راض بابا، زندگی نامه شهیده راضیه کشاورز است...
یکی از شهدای، واقعه بمب گذاری هیئت رهپویان شیراز راضیه کشاورز است.
کتاب با سبکی ساده و قابل لمس نوشته شده است، راوی اکثر روایت های کتاب مادر این شهید عزیز میباشد.
روایت مادرانه راضیه، باعث ارتباط قلبی بیشتر خواننده با کتاب میشود.
شهیده راضیه کشاورز الگوی خوبی برای همسالانش میباشد و کتاب این الگو را به خوبی به تصویر کشیده است...
شهید در زمان حیات دنیایی اش، تأثیرگذاری خوبی روی دوستانش داشت...
اما حالا راضیه، دوستان زیادی را همراهی میکند تا به راه و مقصود اصلی بروند!
کتاب را بردار و راز #راض_بابا را کشف کن...
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#معرفی_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
_بچهها!
توی این چند دقیقه ای که تا زنگ تفریح مونده دوست دارم تک تکتون بگین که میخواین در آینده به کجا برسین یا بزرگترین آرزوی زندگی تون چیه؟
پچ پچ بچه ها بالا گرفت من هم با لبخند، راضیه را برانداز کردم و از تعجب ابروهایم را بالا دادم.
یک نفر از ردیف دوم دستش را بلند کرد: _خانوم من دوست دارم وکیل بشوم. دیگری از آخر کلاس سریع دستش را بالا آورد و پشت سر او گفت:« من دوست دارم اون قدر درس بخونم که دانشمند بشم.» صدای خنده ها در بین دستهای بالا آمده بلند شد کناری اش با ناز و ادا گفت: « من می خوام پولدار بشم.»
خنده ها ادامه داشت.
دانش آموزی از ردیف سوم با غرور گفت: « خانم من می خوام جراح قلب بشم.»
معلم با لبخند به تک تک بچه ها نگاه می کرد و به حرف هایشان گوش میداد که یکدفعه به صندلی رو به رویش چشم دوخت: « راضیه ساکتی تو میخوای چیکاره بشی؟ راضیه که در حال بازی کردن با جلد کتابش بود سرش را بالا آورد نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد و بعد دوباره به کتاب چشم دوخت
_خانوم من....من دوست دارم یکی از یاران امام زمان(عج) بشم.
نگاه ها روی راضیه ثابت ماند صداهای آهسته و خنده ها را از اطراف می شنیدم....
#راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@MAGHAR98
#انتظار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
زمان، زمان شعار دادن ها و راهپیمایی های قبل از سال پنجاه و هفت نبود!
زمان پشت جبهه، با تمام وجود کار کردن واسه جبهه اسلام هم نبود...
زمان واسه وقتی بود که یه سریامون فکر میکردیم؛
باب.شهادت بسته شده!
عشق به هیئت رهپویان وصال آخرش راضیه رو راهی.بهشت کرد...
راستی، حواستون که هست!
اینکه در ایام ولادت امام زمان (عج) هستیم را میگم...
آخرش، آقامون اشک های راضیه رو خرید!
اشک هایی که هر جمعه صبح با دعای ندبه از چشمای راضیه میچکید رو کتاب دعا...
راضیه دختر هم عصر و هم نسل ما بود،
دختری که با بندگی کردن خالصانه اش آخر به شهادت رسید...
نامه ای که برای امام زمان "عج" نوشته رو بخون!
تو هم از منتظر بودن راضیه سرشار میشی...
#راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#معرفی_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#نشانی_گیرنده : نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم . کوچه انتظار، پلاک یا مهدی!
به نام خداوند بخشنده و مهربان
نامه راضیه به امام زمان(عج) در شانزده سالگی:
سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار
ای دریای بیکران ، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبحدم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند . تو کلید درِ تنهایی من ! من تورا محتاجم . بیا ای انتظار شبهای بی پایان ، بیا ای الهه ی ناز من ، که من از نبودن تو هیچ و پوچم . بیا و مرا صدا کن ، دستهایم را بگیر و بلند کن مرا . مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر . بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار . صدایم کن و زمزمه ی دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن ، من فدای صدایت باشم . چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعا ندبه را خیس می کند . من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود . به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید .
#راض_بابا
#نامه_به_امام_زمان(عج)
#بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#راض_بابا
تیمور در سالن منتظر ایستاده بود و با شوخی راضیه را سؤال و جواب میکرد. _راضیه بابا کجا میخوای بری؟
پشت به دیواری که پرچم سبز رنگ یا ابوالفضل(ع) یادگار محرم رویش نصب بود به سمت تیمور برگشت و با لبخند گفت:
_چون دانش آموز خوبی بودم جایزه میخوان ببرندم مشهد، اگر خدا بخواد.
_میری اونجا برای ما هم دعا می کنی؟ دستانش رو به پشت کمرش حلقه کرده بود و همینطور که خودش را به جلو و عقب تکان میداد گفت:
_ها! دعا می کنم ولی من بیشتر به دعای شما محتاجم.
لبخندی گوشه لب تیمور سبز شد و گفت:
_حالا تو بری ما که دلمون اصلاً برات تنگ نمیشه.
راضیه سریع با لبخند جواب داد:
_حالا معلوم میشه وقتی دخترتون رفت و دیگه پیش تو نبود یه روز این فیلم را میزارین و نگاهش میکنین. اون روزی که دیگه من نیستم اون موقع معلوم میشه کی دلش برای دخترش تنگ میشه.
تیمور خنده اش را آزاد کرد جلو رفت و راضیه را در بغلش فشرد.
نمیدانم چرا راضی این حرف را زد اما حالا با تمام وجود حسش میکردم.
#شهیده_راضیه_کشاورز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
تیمور در سالن منتظر ایستاده بود و با شوخی راضیه را سؤال و جواب میکرد. _راضیه بابا کجا میخوای بری؟
پشت به دیواری که پرچم سبز رنگ یا ابوالفضل(ع) یادگار محرم رویش نصب بود به سمت تیمور برگشت و با لبخند گفت:
_چون دانش آموز خوبی بودم جایزه میخوان ببرندم مشهد، اگر خدا بخواد.
_میری اونجا برای ما هم دعا می کنی؟ دستانش رو به پشت کمرش حلقه کرده بود و همینطور که خودش را به جلو و عقب تکان میداد گفت:
_ها! دعا می کنم ولی من بیشتر به دعای شما محتاجم.
لبخندی گوشه لب تیمور سبز شد و گفت:
_حالا تو بری ما که دلمون اصلاً برات تنگ نمیشه.
راضیه سریع با لبخند جواب داد:
_حالا معلوم میشه وقتی دخترتون رفت و دیگه پیش تو نبود یه روز این فیلم را میزارین و نگاهش میکنین. اون روزی که دیگه من نیستم اون موقع معلوم میشه کی دلش برای دخترش تنگ میشه.
تیمور خنده اش را آزاد کرد جلو رفت و راضیه را در بغلش فشرد.
نمیدانم چرا راضی این حرف را زد اما حالا با تمام وجود حسش میکردم.
#راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
راض بابا، زندگی نامه شهیده راضیه کشاورز است...
یکی از شهدای، واقعه بمب گذاری هیئت رهپویان شیراز راضیه کشاورز است.
کتاب با سبکی ساده و قابل لمس نوشته شده است، راوی اکثر روایت های کتاب مادر این شهید عزیز میباشد.
روایت مادرانه راضیه، باعث ارتباط قلبی بیشتر خواننده با کتاب میشود.
شهیده راضیه کشاورز الگوی خوبی برای همسالانش میباشد و کتاب این الگو را به خوبی به تصویر کشیده است...
شهید در زمان حیات دنیایی اش، تأثیرگذاری خوبی روی دوستانش داشت...
اما حالا راضیه، دوستان زیادی را همراهی میکند تا به راه و مقصود اصلی بروند!
کتاب را بردار و راز
#راض_بابا را کشف کن... #کتاب_راض_بابا #شهیده_راضیه_کشاورز #معرفی_کتاب
@maghar98
زمان، زمان شعار دادن ها و راهپیمایی های قبل از سال پنجاه و هفت نبود!
زمان پشت جبهه، با تمام وجود کار کردن واسه جبهه اسلام هم نبود...
زمان واسه وقتی بود که یه سریامون فکر میکردیم؛
باب.شهادت بسته شده!
عشق به هیئت رهپویان وصال آخرش راضیه رو راهی.بهشت کرد...
راستی، حواستون که هست!
اینکه در ایام ولادت امام زمان (عج) هستیم را میگم...
آخرش، آقامون اشک های راضیه رو خرید!
اشک هایی که هر جمعه صبح با دعای ندبه از چشمای راضیه میچکید رو کتاب دعا...
راضیه دختر هم عصر و هم نسل ما بود،
دختری که با بندگی کردن خالصانه اش آخر به شهادت رسید...
نامه ای که برای امام زمان "عج" نوشته رو بخون!
تو هم از منتظر بودن راضیه سرشار میشی...
#راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز #معرفی_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
نشانی گیرنده : نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم . کوچه انتظار، پلاک یا مهدی!
به نام خداوند بخشنده و مهربان
نامه راضیه به امام زمان(عج) در شانزده سالگی:
سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار
ای دریای بیکران ، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبحدم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند . تو کلید درِ تنهایی من ! من تورا محتاجم . بیا ای انتظار شبهای بی پایان ، بیا ای الهه ی ناز من ، که من از نبودن تو هیچ و پوچم . بیا و مرا صدا کن ، دستهایم را بگیر و بلند کن مرا . مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر . بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار . صدایم کن و زمزمه ی دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن ، من فدای صدایت باشم . چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعا ندبه را خیس می کند . من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود . به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید . #راض_بابا #نامه_به_امام_زمان(عج) #بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
لیست دوم کتابهایی که در پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی در یکسال اخیر معرفی شده.
#در_کمین_گل_سرخ
#عزیز
#راض_بابا
#قصه_شال
#خاطرات_مرضیه_حدیدچی #دبّاغ
#شهر_خدا
#دختر_شینا
#مربای_گل_محمدی
#بانوی_چشمه
#حاء_سین_نون
#حنانه_شو
#علی_از_زبان_علی (ع)
#رابطه_عبد_و_مولا
#گل_دقیقه_نود
#به_وقت_بودن
#بازگشت
#نیمه_پنهان_مکران
#داستان_سیستان
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
#فهیمه
#فواره_گنجشک_ها
#پسران_دوزخ_فرزندان_قابیل
#کتاب_نرگس
#اقیانوس_دمشق
#دعبل_و_زلفا
#خواب_باران
#چغک
#چی_شد_چادری_شدم
#خون_دلی_که_لعل_شد
#نان_سالهای_جنگ
#هنوز_سالم_است
#فاطمه_علی_است
#ساجی
#کابوس_بیداری
#مادر_شمشادها
#کیمیاگر
#زیباترین_عید_زیباترین_جشن
#تاب_طناب_دار
#ملاصالح
#الی_الحبیب
#توضیح_الرسائل_کربلا
#امام_سجاد_سرچشمه_کمالات_انسانی
#کاش_برگردی
#محمد_مثل_گل_بود
#بچه_مثبت_مدرسه
#پنجره_های_تشنه
#علمدار
#فرشته_ای_در_برهوت
#گریه_های_مسیح
#حسین_از_زبان_حسین (ع)
#تنها_گریه_کن
#امام_رئوف
#مربع_های_قرمز
#کمی_دیرتر
#ارتداد
#تولد_در_توکیو
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دختر_شینا
#من_زندگی_موسیقی
#حسین_پسر_غلامحسین
#حاج_قاسم
#بابا_رجب
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#شنود
#باغ_خرمالو
#راض_بابا
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#آبنبات_هل_دار
#از_سیادت_تا_وزارت
#از_سیادت_تا_وزارت
#حاج_قاسم2
#عباس_دست_طلا
#تَن_تَن_و_سندباد
#یاس_در_آتش
#بفرمایید_بهشت
#عشق_و_دیگر_هیچ
#سالهای_بنفش
#دم_عشق_دمشق
#از_چیزی_نمی_ترسیدم
#دخیل_عشق
#عارفانه
#پنجره_های_در_به_در
#کاهن_معبد_جینجا
#راز_نگین_سرخ
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#چشم_روشنی
#آبنبات_دارچینی
#خاطرات_سفیر
#یادت_باشد
#آقا_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
#شهر_خدا
#خداحافظ_سالار
#یوما
#آفتاب_غریب
#جاذبه_و_دافعه_علی(ع)
#کوچه_نقاشها
#انتخابات_تَکرار_یاتَغییر
#جاده_یوتیوب
#کتاب_دکل
#سیاه_صورت
#عبدالمهدی
#لینالونا
#زخم_داوود
#خیابان_204
#با_بابا
#پوتین_قرمزها
#میر_و_علمدار
#امیر_من
#شبیه_مریم
#سر_بر_خاک_دهکده
#علمدار
#شهربانو
#ادموند
#بی_قرار
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#تاب_طناب_دار
#همسایه_های_خانم_جان
#وقتی_مهتاب_گم_شد
#دختران_هم_شهید_می_شوند
#حاج_قاسمی_که_من_می_شناسم
#کتاب_ر
#در_جستجوی_ثریا