#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
🔶️شهرک المهدی ص ۹۰
✔علي مقدم، حسين جهانبخش
💚خنده ابراهیم در نماز❤️
🔶️دو ماه پس از شــروع جنگ، ابراهيم به
#مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم.
🔶️درآن ديــدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت مي كرد. اما از خــودش چيزي نمي گفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد.
🍁
@shahidabad313
🔶️يك دفعه ابراهيم خنديد و گفت:درمنطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از يك روستا باهم به جبهه آمده بودند.
🔶️چند روزي گذشت. ديدم اينها
#اهل_نماز نيستند!
تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهاي خيلي ساده اي بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.
🍁
@pmsh313
🔶️از طرفي خودشــان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيشنماز شما، هر
كاري كرد شما هم انجام بديد.
🔶️من هم كنار شــما مي ايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار مي كنم تا ياد بگيريد.
🍁
@pmsh313
🔶️ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد:
🔶️در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را خاراندن، يك دفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!!
🍁
@shahidabad313
🔶️خيلــي خنده ام گرفت امــا خودم را كنترل كردم. اما در ســجده، وقتي امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد.
🔶️پيشنماز به ســمت چپ خم شــد كه مهرش را بردارد. يك دفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖
@shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛