📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «همسر برادر » زینبمان که به دنیا آمد ، آقا جواد اینجا نبودند . چند تا عکس برایش فرستادیم . می گفت چقدر شبیه فاطمه خودم است . هر دفعه هم که از سوریه می آمد ، برای هر دوتایشان سوغاتی می آورد ؛ عروسک ، لباس. با اینکه زینب خیلی کوچک بود و اصلا متوجه سوغاتی و این ها نبود ، ولی به او محبت می کرد . بار سومی که آقا جواد به سوریه رفته بود ، زینب چهار ماهه بود . تب شدیدی کرد و حالش خیلی بد شد . طوری شد که بیمارستان بستری اش کردیم . مادرشوهرم هم کنار من توی بیمارستان ماند. می گفت نمی توانم توی خانه بمانم ‌. دلم پیش زینب است . آقا جواد هرچه به خانه زنگ زده بود ، کسی بر نداشته بود . زنگ زده بود به مادرش که پس شما کجایید . او هم گفته بود بیرونیم . حرفی از بیمارستان نزده بود . دوباره که زنگ زده بود و هیچکس خانه نبود ، مشکوک شده بود . به مادرشان گفت چه اتفاقی افتاده که به من نمی گویید ؟ مادرشوهرم گریه کرده و گفته بود زینب را آورده ایم بیمارستان . آقا جواد خیلی ناراحت شد . گفت چرا به من نمی گویید چه اتفاقی برای زینب افتاده ؟ مادرشوهرم آرامَش کرد و گفت تب کرده . دکتر گفته یک هفته باید بستری باشد . بعد زنگ زد و گفت نگران نباشید . رفتم حرم حضرت زینب (س) و برای سلامتی اش پول توی ضریح انداختم ‌. محبتش برای همه بود . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii