شهیدانه
🍁_فیلم خیلی دور خیلی نزدیک رو دیدم... خیلی قشنگ بود. فهمیدم چرا دادین تا ببینمش.
لبخند کوتاهی روی لبهای حسام نشست: « چرا؟ »
هما دوباره به شاخه های بید و مجنون نگاه کرد: « اون دکتره هم توی فیلم به خدا اعتقاد نداشت.....»
🍁حسام صورتش را به طرف آسمان گرفت و دیالوگی از فیلم را زیر لب تکرار کرد: « من با همین دستهای خودم، خیلی ها را از مرگ حتمی نجات دادم، ولی هیچوقت ندیدم سر و کلّه خدا اون طرفا پیداش بشه.... اونهایی هم که زیر دستام مردن، آدمهایی مثل تو انداختن گردن خدا....گفتن خدا خواسته... خدا ارحم الراحمینه...»
هما به وجد آمد: «از حفظین؟ »
_نه همه شو... بعضی دیالوگ ها شو که خیلی دوست دارم.
🍁مکثی کرد و ادامه داد: « یه جای دیگه هم میگه؛ خدا خیلی بزرگه... خودمون ساختیمش که هر وقت تو درد سر افتادیم، یکی از راه برسه و بگه خدا بزرگه؛ اما اشکالی اینه که زیادی بزرگه! »
هما با هیجان سر تکان داد: « فیلم خوبی بود. برای من که خیلی عالی بود. »
حسام سری جنباند و صورتش در هم رفت: « ولی شما شباهت زیادی با دکتر عالم فیلم نداشتین! اون کلا منکر وجود خدا بود. شما که اینطور نبودین....»
....
🍁حسام با نفسی عمیق، هوای معطر شبانگاهی را به ریه ها کشید: « و دیدیم که آخر فیلم، همون دستی برای نجات دراز شد که به نظر دکتر، از خودش به مرگ نزدیکتر بود. خدا خواست بهش بفهمونه مرگ و زندگی همه آدمها دست خودشه... و اینکه وجود داره... هست... و حواسش به همه چیز و همه کس هست... حتی به منکر خدا که توی ماشین، وسط یه بیابون بی سر و ته، زیر خروارها شن دفن شده...»
#خواب_باران
#وجیهه_سامانی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍁صدای قدمها حالا نزدیکتر شده بود. هما رد نگاه عزیز خانم را گرفت و به پشت سر برگشت. نور آفتاب مستقیم توی چشمهایش افتاد. بی اختیار پلک زد. دستش را سایبان چشمانش کرد و چشم ریز کرد. نگاهش به آنچه که پیش رویش بود، مات و خیره ماند. فکر کرد خواب میبیند.
چند بار پلک زد. دهانش باز مانده بود و دانه های درشت عرق از پیشانی اش می چکید. خواست چیزی بگویید اما لبهایش به سختی روی هم لغزید، بی آنکه کلمه ای از آن شنیده شود. فقط آوای مبهم و خفه ای که به هیچ چیز شبیه نبود، از حنجره اش بیرون آمد.
باور کردنی نبود، اما این امیر بود که مثل خواب و خیال محال، در قاب نگاهش نشسته بود.
🍁امیر که بلند سلام کرد، حسام بلند شد و لبخند زنان به استقبالش رفت: « مادر ایشون امیر خان هستن....»
#خواب_باران
#وجیهه_سامانی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍁بیفایده بود. فرار از خاطرات گذشته، بی فایده بود.
خاطراتی که دیگر جزئی از وجودش شده بود.
خاطراتی که هر چه تلاش میکرد از آنها دورتر شود، با کوچکترین نشانه و تلنگری، از زیر خاکستر فراموشی سر در می آورد و وجودش را به آتش می کشاند.
🍁فکر کرد آدم تا قبل از مرگش، چند بار باید جان بکند؟ چند بار باید تکه های روح و روانش را بدهد تا به مرگ برسد. برای یکبار مردن این همه جان کندن عادلانه نبود.
🍁نوک بینی اش سوزش گرفت و درد در گلویش پیچید و سرریز شد توی چشمانش.
🍁صدای حسام در گوشش پیچید؛ « اونی که داره قصه زندگی مون رو می نویسه و کارگردانی میکنه، حتما حواسش به همه چیز هست. »
🍁سرش را به پشتی مبل تکیه داد و نگاهش از پنجره اتاق، رو به آسمان پر کشید: « داری قصه زندگی ام را چه جوری مینویسی؟ »
#خواب_باران
#رمان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍁کتاب های «آن مرد با باران میآید» و «خواب باران» وجیهه سامانی توسط انتشارت کتابستان معرفت منتشر شده است.
🍁رمان"خواب باران در سال 96 نوشته شده است.
این رمان که با نثر و بیانی لطیف و روان، و نگاهی واقعبینانه به مسائل اخلاقی و اجتماعی جوانان، تلاش میکند در پس قصهای عاشقانه، تعریفی درست و واقعی از سرنوشت و قضا و قدر ارائه کند و مرز باریکی میان تردید و ایمان را بهدرستی به تصویر بکشد.
#خواب_باران
#وجیهه_سامانی
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍁صدای خودش بود که به وضوح و روشنی در سرش طنین انداز شد:
« من به هر چیزی که وابسته شدم، خدا ازمن گرفت تا یاد بگیرم تو این دنیا، نباید مطلق به کسی یا چیزی جز خودش وابسته و دلبسته شد. طول کشید تا یاد بگیرم....با سخت ترین چیزها هم یادم دادن؛ اما بالاخره یاد گرفتم....»
🍁سینه اش سنگین و دلش پر از درد بود. از وسط بغض تلخی که مثل گلوله سربی، راه نفسش را بند آورده بود، آه عمیقی کشید. دلش لرزید و آرامشی ناب از عمق وجودش جوشید و تا سینه اش بالا آمد.
🍁حالا قلبش آرام و مطمئن شده بود. لبخند محوی زد و لب هایش به زمزمه همیشگی باز شد:
« باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد
گاهی بهشت در دل آتش میسر است.»
#خواب_باران
#وجیهه_سامانی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
لیست دوم کتابهایی که در پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی در یکسال اخیر معرفی شده.
#در_کمین_گل_سرخ
#عزیز
#راض_بابا
#قصه_شال
#خاطرات_مرضیه_حدیدچی #دبّاغ
#شهر_خدا
#دختر_شینا
#مربای_گل_محمدی
#بانوی_چشمه
#حاء_سین_نون
#حنانه_شو
#علی_از_زبان_علی (ع)
#رابطه_عبد_و_مولا
#گل_دقیقه_نود
#به_وقت_بودن
#بازگشت
#نیمه_پنهان_مکران
#داستان_سیستان
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
#فهیمه
#فواره_گنجشک_ها
#پسران_دوزخ_فرزندان_قابیل
#کتاب_نرگس
#اقیانوس_دمشق
#دعبل_و_زلفا
#خواب_باران
#چغک
#چی_شد_چادری_شدم
#خون_دلی_که_لعل_شد
#نان_سالهای_جنگ
#هنوز_سالم_است
#فاطمه_علی_است
#ساجی
#کابوس_بیداری
#مادر_شمشادها
#کیمیاگر
#زیباترین_عید_زیباترین_جشن
#تاب_طناب_دار
#ملاصالح
#الی_الحبیب
#توضیح_الرسائل_کربلا
#امام_سجاد_سرچشمه_کمالات_انسانی
#کاش_برگردی
#محمد_مثل_گل_بود
#بچه_مثبت_مدرسه
#پنجره_های_تشنه
#علمدار
#فرشته_ای_در_برهوت
#گریه_های_مسیح
#حسین_از_زبان_حسین (ع)
#تنها_گریه_کن
#امام_رئوف
#مربع_های_قرمز
#کمی_دیرتر
#ارتداد
#تولد_در_توکیو
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دختر_شینا
#من_زندگی_موسیقی
#حسین_پسر_غلامحسین
#حاج_قاسم
#بابا_رجب
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#شنود
#باغ_خرمالو
#راض_بابا
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#آبنبات_هل_دار
#از_سیادت_تا_وزارت
#از_سیادت_تا_وزارت
#حاج_قاسم2
#عباس_دست_طلا
#تَن_تَن_و_سندباد
#یاس_در_آتش
#بفرمایید_بهشت
#عشق_و_دیگر_هیچ
#سالهای_بنفش
#دم_عشق_دمشق
#از_چیزی_نمی_ترسیدم
#دخیل_عشق
#عارفانه
#پنجره_های_در_به_در
#کاهن_معبد_جینجا
#راز_نگین_سرخ
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#چشم_روشنی
#آبنبات_دارچینی
#خاطرات_سفیر
#یادت_باشد
#آقا_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
#شهر_خدا
#خداحافظ_سالار
#یوما
#آفتاب_غریب
#جاذبه_و_دافعه_علی(ع)
#کوچه_نقاشها
#انتخابات_تَکرار_یاتَغییر
#جاده_یوتیوب
#کتاب_دکل
#سیاه_صورت
#عبدالمهدی
#لینالونا
#زخم_داوود
#خیابان_204
#با_بابا
#پوتین_قرمزها
#میر_و_علمدار
#امیر_من
#شبیه_مریم
#سر_بر_خاک_دهکده
#علمدار
#شهربانو
#ادموند
#بی_قرار
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#تاب_طناب_دار
#همسایه_های_خانم_جان
#وقتی_مهتاب_گم_شد
#دختران_هم_شهید_می_شوند
#حاج_قاسمی_که_من_می_شناسم
#کتاب_ر
#در_جستجوی_ثریا