شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۲۸ دکتر با رویی گشاده به طرف تخت حمیدرضا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° هفتم تیر ۴۸، دوخت پته ی جدیدم به اتمام رسیده. برنجم را آبکشی می کنم و دَم می دهم. درد تیزی به جانم می افتد. با وجود سه زایمان قبل، دیگر باتجربه شده ام؛ می فهمم وقتش شده است. سعید سه سال، حمیدرضا چهار سال و مجید شش سال دارند. این دفعه جای حاجی خالی است. مثل همیشه برای مأموریت کاری رفته. بیچاره ماما، برای سرکشی ام مدام به خانه می آید و می رود. بالاخره دردهایم را که می کشم، عصر همان روز فارغ می شوم؛ نوزادی است با گونه هایی سرخ، پوستی سفید و روشن. زایمان من و جاری ام هم زمان در یک روز اتفاق می افتد. جالب تر اینکه فرزند هر دویمان پسر است. اسم هر دو را مسعود می گذاریم. عمر مسعودِ جاری ام، چهار ماه بیشتر نمی شود! برای ناراحت نشدن او از یادآوری اسم مسعود، جلوی بقیه و در خانه، مسعود خودمان را «ناصر» صدا می کنیم. خوشبختی و برکت زندگی ام با تولد بچه ها بیشتر می شود. دفتر زندگی ام هر روز سطر جدیدی برای نوشتن دارد؛ گاه سطری طولانی و و خوانا و گاه سطری کوتاه و خط خطی! وقتی بچه ها با خوش حالی از سر و کول پدرشان بالا می روند، حظ می کنم. حاجی عاشق پسرهاست؛ خیلی دوستشان دارد. ساعت های طولانی با پدرشان بساط بازی و خنده را راه می اندازند. گاهی از این کارشان حرصم می گیرد و به حاجی غُر می زنم: «خدا شانس بده! یکی دیگه از صبح زود تا بوق شب براشون می پزه و می شوره، اون وقت ببین چطور خودشون رو برای باباشون لوس می کنن. دختر برای همین روزا خوبه.» حاجی می خندد: «شما که حسود نبودی خانوم جان. شما هر روز داری بچه ها رو می بینی؛ من ازشون دورم و گاهی دل تنگی می کنن؛ وگرنه از قدیم گفتن پسرا مادری هستن و دخترا بابایی. این کاکل به سرهاتون نفسشون به نفس شما بنده، نه من.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر شهیدان والامقام مجید، حمیدرضا و مسعود انجم شعاع✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee