eitaa logo
شهیدانه
2.2هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
10.9هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
💠معرفی کتاب «به سپیدی یک رویا» رمانی از زندگی حضرت معصومه(س) ویژه جوانان 📝مولف : فاطمه سلیمانی ازندریانی 📖ناشر کتاب : کتاب نیستان 📑تعداد صفحات : 176 🆕یکی از تازه ترین و جذاب ترین ژانرهای ادبی مورد اقبال در میان نویسندگان و نیز کتابخوانان کشور که شاهد خلق آثار بکر و تازه و خواندنی در آن هستیم؛ رمان های تاریخی مذهبی است. این رمان ها قصه ای تاریخی را از بزرگان دین و با زبانی که تنه به روایات تاریخی و زبان کهن می زند بیان می کنند؛ به عبارت دیگر مخاطب این رمان ها از حیث قصه با داستانی تاریخی با درون مایه ای معنوی روبرو هستند و از حیث زبانی نیز تلاش نویسنده را برای خلق ادبیات زبانی متناسب با برهه تاریخی که داستانش متعلق به آن است را مرور می کنند. ✅رمان «به سپیدی یک رؤیا» اثر فاطمه سلیمانی ازندریانی نیز با چنین شیوه ای به سراغ مخاطب خود رفته است. این رمان در وهله نخست از داستانی بهره می برد که تا پیش از این کمتر پرداختی از آن صورت گرفته است. او در داستان خود فرازی از زندگی حضرت فاطمه معصومه (س) را از دوره پس از هجرت امام رضا (ع) از مدینه به مرو روایت می کند که در پی آن ایشان به درخواست امام قدم در راه سفر از مدینه به مرو می گذارند و در نهایت نیز در اثر بیماری در شهر قم به رحمت خداوند می روند. این فراز تاریخی و روایت داستانی از آن، برگ برنده نویسنده این کتاب است؛ که به خوبی از آن برای پرداخت داستانی بهره برده است. 🌺از سوی دیگر این داستان از یک زاویه دید بسیار بدیع بهره برده است. راوی داستان یکی از کنیزان حضرت فاطمه معصومه (س) است که در داستان به شکل و شمایلی تازه و واقعی به روایت داستانی پرداخته است. و ترسیم ظرافت های بیانی که معمولاً در زبان زنان می توان سراغی از آن گرفت از سوی نویسنده در این متن به زیبایی ترسیم شده است. در کنار این زیبایی بیانی، فضاسازی نویسنده از اندرونی منزل امام معصوم و ساخت چندین شخصیت سپید و خاکستری در این فضا که شرح رفت و آمدها و نگاه مردم در آن دوران تاریخی به امام معصوم و بیت او را روایت می کند نیز از دیگر ویژگی های این متن است که نویسنده توانسته به خوبی از عهده آن برآید. 👌اما سومین ویژگی این داستان را باید در زبان خلق شده توسط نویسنده جستجو کرد. سلیمانی در روایت خود از زبانی بهره می برد که هم تاریخی است و هم کشش داستانی دارد. به عبارت دیگر نویسنده با توانایی و هوشیاری از عبارات و افعال و کلمات به شکلی بهره برده که مخطاب ناخودآگاه احساس کند در فضایی تاریخی و کهن در حال مواجه شدن با داستان است. خلق این زبان تازه با توجه به پیچیدگی های موجود در راه ایجاد آن در کنار جسارت نویسنده برای ورود به این وادی در کنار تجربه های بسیار موفقی که در این زمینه وجود دارد یکی دیگر از نقاط قوت این متن به شمار می رود. ❤️در نگاهی تازه و کلی «به سپیدی یک رؤیا» رمانی است جسورانه و بسیار شیرین از داستانی تاریخی کمتر شنیده شده درباره یکی از منسوبان به خاندان عصمت که با تلاشی قابل تقدیر از سوی نویسنده، سعی کرده تا نمونه ای قابل احترام از یک رمان تاریخی شود.
🔸این کتاب، داستان لیلا دختری است که در تضاد بین داشته های خود و خانواده و اجتماع متحیر مانده است. لیلا به خاطر موقعیت کاری پدرش که در مأموریت های فرامرزی است، مجبور است دوری و سختی هایی را تحمل کند و تحمل این سختی ها و مشکلات نبود پدر، می شود ناهنجاری های برخوردی او با اطرافیانش. زندگی لیلا پر از لحظات تنهایی است و این تنهایی ها فرصت هایی برای تفکر او ایجاد کرده است. او معیارهایی را برای زندگی آینده اش برگزیده که شاید اجبار شرایط و زمانه، در آن نقش داشته و حالا می خواهد مختارانه و آزاد، مسیر زندگی اش را متفاوت جلو ببرد. در این داستان، خواننده، شاهد درگیری های شخصیت های داستان است که هر کدام به نوبه ی خود، رنجی دارد که زندگی اش را تحت الشعاع قرار می دهد. رنج مقدس یک تابلو از زندگی افراد اطراف ماست. چه خوب، و چه بد. داستان می گذارد که هر شخصیتی، خودش، آنچه که زندگی اش را تحت الشعاع قرار داده است دریافت کند و پیش از آنکه بخواهد تمام مشکلاتش را بر گرده ی دیگری سوار کند، نقش خودش را در زندگی اش ببیند. رنج مقدس با واقعیاتی همراه است که لحظه لحظه در زندگی دختر و پسر، زن و مرد ، مذهبی و غیر مذهبی جریان دارد. گفتگوها و عکس العمل ها، تصمیم گیری ها و شادی ها و غم هایی که حجم سنگینی از درد را بر قلب ها و زندگی ها می اندازد. داستان رنج مقدس، جریان همین امروز دنیای ماست که داریم در ان غلت می زنیم. ✍نویسنده: #نرجس_شکوریان_فرد 📚دسته: #رمان #رنج_مقدس پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
📜 فرانس شروع کرد به توضیح دادن و گفت: هر دو نامزد انتخابات در اون کشورها(فرانسه و آلمان)، دو کاندیدای کاملا مردمی بودن. اونا به پشتوانه ی مردمشون اعلام کردن که می خوان یه *حکومت بر پایه ی مکتب فکری جدید ایجاد کنن؛ در واقع یه جمهوری جدید.* چیزی که در قرن اخیر، *دلیل پیشرفت فوق العاده ی کشورهایی مثل کشور شما بود، دکتر پارسا!* واقعه ای که از اروپا براتون گفتیم، تحولیه که انقلاب«حزب آسمان» در آمریکا مثل یک قطره ست در آسمان. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🦋گرد و غبار خوابید و سایه مردی دیده شد که با کلتی رو به آسمان ایستاده و تیری هوایی شلیک کرده بود. صدای مرد در باد پیچید که آمرانه فریاد زد: «من مامور دولتم. یالا برگردین سوار شین» 🦋با وجود قیافه جدی و سگرمه های در هم، در درون ناراضی بود و شکست خورده. او حتی یک روز هم نتوانسته بود عهدی را که با خود بسته بود نگه دارد. شلیک کرده بود! 🦋شاگرد راننده که بازویش دور گردن بلوچ حلقه شده بود و پایش اسیر دست های حریف بود، با تردید جوان را رها کرد. بلوچ هم سرش را بالا آورده بود و چشم های متعجبش روی کاظمی قفل شده بود با کمی مکث پای شاگرد راننده را رها کرد و با حالتی حق به جانب، گردو خاک لباسش را تکاند. 🦋 مسافرها با غرغر و قیافه ناراضی به داخل اتوبوس برگشتند؛ انگار کسی وسط فیلم از صندلی سینما بلندشان کرده بود. 🦋کاظمی آخر همه وارد اتوبوس شد و زیرچشمی، مسافران کنجکاو را که به او خیره شده بودند، پایید. 🦋این درست همان چیزی بود که همیشه از آن فرار می کرد. اما هر چه بود، از این دخالت پشیمان نبود. شاید با این کار جلوی فاجعه ای را گرفته بود... ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🦋وقت بودن یک رمان به شدت خوش‌خوان است. با اینکه خیلی جاها از فضاسازی و بیان نکات ریز جانمانده ولی آنقدرهم زیاده‌روی نکرده که حوصلۀ مخاطب سربرود. 🦋در مورد این رمان میشود حرفهای بسیاری زد اما مهمتر از همه اینست که «وقت بودن» به معنای واقعی یک داستان است. مخاطب را درگیر جهان خودش میکند و خط به خط فکر و احساس او را با شخصیت ها و جغرافیایش، آشنا و همراه میکند تا به درک جدیدی از برخی مفاهیم برسد.  🦋وقت بودن، بهانه ای ست برای تأمل ... پس از پایان آخرین خط در ذهن خواننده تمام نشده و فراموش نخواهد شد ... 🦋 داستان خیلی خوب شروع می‌شود؛ با یک لید خوب و طوفانی که نمایی خلاصه و موجز از سیر روایت داستان است. تیپ ها و شخصیت ها سرجای خودشان هستند و مثل بعضی رمان ها احساس نمی‎کنیم باید جایشان با هم عوض شود، جاهایی که نیاز است تیپ تبدیل به شخصیت شود یا جاهایی که همان تیپ کافیست و نیازی به شخصیت نبوده است. 🦋وقت بودن داستان دوئل دو مرد است: مردی که با روستای داستان ما و مردمش بیگانه است و مردی که در آن روستا نفس کشیده و بزرگ شده‌است؛ مردی که با لباس قانون پا به روستا می‌گذارد و مردی که بعد از سال‌ها زندان به وطنش باز می‌گردد تا زندگی جدیدی را شروع کند. 🦋همین دو خط توضیح راجع‌به کتاب می‌تواند آن را در زمرۀ رمان‌های مردانه قراردهد، ولی واقعیتش این است که پس‌زمینه داستان تا حدودی زنانه‌ست. 🦋خیلی کارها و تصمیمات  «جان‌محمد» و «کاظمی» به خاطر همسر و خانواده‌شان است. به همین خاطر فضای رمان، آنقدرها هم زمخت و خشن نیست که زنان نتوانند با آن ارتباط بگیرند و خواندنش خسته‌شان کند. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🍁بیفایده بود. فرار از خاطرات گذشته، بی فایده بود. خاطراتی که دیگر جزئی از وجودش شده بود. خاطراتی که هر چه تلاش میکرد از آنها دورتر شود، با کوچکترین نشانه و تلنگری، از زیر خاکستر فراموشی سر در می آورد و وجودش را به آتش می کشاند. 🍁فکر کرد آدم تا قبل از مرگش، چند بار باید جان بکند؟ چند بار باید تکه های روح و روانش را بدهد تا به مرگ برسد. برای یکبار مردن این همه جان کندن عادلانه نبود. 🍁نوک بینی اش سوزش گرفت و درد در گلویش پیچید و سرریز شد توی چشمانش. 🍁صدای حسام در گوشش پیچید؛ « اونی که داره قصه زندگی مون رو می نویسه و کارگردانی میکنه، حتما حواسش به همه چیز هست. » 🍁سرش را به پشتی مبل تکیه داد و نگاهش از پنجره اتاق، رو به آسمان پر کشید: « داری قصه زندگی ام را چه جوری می‌نویسی؟ » ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌾هنوز ازدواج نکرده بودم. دوست داشتم بروم بیابان و کمک کار پدر باشم، اما مثل بقیه زنها خانه نشین شده بودم. مردها می رفتند بیابان و زنها سرشان به کارهایی خانه گرم بود و فِرت و قالی می‌بافتند. سالهای کشف حجاب بود. 🌾یک روز یکی از زنها روستا لباس بلندی تنش کرد و کلاه گذاشت سرش. زیر کلاه، روسری داشت. بیچاره میخواست برود حمام ولی گیر پاسبان ها افتاد. پاسبانی که ریخت زن را دیدند، گفتند: « زنیکه دولت را مسخره کردی؟! » وقتی دید حریف شان نیست، خودش را زد به دیوانگی و گفت: « ما دولت را مسخره نکردیم، دولت ما را مسخره کرده!» ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
وقتی امام فوت کرد، همه ی غم دنیا آمد توی دلم. لباس پوشیدم که بروم تهران ولی نگذاشتند. گفتند خانمها اذیت می شوند. آرام و قرار نداشتم. دلم شور انقلاب را میزد. 🌾توی دلم میگفتم: « خدایا مردم برای این انقلاب خیلی زحمت کشیده اند. خیلی شهید داده اند. کاش یک نفر بیاید که این زحمت ها از بین نرود.» دلم آرام نمی شد. وضو گرفتم و قرآن را برداشتم. نیت کردم و استخاره گرفتم. سوره نور آمد. 🌾فهمیدم خدا بهترین کار را انجام میدهد. کنار رادیو نشستم. ساعت یازده رادیو اعلام کرد که آیت الله خامنه ای را به رهبری انتخاب کرده اند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌾کتاب « نان سال های جنگ » خاطرات زنان روستای صد خرو در پشتیبانی از جبهه و رزمندگان را روایت کرده است. 🌾روستای صد خرو از هزاران روستایی است که در سالهای دفاع مقدس، به پشتیبانی از جنگ مشغول بوده. 🌾اما در تاریخ دفاع مقدس با بی مهری تاریخ مواجه بوده است. اما از نگاه این نویسنده دور نمانده است. 🌾کتاب از زبان زنان روستایی که در زمان جنگ تحمیلی با نیروهای جهاد سازندگی همکاری می کردند، است. 🌾مجموعه پیش رو با قلم بسیار ساده و روان به روایت شیرین جنگ می‌پردازد. در عین اینکه نماد از پشتکار دلاوری زنان ایرانی است به همدلی یک روستا کوچک اما با لطف و صفا می‌پردازد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋شب موقع شام پدر یک کلمه حرف نزد. کمتر از همیشه خورد و کنار کشید. فکر کردم شاید با مادر حرفش شده است. وقتی کاسه چای را جلوش گذاشتم، گفت: « از این بابا چه خبر؟ » 🦋منظورش سید رسول بود، گفتم: « بیچاره‌ چیزی برای پخت و پز ندارد، معلوم نیست کی هست و از کجا آمده است! » پدر سیگاری آتش زد. به سرفه افتاد و دود سیگار را از بینی داد بیرون. منتظر بودم حرفی بزند. مثلاً بگوید: یک دست لحاف و تشک ببرم برای سید رسول اما حرفی نزد و به یک نقطه خیره ماند. 🦋سیگارش تمام شد، از اتاق بیرون رفت. لب اِیوان ایستاد. از دور صدای زوزه شغال و پارس چند سگ می آمد. مادر سفره را جمع کرد و به زهرا گفت که جا بیندازد. پدر وارد اتاق شد، رو به زهرا گفت: « دو تا تخم مرغ نیمرو کن و بایک قرص نان بده به علی، تا ببرد برای آن بنده خدا. » 🦋در صدای پدر، چنان تحکّمی بود که مادر جرأت نکرد اعتراض کند. به چشم های پدر زل زد تا بداند که از این کارش راضی نیست. زهرا دست به کار شد. خوشحال بودم؛ اما مادر طاقت نیاورد: -می خواهی سر گروهبان عابدی را به جانمان بیندازی؟؟؟ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🚓دیشب ماشین سفیر کشور... تک سرنشینه، وارد باغ شد اما موقع خروج یه زن هم توی ماشین بود که پوشش درستی هم نداشت؛ ما فقط تصویر گرفتیم اما سیاه کار گفت قضیه چی بوده! سر امیر چرخید سمت حمید و نگاه ریز شده اش روی او ماند. طاها سکوت بدی کرده بود، همه می دانستند جز امیر. طاها طاقت نیاورد و کمی آب خورد و جمله اعتراضی را گفت: آدم باید خیلی رو غیرتش تسلط داشته باشه که این سفرای اروپایی رو تحمل کنه! اما بدتر از اون آدم باید اینو بپرسه که به مردم ما چی خوروندن که بعضی از ایرانی های پر غیرت رو به این جا کشوندن!؟ امیر کلافه شده بود که حمید با صدای گرفته ای گفت: فلانی... که بازیگره دیروز همراه زن و دختر و دومادش توی جلسه بودن؛ بعد از یه عالمه کثافت کاری، سفیر کشور... میگه همسرتون رو بدید برای امشب من، مَرده میگه من مشکلی ندارم اگه خودش بخواد؛ اونی که توی ماشین بوده، همسر بازیگر معروفمون بوده! ‼️ سکوت بر همه اتاق حاکم شده بود؛ حتی بر زمان هم، بر اشیا هم... -به چه قیمتی؟ -به قیمت وعده تبعه همون کشور اروپایی شدن!