#قصهدلبری
#قسمتبیستیکم
اوهم کف دستش را نشان داد و گفت:《منم با شما روراستم!》 تااسلامیه از خودش و پدرومادرش تعریف کرد، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد. دوباره قضیهٔ موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت.خیلی هم زود با پدرومادرم پسرخاله شد!😑
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امازاده جعفر(ع).یادم هست بعضی از حرف هارا که میزد پدرم برمیگشت عقب ماشین را نگاه می کرد.
از او می پرسید:《این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟》 گفت《بله!》 در جلسهٔ خواستگاری همه را به من گفته بود🙂
مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم . پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم🤦♀مادرم گفت:《به نظرم بهتره چند جلسهٔ دیگه با هم صحبت کنن!》 کور ازخدا چه میخواهد،دوچشم بینا!😶
قارقار صدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید:چهاربعدازطهر یکی از روزهای اردیبهشت.نمیدانن آن دسته گل چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود.
مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند . نشنیدم با پدرودایی ام چه خوش و بش کردند. تا وارد اتاقم شد پرسید:《دایی تون نظامیه؟!》گفتم:《ازکجامیدونید؟!》
خندید که:《از کفشش حدس زدم😅》 برایم جالب بود، حتی حواسش به کفش های دم در هم بود☺️
#ادامهدارد...