفتم.
سعید با یه لبخند ملیحی بهم خیره شده بود.
با مرور جملهش سینهم سنگین شد. به زور نفسی گرفتم و گفتم: کم کم دارم ازت میترسم سعید!
لبخندش رو خورد و گفت:
سلم لمن سالمکم! حرب لمن حاربکم!
تا وقتی مثل الان پاکی، نه فقط از من، که از هیچکس نترس.
صداشو پایین تر آورد و گفت:
من اگر امروز به اینجا رسیدم، برای این نبود که تو بگی میترسم. برای این بود که دلت قرص شه کسی هست که نترسی.
از لحن و نوع بیانش حس کردم ناراحت شده.
سرمو پایین انداختم و شرمنده تر از هر زمانی لب زدم: ببخشید. من...
نذاشت ادامه بدم. لبخندی زد و گفت:
فدای سرت... بگو ببینم تا کجا خوندی؟!
به روایت عشق نگاهی کردم و گفتم:
تا اونجا که مروان همه چی رو تو یه نامه کف دست یزید گذاشت!
ابرو بالا داد: آها
کتاب رو ورقی زدم و وقتی چشمم به صفحات قبل، اونجا که امام جوونای بنی هاشم رو صدا زده بود، رسید، آه از ته دل کشیدم و گفتم: آخ سعید...
+چیشد؟!
-نمیدونی وقتی اون جا رو خوندم که امام از جوونای بنی هاشم خواستن آماده بشن که اگر لازم شد دست به شمشیر ببرن، چطور قلبم از حسرت سوخت.
اینقدر دلم میخواست جای جوونای بنی هاشم بودم که امامم بهم تکیه کنه و برای دفاع از خودش منو صدا بزنه...
خندید و گفت: اول ببین شمشیر زن هستی بعد حسرت بخور مومن!
نیم نگاهی بهش کردم و از غصه لبامو پایین دادم: درد اینه که هستم!
حالا شمشیر نه... ولی هم رزمی کارم، هم تیراندازیم خوبه...
اینبار سعید بود که تعجب میکرد: جانِ من؟!
سرتکون دادم: پس فکر کردی این همه سالو چیکار میکردم؟!
وقتی عضو هیچ گروه نشی و تو فعالیت ها شرکت نکنی یه جا حوصلهت سر میره دیگه...
منم حوصلهم سر رفت، رفتم پی رویاهام...
+رویاهات؟!
-اوهوم...از بچگی با پسرعموم که همسن خودمه، همش پلیس بازی میکردیم!
آرزوم بود شبیه عموم، نظامی بشم... ولی خب...
محبت های بابا، نذاشت خواستههاشو از تنها بچهش بیجواب بذارم.
سعید از تعجب چشاش گرد شده بود:
جدی میگی علی اکبر؟! یعنی تو واقعا...
-آره... اصلا بخاطر همین رفتم پیِ ورزش های رزمی و تیراندازی و... حتی کامپیوتر...
با اینکه میدونستم هیچوقت نظامی نمیشم، ولی دلمو خوش میکرد.
سعید «عجب»ی گفت و رفت تو فکر...
من تو حسرتِ آرزوهام، بچگی هامو مرور میکردم و سعید، در سکوت مطلق، خیره به رومیزی، به چیزی که نمیدونستم، فکر میکرد...
هر دو با اومدن سفارش هامون دل از خیالاتمون کندیم.
مشغول بازی با کف های روی قهوهم بودم که سعید صدام زد.
نگاش کردم که گفت: یه چیزی هست که بدجور دو دلم بگم یا نگم!
حس و حال از تنم رفته بود. آروم لب زدم: چرا؟!
چند ثانیه ای مستقیم تو چشمام خیره شد و با بیرون دادن نفسش، رو میز با انگشتاش ضرب گرفت. بعد مکث کوتاهی گفت: میتونم بهت اعتماد کنم علی اکبر؟!
ناراحت از سوالی که پرسیده بود، دو دستی لیوان داغ قهوهم رو چسبیدم: نه!
نوچی کرد و گفت: علی قهر نکن! بحثم جدیه!
این اعتماد با بقیه اعتمادا فرق داره! خیلی مهمه!
-اولا علی نه و علی اکبر! دوما... خودت میفهمی چی میگی؟!
نفس سنگینی کشید و گفت:
اگر تو شرایط من بودی، درکم میکردی!
نمیدونم چرا اما دلم به رحم اومد.
انگشتامو تو هم گره کردم و گفتم:
اعتماد برای چی؟!
نگاهش رنگ امید گرفت و گفت:
اینکه هر چی میگم بین خودمون میمونه!
اینکه بهم قول بدی هر چی هم شد، هیچکس، هیچوقت از چیزی که امروز بهت میگم چیزی نفهمه!
خندیدم و گفتم: چرا مثل فیلما حرف میزنی؟! قضیه چیه؟!
سعید باز چند ثانیه ای بهم خیره شد، اما اینبار زیر نگاهش احساس ضعف کردم.
ابهت خاصی رو تو چشماش حس میکردم.
دستی به صورتش کشید و آروم گفت:
توکل بر خدا!
💬
- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤