⚜سرم را بالا آوردم و به چشمانش خیره شدم. نگاهش مثل سوزن در چشمانم فرو میرفت. دستش را کرد توی جیب شلوارش و تکّه کاغذی را بیرون آورد. تابش را باز کرد و گرفت جلوی چشمانم. چند ردیف اسم و فامیل و شماره هایی شبیه کد روبروی اسم ها بود. کاغذ را تکان داد و با عصبانیت گفت: «میدونی اینها کی اند؟ میدونی چرا اسم شون اینجاست؟ »
⚜فقط نگاهش کردم. چشمهای پر غضبش حالم را بد کرد. صورتم را برگرداندم. دستش را انداخت زیر چانه ام و سرم را چرخاند جلوی صورتش. گفت: « اینها اسم دختر هاییه که انتخاب شدند برای جشن آخر سال تا سوگولی چند تا از بالا دستی ها بشن برا حال و حولِ اون چند وقت شون. هیچ اختیاری هم از خودشون ندارند. حواست هست چی دارم بهت میگم؟ »
⚜ماتم برده بود. کاغذ را از دستش قاپیدم تا نگاه کنم. قبل از اینکه نگاهم به اسمها بیفتد، دستم را گرفت. کاغذ را از دستم در آورد و گفت: « تنها دختر خوشگلی که توی اشرف هست اما اسمش تو این کاغذ نیست، تویی. اونم فقط تا الان. چون همین الان با گندی که بالا آوردی، زدی به همه اعتمادی که بهت داشتم. »
⚜سرم داغ شد. احساس ضعف کردم. ماتم برده بود از حرف های منصور. قبل از این، حرف و حدیث های از این دست بین بچه ها می شنیدم اما نه آن قدر که بخوام باور کنم. فضای اشرف جوری بود که نمی گذاشت به این راحتی در مورد بالا دستی ها قضاوت کنی. آنها همیشه طوری برخورد میکردند تا بین نیروها همیشه در هاله ای از معصومیت باشند.
#تاب_طناب_دار
#اردوگاه_اشرف
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98