📚 #دخترهاباباییاند
اصلاً خیلی از کارهایی که میکرد ربطی به شغلش نداشت یعنی وظیفه ای نداشت یا برایش پول نمیگرفت؛
اما نمیگفت به من چه
شانه اش را میداد زیر بار مسئولیت و میگفت من هستم...
راوی:برادرشهید
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
میگفت:خانم !
صبر شماهم مثل جهاد من است...
راوی:همسرشهید
#دخترهاباباییاند
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_56
«همسر برادر »
زینبمان که به دنیا آمد ، آقا جواد اینجا نبودند . چند تا عکس برایش فرستادیم . می گفت چقدر شبیه فاطمه خودم است .
هر دفعه هم که از سوریه می آمد ، برای هر دوتایشان سوغاتی می آورد ؛ عروسک ، لباس.
با اینکه زینب خیلی کوچک بود و اصلا متوجه سوغاتی و این ها نبود ، ولی به او محبت می کرد .
بار سومی که آقا جواد به سوریه رفته بود ، زینب چهار ماهه بود . تب شدیدی کرد و حالش خیلی بد شد . طوری شد که بیمارستان بستری اش کردیم .
مادرشوهرم هم کنار من توی بیمارستان ماند.
می گفت نمی توانم توی خانه بمانم .
دلم پیش زینب است . آقا جواد هرچه به خانه زنگ زده بود ، کسی بر نداشته بود . زنگ زده بود به مادرش که پس شما کجایید . او هم گفته بود بیرونیم .
حرفی از بیمارستان نزده بود . دوباره که زنگ زده بود و هیچکس خانه نبود ، مشکوک شده بود . به مادرشان گفت چه اتفاقی افتاده که به من نمی گویید ؟
مادرشوهرم گریه کرده و گفته بود زینب را آورده ایم بیمارستان .
آقا جواد خیلی ناراحت شد .
گفت چرا به من نمی گویید چه اتفاقی برای زینب افتاده ؟
مادرشوهرم آرامَش کرد و گفت تب کرده . دکتر گفته یک هفته باید بستری باشد .
بعد زنگ زد و گفت نگران نباشید .
رفتم حرم حضرت زینب (س) و برای سلامتی اش پول توی ضریح انداختم .
محبتش برای همه بود .
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_57
«همسر برادر »
خبر شهادتش را که به ما دادند ، زنگ زدم به مادرم . داشت می رفت دکتر .
صدای گریه من را که شنید و فهمید چه شده ، به راننده آژانس گفت دور بزن و آمد پیش من .
همه شان گریه می کردند . مادرم ، خواهرم .
من تا آن روز گریه برادرم را ندیده بودم .
مثل ابر بهار گریه می کرد .
با پسردایی هایم ختم برداشته بودند که پیکرش برگردد ؛ مثل اینکه یکی از اعضای خانواده خودمان را از دست داده بودیم .
شوهرم آمد و گفت شما به جای اینکه دخترتان را دلداری بدهید ، خودتان نشسته اید و گریه می کنید؟
مادرم با گریه می گفت آقا جواد آن قدر به ما خوبی کرده و دوستش داشتیم که برایمان سخت است .
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_58
«همسر برادر »
برادر دومی ام خیلی با آقا جواد رابطه داشت و صمیمی بودند .
بعد از شهادتش میخواست لوزه اش را عمل کند ؛ ولی خیلی بزرگ شده بود .
دکتر گفته بود عملش سخت است . بعد از عملش ، برایمان تعریف کرد که به هوش می آمدم و از هوش می رفتم .
لحظه ای چشمانم را باز کردم و دیدم آقا جواد بالای سَرم آمده . بهم گفت خودت را جمع کن!
گرفتی خوابیدی؟
برادرم به آقا جواد گفته بود حالم خوب نیست .
اینجا چه کار میکنی؟
اجازه دادند بیایی داخل؟
گفت پدرت کارت داشت .
مرا فرستاد و گفت برو به مجتبی سری بزن .
پدرمان به رحمت خدا رفته است .
هنوز هم برادرم هر وقت این خاطره را تعریف می کند ، گریه اش می گیرد . هنوز هم حواسش به خانواده ما هست ؛ مثل بقیه .
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii