🍃🕊🍃🕊🍃🕊 🕊🍃🕊 🍃🕊 🕊 🌺 😔من در بیماستان بستری بودم. وقتی فهمیدم شهید شده خندیدم. بلند بلند می‌خندیدم. آنقدری که میرزا (کسی که آمده بود خبر را بدهد) فکر می‌کرد شوک به من دست داده است. 👤پرستار را صدا می‌کرد. گفتم: «میرزا حالم خوب است. چه می‌گویی؟ مگر می‌شود این‌ها شوند؟ مجید که دیگر شهید نمی‌شود؟» ⚠️واقعاً نمی‌خواستم قبول کنم. می‌گفتم اگر من زنده مانده‌ام، حتماً آن‌ها هم زنده هستند. پنج یا شش روز گذشت بعد که دیدم نه ماجرا جدی است، از فشار زیاد چند بار بالا آوردم. نمی‌شد. 😭😭خیلی فشار به من آمده بود. از نظر من یک مشت لات و لوت شهید شده بودند و من پرمدعای برسر مانده بودم و نمی‌دانستم چه بگویم. 🔻قسمت بیستم ✍به روایت کربلایی Tasnim @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊