eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜آن سالها فرودگاه شارل دوگل فرانسه یکی از شلوغ ترین خطوط هوایی اروپا را داشت و پاریس یکی از پر رفت و آمد ترین شهر های دنیا بود. جاییکه مسافرین یا شکم گنده های آمریکایی بودند که برای تفریح پاریس را انتخاب کرده بودند یا اروپا ندیده های آسیایی که از مدت اقامت کوتاه شان در آنجا فقط میخواستند پزش را بردارند و با خود به سرزمین های عقب افتاده شان ببرند تا باهاش قُمپُز در کنند. بعضی هم که پاریس را کارخانه تولید عشق میدانستند.... ⚜من حوالی ساعت نه شب، وقتی پایم برای اولین بار به پاریس باز شد، جزو هیچ دسته ای از این آدمها نبودم. من نه شبیه توریست ها بودم، نه دلم میخواست عمرم را مثل توریستها بگذرانم. لااقل میدانم آن قدر عوضی نبودم که به خاطر عکس گرفتن با برج ایفل یا وول خوردن توی موزه لوور، از آن لنگه دنیا گردن کج کرده باشم و رفته باشم آنجا. ⚜آمدن یا نیامدندم به پاریس چیزی نبود که من انتخابش کرده باشم و بخواهم هر طور که دوست دارم، مثل آرزوهای نوجوانی ام برایش نقشه بکشم و کِیف عالم را ببرم. بیست و یک سالم بود. سینا با من نبود و من تنها و بدون او پا در این دنیای نامعلوم گذاشته بودم. همین کافی بود که تمام آرزوهایی را که توی اتاق زیر شیروانی توی ذهنم پرورش می دادم، با نبود سینا، تبدیل کنم به یک آرزو و تمام سرمایه جوانی و استعداد را خرج مبارزه کنم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
⚜سرم را بالا آوردم و به چشمانش خیره شدم. نگاهش مثل سوزن در چشمانم فرو میرفت. دستش را کرد توی جیب شلوارش و تکّه کاغذی را بیرون آورد. تابش را باز کرد و گرفت جلوی چشمانم. چند ردیف اسم و فامیل و شماره هایی شبیه کد روبروی اسم ها بود. کاغذ را تکان داد و با عصبانیت گفت: «میدونی اینها کی اند؟ میدونی چرا اسم شون اینجاست؟ » ⚜فقط نگاهش کردم. چشمهای پر غضبش حالم را بد کرد. صورتم را برگرداندم. دستش را انداخت زیر چانه ام و سرم را چرخاند جلوی صورتش. گفت: « اینها اسم دختر هاییه که انتخاب شدند برای جشن آخر سال تا سوگولی چند تا از بالا دستی ها بشن برا حال و حولِ اون چند وقت شون. هیچ اختیاری هم از خودشون ندارند. حواست هست چی دارم بهت میگم؟ » ⚜ماتم برده بود. کاغذ را از دستش قاپیدم تا نگاه کنم. قبل از اینکه نگاهم به اسمها بیفتد، دستم را گرفت. کاغذ را از دستم در آورد و گفت: « تنها دختر خوشگلی که توی اشرف هست اما اسمش تو این کاغذ نیست، تویی. اونم فقط تا الان. چون همین الان با گندی که بالا آوردی، زدی به همه اعتمادی که بهت داشتم. » ⚜سرم داغ شد. احساس ضعف کردم. ماتم برده بود از حرف های منصور. قبل از این، حرف و حدیث های از این دست بین بچه ها می شنیدم اما نه آن قدر که بخوام باور کنم. فضای اشرف جوری بود که نمی گذاشت به این راحتی در مورد بالا دستی ها قضاوت کنی. آنها همیشه طوری برخورد میکردند تا بین نیروها همیشه در هاله ای از معصومیت باشند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
چمدان تنها یادگاری بود که اشرف به دنبالم راه انداخته بود. بلند شدم و چمدان را مثل جنازه ای دنبال خودم کشیدم و تابلوها را به مقصد توالت دنبال کردم. نزدیک درِتوالت که شدم و چشمم به تابلوی تفکیک مرد و زن افتاد، تعجب کردم. توی حرفهای منصور همه چیز بود جز اینکه توی اروپا هم گاهی به فکر تفکیک جنسیتی می افتند. مثلاً در همین توالت. ⚜منصور قبل از اینکه سوار ماشین فرامرزی شوم و راه بیفتم سمت فرودگاه گفت: «فرانسه نه ایرانه، نه اشرف. » گفت: « هفده، هجده سال خانه را تحمل کردی، چهار سال اشرف رو. حالا برو جاییکه برای خودت زندگی کنی. » ⚜میدانستم مزخرف میگوید، مثل روز روشن بود که سفر من برای زندگی خودم نیست. روزی که در هیکل عضو جدید سازمان نشستم پای صحبتهای فرامرزی. فهمیدم زندگی من و هزار نفر دیگر مثل من باید خواسته ناخواسته وقف زندگی رهبر سازمان شود. حالا اگر توانستیم این وسط با زرنگی به فکر زندگی خودمان هم باشیم، بُرد کردیم. والّا مثل فسیل شده های اشرف باید تا هزار سال هم شده، آنجا بمانیم و دم نزنیم. فرقی نمی کرد چه اسمی روی اشرف بگذاریم؛ پادگان یا کانون استراتژیک نبرد. باید خیال زندگی برای خود را از سرمان بیرون می کردیم. ⚜دلم میخواست این حرفها را به او می گفتم تا بفهمد که من مثل بقیه احمق نیستم. منصور هم میدانست من احمق نیستم. برای همین معنی لبخند تلخم بعد از شنیدن حرفش را فهمید. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
⚜صحبتهای اولیه تا خوردن ناهار و گپ زدنهای بعد از آن سرجمع یک مهمانی سه ساعته ی نیمه رسمی از آب در آمد که در آن پر بود از حرف هایی درباره نقش فعالیت رسانه ای و آگاهی دهی در مقابله با اندیشه های رژیم حاکم بر ایران. ⚜همایونفر من را به قصد آشنا شدن با آنها دعوت کرده بود. احتمالا ً سفارش ها و تعریف های خوش منصور از من هم بی تأثیر نبوده. جلسه پر بود از یک مشت ایده ها و آرمانهای پیروزی که به پیاده روی مورچه میمانست برای فتح قله اورست. ⚜اینکه بنشینید از فرانسه برای ایرانیان خارج و داخل کشور برنامه تولید کنند، بعد کم کم با این کارها مردم را از ماهیت واقعی رژیم آگاه کنند و در خوش بینانه ترین حالت، ایرانیان آگاه شده علیه رهبران خود قیام کنند. ⚜حاضرم قسم بخورم همه آنهاییکه آنجا بودند، نه در صحنه مبارزه جرئت روبرو شدن با متعصب های مذهبی را داشتند و نه حتی تا به حال یک بار به آن فکر کرده اند. من معتقدم همه حرفهای آنها یک مشت حرف است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
⚜کتاب «تابِ طناب دار» نوشته مهدی پناهیان رمانی است عاشقانه و جذاب بر پایه اتفاقات واقعی در سال 1388 داستانی مملو از گره و اتفاق های گیرا که مخاطب را گاهی در فضایی سیاسی و گاهی در فضایی دور از سیاست و درگیر با احساساتی نهفته در قلب شخصیت ها پیش می برد. ⚜«تابِ طنابِ دار» رمانی است با سه شخصیت اصلی؛ شخصیت هایی متضاد در فکر و عقیده و در جناح بندی سیاسی که هر کدام از آنها روایتی خاص خود را دارند. روایت هایی که هرکدام نشان از حرف ها و درد دل های بخشی از جامعه در ابعاد گوناگون دارد. از جوان دانشجویی که درگیر به ثمر نشاندن تلاش های خود و دوستانش در ستاد سبز دانشجویی است تا شخصیت دیگری که داستان ورودش به ماجرایی خطرناک را روایت می کند. ⚜تنوع روایت و شخصیت در کتاب موجب شده تا مخاطب بدون وجود رد پایی از نویسنده، خود از بین روایت های مختلف تصمیم گیرندۀ چالش های پیش روی داستان باشد. ⚜از طرفی در میان گره ها و چالش های داستانی، هر سه شخصیت درگیر عاطفه ای شخصی به دور از فضای سیاسی می شوند و برای رسیدن به مراد عاطفی خود تلاش می کنند و در اوج هیجان داستان، هر سه شخصیت باهم تلاقی می کنند و صحنه ای عجیب و جذاب را خلق می کنند. ⚜وجود شخصیت پردازی های آرام و عمیق با خوانش افکار و همراهی روحیات آن ها، تسلط به اتفاقات و روال زندگی انسان ها، فضاسازی درست و شکیل و تسلط به وقایع آن تکه تاریخ و معما گونه در آوردن رمان از نقاط قوت آن است. ⚜داستان چند بعدی کتاب چه از لحاظ شخصیت ها و چه از نظر وقایع با قلم و ذهن نویسنده چنان خوب بر ورق ها نشسته است که خواننده مطمئن می شود با یک نویسنده و یک خبرنگار در صحنه، یا حتی یک فراری از زندان اشرف یا شاید هم با یک جوان دانشجوی بازی خورده طرف است. نگاهی که از کنه وجود سمانه؛ از مجتبی؛ از واقعیت فتنه، از اردوگاه اشرف، از طراحی چند تکه ای چشم آبی ها در داستان وجود دارد این را به خواننده القاء می کنند. ⚜وجود شخصیت پردازی های آرام و عمیق با خوانش افکار و همراهی روحیات آن ها، تسلط به اتفاقات و روال زندگی آن ها در طول داستان، فضاسازی درست و شکیل و تسلط به وقایع آن تکه تاریخ و معما گونه در آوردن رمان که تا آخرین صفحه باقی می ماند همه نقاط قوتی است که در کنار نتقطه اوج های زنده به چشم می خورد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
⚜کتاب «تابِ طناب دار» نوشته مهدی پناهیان رمانی است عاشقانه و جذاب بر پایه اتفاقات واقعی در سال 1388 داستانی مملو از گره و اتفاق های گیرا که مخاطب را گاهی در فضایی سیاسی و گاهی در فضایی دور از سیاست و درگیر با احساساتی نهفته در قلب شخصیت ها پیش می برد. ⚜«تابِ طنابِ دار» رمانی است با سه شخصیت اصلی؛ شخصیت هایی متضاد در فکر و عقیده و در جناح بندی سیاسی که هر کدام از آنها روایتی خاص خود را دارند. روایت هایی که هرکدام نشان از حرف ها و درد دل های بخشی از جامعه در ابعاد گوناگون دارد. از جوان دانشجویی که درگیر به ثمر نشاندن تلاش های خود و دوستانش در ستاد سبز دانشجویی است تا شخصیت دیگری که داستان ورودش به ماجرایی خطرناک را روایت می کند. ⚜تنوع روایت و شخصیت در کتاب موجب شده تا مخاطب بدون وجود رد پایی از نویسنده، خود از بین روایت های مختلف تصمیم گیرندۀ چالش های پیش روی داستان باشد. ⚜از طرفی در میان گره ها و چالش های داستانی، هر سه شخصیت درگیر عاطفه ای شخصی به دور از فضای سیاسی می شوند و برای رسیدن به مراد عاطفی خود تلاش می کنند و در اوج هیجان داستان، هر سه شخصیت باهم تلاقی می کنند و صحنه ای عجیب و جذاب را خلق می کنند. ⚜وجود شخصیت پردازی های آرام و عمیق با خوانش افکار و همراهی روحیات آن ها، تسلط به اتفاقات و روال زندگی انسان ها، فضاسازی درست و شکیل و تسلط به وقایع آن تکه تاریخ و معما گونه در آوردن رمان از نقاط قوت آن است. ⚜داستان چند بعدی کتاب چه از لحاظ شخصیت ها و چه از نظر وقایع با قلم و ذهن نویسنده چنان خوب بر ورق ها نشسته است که خواننده مطمئن می شود با یک نویسنده و یک خبرنگار در صحنه، یا حتی یک فراری از زندان اشرف یا شاید هم با یک جوان دانشجوی بازی خورده طرف است. نگاهی که از کنه وجود سمانه؛ از مجتبی؛ از واقعیت فتنه، از اردوگاه اشرف، از طراحی چند تکه ای چشم آبی ها در داستان وجود دارد این را به خواننده القاء می کنند. ⚜وجود شخصیت پردازی های آرام و عمیق با خوانش افکار و همراهی روحیات آن ها، تسلط به اتفاقات و روال زندگی آن ها در طول داستان، فضاسازی درست و شکیل و تسلط به وقایع آن تکه تاریخ و معما گونه در آوردن رمان که تا آخرین صفحه باقی می ماند همه نقاط قوتی است که در کنار نتقطه اوج های زنده به چشم می خورد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
چمدان تنها یادگاری بود که اشرف به دنبالم راه انداخته بود. بلند شدم و چمدان را مثل جنازه ای دنبال خودم کشیدم و تابلوها را به مقصد توالت دنبال کردم. نزدیک درِتوالت که شدم و چشمم به تابلوی تفکیک مرد و زن افتاد، تعجب کردم. توی حرفهای منصور همه چیز بود جز اینکه توی اروپا هم گاهی به فکر تفکیک جنسیتی می افتند. مثلاً در همین توالت. ⚜منصور قبل از اینکه سوار ماشین فرامرزی شوم و راه بیفتم سمت فرودگاه گفت: «فرانسه نه ایرانه، نه اشرف. » گفت: « هفده، هجده سال خانه را تحمل کردی، چهار سال اشرف رو. حالا برو جاییکه برای خودت زندگی کنی. » ⚜میدانستم مزخرف میگوید، مثل روز روشن بود که سفر من برای زندگی خودم نیست. روزی که در هیکل عضو جدید سازمان نشستم پای صحبتهای فرامرزی. فهمیدم زندگی من و هزار نفر دیگر مثل من باید خواسته ناخواسته وقف زندگی رهبر سازمان شود. حالا اگر توانستیم این وسط با زرنگی به فکر زندگی خودمان هم باشیم، بُرد کردیم. والّا مثل فسیل شده های اشرف باید تا هزار سال هم شده، آنجا بمانیم و دم نزنیم. فرقی نمی کرد چه اسمی روی اشرف بگذاریم؛ پادگان یا کانون استراتژیک نبرد. باید خیال زندگی برای خود را از سرمان بیرون می کردیم. ⚜دلم میخواست این حرفها را به او می گفتم تا بفهمد که من مثل بقیه احمق نیستم. منصور هم میدانست من احمق نیستم. برای همین معنی لبخند تلخم بعد از شنیدن حرفش را فهمید. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
⚜سرم را بالا آوردم و به چشمانش خیره شدم. نگاهش مثل سوزن در چشمانم فرو میرفت. دستش را کرد توی جیب شلوارش و تکّه کاغذی را بیرون آورد. تابش را باز کرد و گرفت جلوی چشمانم. چند ردیف اسم و فامیل و شماره هایی شبیه کد روبروی اسم ها بود. کاغذ را تکان داد و با عصبانیت گفت: «میدونی اینها کی اند؟ میدونی چرا اسم شون اینجاست؟ » ⚜فقط نگاهش کردم. چشمهای پر غضبش حالم را بد کرد. صورتم را برگرداندم. دستش را انداخت زیر چانه ام و سرم را چرخاند جلوی صورتش. گفت: « اینها اسم دختر هاییه که انتخاب شدند برای جشن آخر سال تا سوگولی چند تا از بالا دستی ها بشن برا حال و حولِ اون چند وقت شون. هیچ اختیاری هم از خودشون ندارند. حواست هست چی دارم بهت میگم؟ » ⚜ماتم برده بود. کاغذ را از دستش قاپیدم تا نگاه کنم. قبل از اینکه نگاهم به اسمها بیفتد، دستم را گرفت. کاغذ را از دستم در آورد و گفت: « تنها دختر خوشگلی که توی اشرف هست اما اسمش تو این کاغذ نیست، تویی. اونم فقط تا الان. چون همین الان با گندی که بالا آوردی، زدی به همه اعتمادی که بهت داشتم. » ⚜سرم داغ شد. احساس ضعف کردم. ماتم برده بود از حرف های منصور. قبل از این، حرف و حدیث های از این دست بین بچه ها می شنیدم اما نه آن قدر که بخوام باور کنم. فضای اشرف جوری بود که نمی گذاشت به این راحتی در مورد بالا دستی ها قضاوت کنی. آنها همیشه طوری برخورد میکردند تا بین نیروها همیشه در هاله ای از معصومیت باشند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
⚜آن سالها فرودگاه شارل دوگل فرانسه یکی از شلوغ ترین خطوط هوایی اروپا را داشت و پاریس یکی از پر رفت و آمد ترین شهر های دنیا بود. جاییکه مسافرین یا شکم گنده های آمریکایی بودند که برای تفریح پاریس را انتخاب کرده بودند یا اروپا ندیده های آسیایی که از مدت اقامت کوتاه شان در آنجا فقط میخواستند پزش را بردارند و با خود به سرزمین های عقب افتاده شان ببرند تا باهاش قُمپُز در کنند. بعضی هم که پاریس را کارخانه تولید عشق میدانستند.... ⚜من حوالی ساعت نه شب، وقتی پایم برای اولین بار به پاریس باز شد، جزو هیچ دسته ای از این آدمها نبودم. من نه شبیه توریست ها بودم، نه دلم میخواست عمرم را مثل توریستها بگذرانم. لااقل میدانم آن قدر عوضی نبودم که به خاطر عکس گرفتن با برج ایفل یا وول خوردن توی موزه لوور، از آن لنگه دنیا گردن کج کرده باشم و رفته باشم آنجا. ⚜آمدن یا نیامدندم به پاریس چیزی نبود که من انتخابش کرده باشم و بخواهم هر طور که دوست دارم، مثل آرزوهای نوجوانی ام برایش نقشه بکشم و کِیف عالم را ببرم. بیست و یک سالم بود. سینا با من نبود و من تنها و بدون او پا در این دنیای نامعلوم گذاشته بودم. همین کافی بود که تمام آرزوهایی را که توی اتاق زیر شیروانی توی ذهنم پرورش می دادم، با نبود سینا، تبدیل کنم به یک آرزو و تمام سرمایه جوانی و استعداد را خرج مبارزه کنم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
لیست دوم کتابهایی که در پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی در یکسال اخیر معرفی شده. (ع) (ع) (ع)