🦋«سال های بنفش» رمانی است که رویدادهای سیاسی قبل و بعد از انقلاب را درباره یک خانواده شهرستانی روایت می کند.
🦋نویسنده در این کتاب به فعالیت گروه های سیاسی در سال های پیش از انقلاب، و پس زمینه ای از ریشه ها و نحوه ی شکل گیری آن در ایران بعد از خرداد 1342 تا اوایل پیروزی انقلاب می پردازد.
🦋به گفته ی این داستان نویس، درباره انقلاب اسلامی و ریشه های آن کم تر رمانی برای بزرگسالان نوشته شده و در این زمینه احساس خلأ وجود دارد.
این کتاب، با نگاه به دوران قبل از انقلاب اسلامی - محدوده زمانی سال های 1342 تا 1356 منتشر شده است.
🦋نویسنده در این رمان، به مبارزات گروه های سیاسی با رژیم طاغوت پرداخته و درانعکاس داستانی آنچه در آن دوره گذشته، کوشش کرده است.
#سالهای_بنفش
#انقلاب
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋شب موقع شام پدر یک کلمه حرف نزد. کمتر از همیشه خورد و کنار کشید. فکر کردم شاید با مادر حرفش شده است.
وقتی کاسه چای را جلوش گذاشتم، گفت: « از این بابا چه خبر؟ »
🦋منظورش سید رسول بود، گفتم: « بیچاره چیزی برای پخت و پز ندارد، معلوم نیست کی هست و از کجا آمده است! »
پدر سیگاری آتش زد. به سرفه افتاد و دود سیگار را از بینی داد بیرون. منتظر بودم حرفی بزند. مثلاً بگوید: یک دست لحاف و تشک ببرم برای سید رسول اما حرفی نزد و به یک نقطه خیره ماند.
🦋سیگارش تمام شد، از اتاق بیرون رفت. لب اِیوان ایستاد. از دور صدای زوزه شغال و پارس چند سگ می آمد. مادر سفره را جمع کرد و به زهرا گفت که جا بیندازد.
پدر وارد اتاق شد، رو به زهرا گفت: « دو تا تخم مرغ نیمرو کن و بایک قرص نان بده به علی، تا ببرد برای آن بنده خدا. »
🦋در صدای پدر، چنان تحکّمی بود که مادر جرأت نکرد اعتراض کند. به چشم های پدر زل زد تا بداند که از این کارش راضی نیست.
زهرا دست به کار شد. خوشحال بودم؛ اما مادر طاقت نیاورد:
-می خواهی سر گروهبان عابدی را به جانمان بیندازی؟؟؟
#سالهای_بنفش
#رمان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋 سلول انفرادی، تاریک بود و نمور. بوی نا می داد و بوی خون. علی اما هیچ نمی فهمید. به خود نبود که بفهمد. بیشتر به مرده می مانست.
تن لهیده اش به پشت افتاده بود، با پاهایی از هم باز و دست هایی رها شده در دو سوی کتف.
🦋در که نیمه باز شد، شعاع بلندی از روشنایی به درون افتاد. مردی خم شد و ظرف غذایی را گذاشت کف سلول و در را بست. علی مژه هایش را باز کرد و چشم به سقف دوخت. هیچ تصوری از زمان و مکان نداشت.
کم کم به خاطر آورد که در زندان است. تصور زندان توأم با احساس درد بود؛سرش را بلند کرد و چشم به اطراف دوخت.
🦋تلاشش برای برخاستن و نشستن به نتیجه رسید. چشم هایش را بست و برای گریز از درد به تنهایی و بی تابی های شیرین فکر کرد.......
« آخرین بار روی چمن دانشگاه رو به روی هم نشسته بودیم. پیش از آن گفته بود که احساس می کند عمویش به او مشکوک شده است. فکر می کند که اطلاعات سوخته به او می دهد. »
🦋 گفتم: « نگران نباش. ساواک از ما چیزی زیادی نمی داند که دستش پر باشد، و گر نه این صبر نمی کرد. »
چهره اش افسرده بود و آن دل و دماغ همیشگی را نداشت.
-چته شیرین؟ گرفته ای! چیزی هست که از من پنهان می کنی؟
تبسمی روی لب هایش نشست:
_تو از دل من چه خبرداری!
_دل به دل راه داره!
#سالهای_بنفش
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋اتاق بازجویی مملو از دود سیگار
بود. مرد بازجو سیگار بر لب وارد شد. علی اما نای نگریستن نداشت. بی رمق روی صندلی فلزی نشسته بود.
هر آنچه از ذکر و دعا می دانست، خوانده بود، به این امید که شکنجه امروز را هم بتواند تحمل کند.
🦋 مرد بازجو چهرهاش بشاش بود. عرض اتاق راچند بار طی کرد.
ته سیگارش را کف اتاق انداخت و با نوک کفش آن را له کرد. رو به روی علی ایستاد. دست هایش را به کمر زد و گفت: « خوب حضرت آقا آماده ای شروع کنیم؟ »
علی نگاهش به کنج اتاق بود، به تخت فلزی سیاه رنگی که پیش از این آن را در اتاق ندیده بود.
🦋مرد بازجو پاهایش را به عرض شانه باز کرد، نیم تنه اش را کمی جلو داد.
تا نزدیک علی آورد:
-امروز باید حرف بزنی؛ چون تو آدم عاقلی هستی و لابد دیشب تصمیم خودت را گرفته ای. پس با یک سؤال سؤال تازه شروع می کنیم تا برگردیم سراغ سؤال های دیروز.
🦋علی سرش را بلند کرد و به چشم های مرد زل زد. مرد در ورای چشم هایی که به رمق بودند، نشانی از تعرض و سرپیچی ندید.
آنچه دیده می شد، درماندگی بود و خستگی، و این چیزی بود که همه باز جو ها طالب آن بودند.
#سالهای_بنفش
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
لیست دوم کتابهایی که در پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی در یکسال اخیر معرفی شده.
#در_کمین_گل_سرخ
#عزیز
#راض_بابا
#قصه_شال
#خاطرات_مرضیه_حدیدچی #دبّاغ
#شهر_خدا
#دختر_شینا
#مربای_گل_محمدی
#بانوی_چشمه
#حاء_سین_نون
#حنانه_شو
#علی_از_زبان_علی (ع)
#رابطه_عبد_و_مولا
#گل_دقیقه_نود
#به_وقت_بودن
#بازگشت
#نیمه_پنهان_مکران
#داستان_سیستان
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
#فهیمه
#فواره_گنجشک_ها
#پسران_دوزخ_فرزندان_قابیل
#کتاب_نرگس
#اقیانوس_دمشق
#دعبل_و_زلفا
#خواب_باران
#چغک
#چی_شد_چادری_شدم
#خون_دلی_که_لعل_شد
#نان_سالهای_جنگ
#هنوز_سالم_است
#فاطمه_علی_است
#ساجی
#کابوس_بیداری
#مادر_شمشادها
#کیمیاگر
#زیباترین_عید_زیباترین_جشن
#تاب_طناب_دار
#ملاصالح
#الی_الحبیب
#توضیح_الرسائل_کربلا
#امام_سجاد_سرچشمه_کمالات_انسانی
#کاش_برگردی
#محمد_مثل_گل_بود
#بچه_مثبت_مدرسه
#پنجره_های_تشنه
#علمدار
#فرشته_ای_در_برهوت
#گریه_های_مسیح
#حسین_از_زبان_حسین (ع)
#تنها_گریه_کن
#امام_رئوف
#مربع_های_قرمز
#کمی_دیرتر
#ارتداد
#تولد_در_توکیو
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دختر_شینا
#من_زندگی_موسیقی
#حسین_پسر_غلامحسین
#حاج_قاسم
#بابا_رجب
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#شنود
#باغ_خرمالو
#راض_بابا
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#آبنبات_هل_دار
#از_سیادت_تا_وزارت
#از_سیادت_تا_وزارت
#حاج_قاسم2
#عباس_دست_طلا
#تَن_تَن_و_سندباد
#یاس_در_آتش
#بفرمایید_بهشت
#عشق_و_دیگر_هیچ
#سالهای_بنفش
#دم_عشق_دمشق
#از_چیزی_نمی_ترسیدم
#دخیل_عشق
#عارفانه
#پنجره_های_در_به_در
#کاهن_معبد_جینجا
#راز_نگین_سرخ
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#چشم_روشنی
#آبنبات_دارچینی
#خاطرات_سفیر
#یادت_باشد
#آقا_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
#شهر_خدا
#خداحافظ_سالار
#یوما
#آفتاب_غریب
#جاذبه_و_دافعه_علی(ع)
#کوچه_نقاشها
#انتخابات_تَکرار_یاتَغییر
#جاده_یوتیوب
#کتاب_دکل
#سیاه_صورت
#عبدالمهدی
#لینالونا
#زخم_داوود
#خیابان_204
#با_بابا
#پوتین_قرمزها
#میر_و_علمدار
#امیر_من
#شبیه_مریم
#سر_بر_خاک_دهکده
#علمدار
#شهربانو
#ادموند
#بی_قرار
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#تاب_طناب_دار
#همسایه_های_خانم_جان
#وقتی_مهتاب_گم_شد
#دختران_هم_شهید_می_شوند
#حاج_قاسمی_که_من_می_شناسم
#کتاب_ر
#در_جستجوی_ثریا