eitaa logo
شهیدانه
2.2هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
10.9هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋«سال های بنفش» رمانی است که رویدادهای سیاسی قبل و بعد از انقلاب را درباره یک خانواده شهرستانی روایت می کند. 🦋نویسنده در این کتاب به فعالیت گروه های سیاسی در سال های پیش از انقلاب، و پس زمینه ای از ریشه ها و نحوه ی شکل گیری آن در ایران بعد از خرداد 1342 تا اوایل پیروزی انقلاب می پردازد. 🦋به گفته ی این داستان نویس، درباره انقلاب اسلامی و ریشه های آن کم تر رمانی برای بزرگسالان نوشته شده و در این زمینه احساس خلأ وجود دارد. این کتاب، با نگاه به دوران قبل از انقلاب اسلامی - محدوده زمانی سال های 1342 تا 1356 منتشر شده است. 🦋نویسنده در این رمان، به مبارزات گروه های سیاسی با رژیم طاغوت پرداخته و درانعکاس داستانی آنچه در آن دوره گذشته، کوشش کرده است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋شب موقع شام پدر یک کلمه حرف نزد. کمتر از همیشه خورد و کنار کشید. فکر کردم شاید با مادر حرفش شده است. وقتی کاسه چای را جلوش گذاشتم، گفت: « از این بابا چه خبر؟ » 🦋منظورش سید رسول بود، گفتم: « بیچاره‌ چیزی برای پخت و پز ندارد، معلوم نیست کی هست و از کجا آمده است! » پدر سیگاری آتش زد. به سرفه افتاد و دود سیگار را از بینی داد بیرون. منتظر بودم حرفی بزند. مثلاً بگوید: یک دست لحاف و تشک ببرم برای سید رسول اما حرفی نزد و به یک نقطه خیره ماند. 🦋سیگارش تمام شد، از اتاق بیرون رفت. لب اِیوان ایستاد. از دور صدای زوزه شغال و پارس چند سگ می آمد. مادر سفره را جمع کرد و به زهرا گفت که جا بیندازد. پدر وارد اتاق شد، رو به زهرا گفت: « دو تا تخم مرغ نیمرو کن و بایک قرص نان بده به علی، تا ببرد برای آن بنده خدا. » 🦋در صدای پدر، چنان تحکّمی بود که مادر جرأت نکرد اعتراض کند. به چشم های پدر زل زد تا بداند که از این کارش راضی نیست. زهرا دست به کار شد. خوشحال بودم؛ اما مادر طاقت نیاورد: -می خواهی سر گروهبان عابدی را به جانمان بیندازی؟؟؟ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋 سلول انفرادی، تاریک بود و نمور. بوی نا می داد و بوی خون. علی اما هیچ نمی فهمید. به خود نبود که بفهمد. بیشتر به مرده می مانست. تن لهیده اش به پشت افتاده بود، با پاهایی از هم باز و دست هایی رها شده در دو سوی کتف. 🦋در که نیمه باز شد، شعاع بلندی از روشنایی به درون افتاد. مردی خم شد و ظرف غذایی را گذاشت کف سلول و در را بست. علی مژه هایش را باز کرد و چشم به سقف دوخت. هیچ تصوری از زمان و مکان نداشت. کم کم به خاطر آورد که در زندان است. تصور زندان توأم با احساس درد بود؛سرش را بلند کرد و چشم به اطراف دوخت. 🦋تلاشش برای برخاستن و نشستن به نتیجه رسید. چشم هایش را بست و برای گریز از درد به تنهایی و بی تابی های شیرین فکر کرد....... « آخرین بار روی چمن دانشگاه رو به روی هم نشسته بودیم. پیش از آن گفته بود که احساس می کند عمویش به او مشکوک شده است. فکر می کند که اطلاعات سوخته به او می دهد. » 🦋 گفتم: « نگران نباش. ساواک از ما چیزی زیادی نمی داند که دستش پر باشد، و گر نه این صبر نمی کرد. » چهره اش افسرده بود و آن دل و دماغ همیشگی را نداشت. -چته شیرین؟ گرفته ای! چیزی هست که از من پنهان می کنی؟ تبسمی روی لب هایش نشست: _تو از دل من چه خبرداری! _دل به دل راه داره! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋اتاق بازجویی مملو از دود سیگار بود. مرد بازجو سیگار بر لب وارد شد. علی اما نای نگریستن نداشت. بی رمق روی صندلی فلزی نشسته بود. هر آنچه از ذکر و دعا می دانست، خوانده بود، به این امید که شکنجه امروز را هم بتواند تحمل کند. 🦋 مرد بازجو چهره‌اش بشاش بود. عرض اتاق راچند بار طی کرد. ته سیگارش را کف اتاق انداخت و با نوک کفش آن را له کرد. رو به روی علی ایستاد. دست هایش را به کمر زد و گفت: « خوب حضرت آقا آماده ای شروع کنیم؟ » علی نگاهش به کنج اتاق بود، به تخت فلزی سیاه رنگی که پیش از این آن را در اتاق ندیده بود. 🦋مرد بازجو پاهایش را به عرض شانه باز کرد، نیم تنه اش را کمی جلو داد. تا نزدیک علی آورد: -امروز باید حرف بزنی؛ چون تو آدم عاقلی هستی و لابد دیشب تصمیم خودت را گرفته ای. پس با یک سؤال سؤال تازه شروع می کنیم تا برگردیم سراغ سؤال های دیروز. 🦋علی سرش را بلند کرد و به چشم های مرد زل زد. مرد در ورای چشم هایی که به رمق بودند، نشانی از تعرض و سرپیچی ندید. آنچه دیده می شد، درماندگی بود و خستگی، و این چیزی بود که همه باز جو ها طالب آن بودند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
لیست دوم کتابهایی که در پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی در یکسال اخیر معرفی شده. (ع) (ع) (ع)