🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" تو کنج دیوار، طوری که محروم از نوازش نسیم نشم، نشستم و کتاب رو باز کردم: حسین(ع) از خانه ولید خارج شدند و به سر مزار جدش، مادر گرامی‌اش حضرت فاطمه(س) و برادرش امام حسن(ع) رفتند. امام تا صبح در آنجا ماندند و نماز خواندند. پس از نماز به سوی خانه به راه افتادند. وقتی به خانه رسیدند، اهل خانه را از سفر به سوی مکه آگاه ساختند. فرزندانش، برادر زاده هایش، برادرانش و همه اهل خانه را صدا زدند. برادرش، محمدبن حنیفه وقتی از تصمیم حسین بن علی(ع) آگاه شد، به امام گفت: «خوشحال هستم که می‌خواهی به مکه بروی. برای در امان بودن، از راهی برو که عبدالله بن زبیر رفت.» حسین(ع) فرمودند: « راه مستقیم و روشن برای من نیکوتر است. هر آنچه پروردگار بخواهد می‌پذیرم.» محمد بن حنیفه در آن زمان چهل و شش سال داشت و در زمان پدر گرامی‌شان، حضرت علی(ع)، در جنگ مجروح شده بود. دستانش رمقی نداشت و نمی‌توانست حسین(ع) را همراهی کند. محمد بن حنیفه در آغوش حسین بن علی(ع) افتاد و گریست. حسین(ع) نیز با او اشک ریختند و فرمودند: «خداوند شما را خیر دهد. من همراه اهل خانه و پیروانم از مدینه به سوی مکه می‌روم. شما هم در اینجا بمانید و از اخبار مدینه ما را آگاه سازید.» امام سپس قلم خواستند تا وصیت نامه‌ای بنویسند. محمد بن حنیفه برای ایشان قلم آورد و حسین (ع) روی پوست آهو نوشتند: «... من اکنون با خانواده و پیروانم از مدینه خارج می‌شوم، نه از روی ترس، نه از روی راحت زندگی کردن؛ بلکه برای آنچه خداوند مقدر ساخته است... می‌دانم و از پیامبر شنیدم که من و نزدیکانم شهید می‌شویم. این امری است که خداوند خواسته است...» -علی اکبر؟! با شنیدن صدای مامان سر بلند کردم و از دیدنش، دقیقا رو به روی خودم، دو متر پریدم هوا. از ترسیدن من مامان هم ترسید و قدمی به عقب برداشت... دستم رو روی قفسه سینم که به شدت بالا و پایین میشد گذاشتم و بلند شدم: مامان! یه اهنی! اوهونی! سکته کردم خب! مامان به جای جواب، پرسید: این پشت چیکار میکنی؟! -کتاب میخونم. مامان چشماشو ریز کرد و گفت: ناراحتی؟! نگاهم رو ازش گرفتم تا چشمام، زودتر از خودم به حرف نیان: نه... خوبم. +من پسرمو میشناسم! هر وقت دلش میگیره مظلومانه یه گوشه میشینه. از فشار بغض، کتاب رو تو دستم فشار دادم که مامان گفت: چی میخوندی؟! نمیتونستم حرف بزنم!هر چی می‌گفتم بغضم میشکست و به گریه میوفتادم. کتاب رو سمتش گرفتم. چند ورق از بینش رو انتخاب کرد و نگاه گذرایی به صفحه هاش انداخت. سرشو که بلند کرد. باز خیره به فرش شدم. -الهی دورت بگردم. بخاطر این ناراحتی؟! دستم رو روی صورتم گذاشتم و بی صدا به گریه افتادم. مامان جلو اومد و بغلم کرد. از خدا خواسته، سرم رو روی شونش گذاشتم و بغضمو آزاد کردم. مامان نفس عمیقی کشید و گفت: بوی خدا به تنت نشسته، عمرِ مادر! شونه هامو گرفت و از خودش دورم کرد. نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت: نوکری بهت میاد علی اکبرم! خندیدم و صورتم رو پاک کردم. +مامان... خیلی لوس شدم، نه؟! کی میدید من گریه کنم؟! لبخندی زد و چیزی نگفت. پرسیدم: مامانی؟! منم سیدم؟! -شک داری؟! سرمو انداختم پایین: راستش آره... مکثی کرد و گفت: از حضرت زهرا(س) بخواه شکت رو برطرف کنن! از تعجب به چشماش خیره شدم. حضرت زهرا(س) چطور میتونن شک منو برطرف کنن وقتی حتی حرم ندارن که برم و به ضریحشون دخیل ببندم؟! -بیا برو پایین... دم در کارت دارن! اینقدر ذهنم درگیر جمله‌ی مامان بود، که نپرسیدم کی و چیکار؟! فقط قدم هامو سمت پله ها کج کردم و خودمو به در حیاط رسوندم. در رو که باز کردم، از دیدن سعید که به ماشینش تکیه داده بود و سرش تو گوشیش بود، ذوق زده، سلام کردم. تندی احوال پرسی کرد و گفت: بدو بپوش که دیره! -دیره؟! چی دیره؟! +دیر شده اخوی! بدو! بدو معطل نکن. -چی دیر شده؟! اصلا کجا؟! نفس سنگینی کشید و گفت: تو حاضر شو بیا، توضیح میدم! شانه بالا دادم و رفتم داخل. خیلی طول نکشید که حاضر شدم و تو ماشین سعید نشستم. همینکه استارت زد پرسیدم: کجا میریم؟! با خونسردی گفت: خونه آقا شجاع سرتکون دادم: صحیح! اونوقت برای چه کاری؟ نیم نگاهی بهم کرد و گفت: تو کوچه بن بست، فوتبال بازی میکردیم، توپمون افتاد اون ور دیوار! اومدم کمک ببرم نردبون بسازیم! به لحنش نمیخورد، منظورش از حرفش رو رک و راست و واضح گفته باشه. حتم داشتم چیزی هست که باید خودم بفهمم! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤