🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتدوازدهم -
ایخاڪ!سلامخاکیانرابرسان 📜"
دستاش رو که از صورتش پایین کشید، از دیدن اشکاش، قلبم تیر کشید.
بینیش رو بالا کشید و با بغض گفت:
این عکس... میثمه!
سرشو روی میز گذاشت و به هق هق افتاد.
از شنیدن اسم میثم، قلبم با شدت به تپش های نا منظم افتاد. آروم آروم جلو رفتم و نزدیک میز ایستادم.
از دیدن عکس روی مانیتور، دست و پام شل شد. بغض به گلوم چنگ میزد و حس خفگی نفسم رو تنگ کرده بود.
نمیتونستم و... اصلا نمیخواستم باور کنم، این کسی که توی عکس، رو خاکا، به پهلو افتاده و رد خون تموم تنش و حتی، خاک اطرافش رو سرخ کرده، میثمه...
حاج باقر، با لحن غمداری گفت: سعید جان اصلا از کجا مطمئنی؟! اینکه چهرهش معلوم نیست.
سعید سربلند کرد و با چشمای اشکی و لبخند تلخی گفت: یعنی میگین من رفیقمو نمیشناسم؟!
از روی عکس، به روی بازوی میثم اشاره کرد و گفت: این برچسبِ «سلام علی شفیع الآخرة»... مال منه! روزی که داشت میرفت ازم گرفت.
اشک تو چشمام حلقه زد. بین سکوت خفه کنندهی جمع، لب باز کردم و گفتم: یعنی... یعنی شهید شده؟!
کسی حرفی نزد و سعید، با ناراحتی پلکاشو رو هم فشار داد و سرشو پایین گرفت.
نمیدونم چم شده بود. فقط میدونستم از غصه، دارم میمیرم!
قدم تند کردم و صندلی سعید رو سمت خودم چرخوندم: تو مگه نگفتی زندست؟! ها؟! تو نگفتی سعید؟!
کسی نزدیکم شد اما با اشاره سعید، عقب رفت. با صدای ضعیفی گفت: الانم نگفتم شهید شده!
-پس چرا اینجوری گریه میکنی؟!
لبخندی زد و گفت: میثم از جونم برام عزیزتره! چطور طاقت بیارم، وقتی میبینم اینطور تو خون خودش غلت خورده؟!
از بغض اخماشو به هم گره کرد و گفت: الانم هیچی معلوم نیست. این تنها عکسیه که داعشی ها از مجروح های اون عملیات دارن. زوم شده هم هست... یعنی دستشون بهش نرسیده! حالا اینکه الان کجاست و تو چه حالیه... خدا داند...
دو تا دستاشو رو صورتش کشید و نفسی گرفت. از جا بلند شد و رو به رئیسش، گفت: حاجی با زحمتای علی اکبر به یه جمع بندی کلی رسیدیم... یه ساعتی رو مشخص کنید که انشاالله برای ادامه کار برنامه ریزی کنیم.
حاج باقر نیم نگاهی به من کرد و رو به سعید گفت: توضیح بده.
سعید هم نگاهی به من کرد و با تعجب پرسید: الان؟!
حاج باقر لبخند خاصی زد و گفت: از نظر من تایید شدهست!
بی اختیار پرسیدم: من؟!
جای حاج باقر، سعید با ذوق خندید و گفت: بابا مبارکه! یه شیرینیه تپل افتادی ها! حاجیِ ما کم پیش میاد کسیو تایید کنه!
بهم فرصتی برای ابراز احساساتم که مثل آتش فشان از قلبم فوران کرده بود و گدازههاش کلِ وجودم رو گرما میبخشید، ندادن.
حاج باقر دوباره از سعید خواست توضیح بده و سعید، صداشو صاف کرد و گفت: خب... اینطور که چتِ بینِ اون شمارهی ناشناس و خالد اشعر نشون میده، تنها عکسی که از زخمی های ما تونستن بگیرن همین عکسه که از فاصلهی دور گرفته شده. فلذا میثم و باقیِ افراد اسیر نشدن! و همچنین طبق تحقیقات انجام شده، از بعدِ روز عملیات، احدی از محدودهی مدنظر خارج نشده! چون اون منطقه از سمتی در محاصره داعش و از سمتی در محاصره نیروهای ما هستن. و بر اساس اطلاعاتی که در دست داریم، در اون منطقه پستی و بلندی ای که مانع از رصد مستقیمِ نیروها، چه خودی و چه دشمن بشه، وجود نداره؛ مگر روستایی که دقیقا وسطِ مرز محاصره ما و داعشی ها قرار داره! در نتیجه... جامونده های ما، در هر وضعی که باشند فی الحال در اون روستا ساکنن!
به جای سعید که پشت هم همه چیز رو توضیح داد، من کف کردم. حالی داشتم که از توصیفش عاجزم! متحیر از چیز هایی که تا حالا حتی شبیهشون هم نشنیده بودم... یا هیجان زده از درک اطلاعاتی که من هم مجاز به شنیدنشون بودم... نمیدونم!
حاج باقر، بر خلاف من با خونسردی گفت: و اقدام لازم؟!
سعید در جواب به من اشاره کرد و چیزی نگفت.
حاج باقر با لبخند نزدیکم شد و فارق از بحث، پرسید: از ما که ناراحت نشدی جوون؟!
نمیتونستم دروغ بگم... سرمو پایین انداختم که خندید و سعید رو صدا زد.
سعید، کنارم ایستاد و دستشو دور شونم حلقه کرد: از منم دلخوری؟!
از گوشهی چشم نگاش کردم که خندید و گفت: آخه تو چقدر سادهای علی اکبر! واقعا به رفتارهامون شک نکردی؟!
💬
- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤