✨
🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_بیست_و_هفتم ؛ رقیه جان (سلاماللهعلیها) !"
درد امونم رو بریده بود. مسکن ها دردم رو کم میکردن اما نه اونقدر که آروم بشم و بتونم حداقل پنج دقیقه بخوابم. چشمام، سرم، دستم، پهلوم، پام، همه جام درد میکرد. نای ناله کردن هم نداشتم. آروم و بیصدا فقط اشک میریختم. اشکی که هیچکس جز خدا نمیدیدش... .
دو ساعتی میشد که سعید، با زبون روزه برام قرآن میخوند. این آخر ها بعد هر آیه مکث میکرد. انگار خشکی دهنش اذیتش میکرد اما چیزی نمیگفت. وقتی مکثش بخاطر عوض کردن صفحه طولانی شد، از فرصت استفاده کردم: «سعید؟»
- «جانم؟»
- «یه هفتهست داری روزه میگیری... نذر داری؟»
لبخندش از لحنش معلوم بود: «نذرم سه روز اول بود. اینا برای تشکره... .»
- «بخاطر من...؟»
بلند شد پیشونیم رو بوسید: «کل سال هم روزه بگیرم، کمه!»
اینقدر درد داشتم که نمیتونستم با خوشحالیش خوشحال بشم. من... حتی از زنده بودنمم کلافه بودم!
- «نذر دیگه ای هم کردی؟»
- «آره.»
- «سنگین؟»
خندید: «چه جورم!»
تلخ خندیدم و گفتم: «پس تقصیر توئه!»
جاخورد: «چی؟»
حوصلهی گله کردن نداشتم. همینقدر هم زیاد حرف زده بودم: «هیچی... .»
سکوت کرد اما سکوتش دوامی نداشت: «درد داری داداشم؟ بگم دکتر بیاد..؟»
از همهی دکترها و پرستارا خسته بودم. اومدن اسمشون هم اذیتم میکرد: «نه خوبم!»
از دروغ بزرگی که گفتم خندم گرفت: «نه خوب نیستم!»
درد که توی چشمام پیچید، صدام از بغض لرزید: «سعید تو کربلا رفتی؟»
میدونستم رفته. انگشتر عقیقش رو از کربلا گرفته بود. منتظر جواب نموندم. گفتم: «یه دنیاست و یه کربلاش! یه دنیاست و یه نجفش! سعید میدونی چقدر دلم میخواست گنبد امام حسین رو ببینم؟ ایوون نجف رو ببینم؟ کربلا! کربلا رو ببینم؟»
صدای هق هقم توی اتاق پیچید: «سعید اگه همین جمعه آقا بیان، من با این حال و روز به چه کارشون میام؟ کم با اعمالم سربار بودم، کم گناه کرده بودم، کم غافل بودم، حالا این جسم آش و لاش هم اضافه شد! من... من دو قدم راه نمیتونم برم! چه رسد به اینکه خودمو به مدینه برسونم! اوج افتخارم این بود که یه چارتا کد بلدم، کامپیوتر بلدم، اما الان نه چشمی دارم که ببینم نه دستی که باهاش کار کنم! این زنده بودن به چه کارم میاد..؟»
نفسی گرفتم و گفتم: «من خستهم سعید... من... نمیخوام بیشتر از این با زنده بودنم همه رو عذاب بدم!»
خیلی زود اتاق رو سکوت گرفت. مطمئن نبودم سعید هنوز توی اتاقه. صداش کردم. جواب که داد، صداش میلرزید. بغض داشت. اون هم گریه کرده بود... .
نفس عمیقی کشید و با لحن آرومی گفت: «من... برای بقیه حرفات نمیدونم... نمیدونم چی بگم. ولی... کربلا میخوای...؟»
بغضش رو قورت میداد اما بیفایده بود.
- «من... یه دختر سه سالهای رو میشناسم که... همه رفتن کربلا! ولی اون جاموند. از اون موقع، دیگه هیچکس نبود که بره پیششون، بگه جاموندم و جامونده بمونه!»
گریه میکرد اما نه مثل همیشه. این روضه برای بغضش، برای اشکاش سنگین تر از همیشه بود.
- «دختر ها بابایی ان! هر جا یه دختر بگه "بابا"، همه هول میشن، دنبال باباش میگردن که مبادا دل دخترِ بابا بگیره! ولی من یه دختری رو میشناسم، هر وقت... هر وقت گفت "بابا" بهش جسارت کردن! اینقدر بیتابی کرد... همه کلافه شدن! گفتن... گفتن چیکار کنیم دیگه گریه نکنه؟ سـ... سرِ باباشو براش آوردن... .»
نفسش بین هق هق هاش گیر کرده بود.
- «همونجا باباشو بغل کرد و خوابید... عمیق! اینقدر عمیق که عمه هر کاری کردن، دیگه بیدار نشد..! علی اکبر... حضرت رقیه خیلی منتظر باباشون بودن. الانم... اگه کسی با اسم باباشون پیششون بره، نمیذارن کربلا نرفته بمونه... .»
خندید: «چرا گفتم برا بقیه حرفات نمیدونم چی بگم؟ میدونم... علی اکبر تخت شاهیِ سه ساله ارباب، دوش حضرت عباس بود! حضرت عباس ببینن رقیهشونو صدا زدی، ببینن رقیهشون اذن کربلا دادن، یاعلی گفتن یادت میدن! لشکر بودن یادت میدن! سرباز بودن یادت میدن! حضرت عباس خوب میدونن امامِ غریب یعنی چی! یار تربیت میکنن برای مولاشون!»
آروم تر شد؛ درحالیکه منو طوفان کرده بود.
-
«قول بده به حضرت رقیه، باباشو خوشحال میکنی! قول بده... دخترا باباییان!»
صدای اذان مغرب توی اتاق پیچید. اذانی که برای من، کلمه به کلمهش زمزمه ذکر: "رقیه جان" بود... .
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73