eitaa logo
روایتگری شهدا
23هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚فاصله تا شهادت❤️ ✔️راوی: سید روح الله میر صانع 🌷 سه بار براي با⚡ راهي منطقه ي شد. او با نيروهاي همكاري نزديكي داشت. دفعه ي اول حدود بيست روز طول كشيد و كسي خبر نداشت. 🌷@shahidabad313 💎چند بار به او زدم اما حرف خاصي نمي زد. نمي گفت كه كجا رفته، تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در با⚡ مشغول بوده. ⚘@pmsh313 ⭐بار دوم زمان كمتري را در مناطق درگيري بود. وقتي به💥 برگشت، به ما آمد. خيلي خوشحال شدم. به🌷 گفتم: چه خبر؟ توي اون چي كار مي كني؟! 🌷@shahidabad313 🌷 مي گفت: خدا ما رو براي آفريده، بايد جلوي اين آدم هاي از خدا بي خبر بايستيم. بعد ياد ماجرايي افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود🌷 بشم، اما💥 نخواست! با تعجب پرسيدم: چطور؟! ⚘@pmsh313 🌷 گفت: توي مشغول درگيري بوديم. نيروهاي قصد داشتند با نيروهاي ما خودشان را به محدوده ي برسانند. در يكي از روزهاي درگيري، يكي از نيروهاي⚡ خودش را تا نزديك رساند اما يك باره لو رفت! 🌷@shahidabad313 💢چند نفر به دنبال او رفتند و اين نيروي وارد يك ساختمان شد. ما محاصره اش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم.آن نيروي⚡ موضع گرفته بود و مرتب مي كرد. اما در واقع بود اگر از پشت ديوار بيرون مي آمد، به درك واصل مي شد. بعد از چند دقيقه گلوله هاي من تمام شد و آرام از ساختمان بيرون آمدم.يكي از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم. ⚘@pmsh313 💎چند دقيقه بعد من داد زد: برسون ... را برداشتم و آماده شدم كه وارد ساختمان شوم. يك باره صداي مهيب من را به گوشه اي پرت كرد. 🌷@shahidabad313 📌 كه فهميده بود نيروهای ما ندارند از مخفي گاه خودش بيرون آمد و خودش را به نيروهاي ما رساند و بلافاصله خودش را كرد ... ⚘@pmsh313 💢چند لحظه بعد وارد شدم. من فقط چند ثانيه با🌷 فاصله داشتم. زنده ماندن من خيلي عجيب بود. ديوارهاي داخل ساختمان خراب شده و خون شهداي ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهاي پاره پاره ي 🌷 همه جا ريخته بود. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔶️شهرک المهدی ص ۹۰ ✔علي مقدم، حسين جهانبخش 💚خنده ابراهیم در نماز❤️ 🔶️دو ماه پس از شــروع جنگ، ابراهيم به آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. 🔶️درآن ديــدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت مي كرد. اما از خــودش چيزي نمي گفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد. 🍁@shahidabad313 🔶️يك دفعه ابراهيم خنديد و گفت:درمنطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از يك روستا باهم به جبهه آمده بودند. 🔶️چند روزي گذشت. ديدم اينها نيستند! تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهاي خيلي ساده اي بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه. 🍁@pmsh313 🔶️از طرفي خودشــان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيشنماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بديد. 🔶️من هم كنار شــما مي ايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار مي كنم تا ياد بگيريد. 🍁@pmsh313 🔶️ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد: 🔶️در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را خاراندن، يك دفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!! 🍁@shahidabad313 🔶️خيلــي خنده ام گرفت امــا خودم را كنترل كردم. اما در ســجده، وقتي امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد. 🔶️پيشنماز به ســمت چپ خم شــد كه مهرش را بردارد. يك دفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
✫⇠ ✫⇠ ✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده ⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش 💥ساعت حدود شش صبح بود كه به قرارگاه لشكر ـ به اميد ملحق شـدن بـه ساير همرزمانمان ـ رسيديم. خوشحال بوديم؛ بنابراين تندتر حركت ميكـرديم. همگي در اين فكر بوديم كه رنج آوارگي تمام شده و اينك خواهيم توانـست بـا سازماندهي مجدد، اوضاع خود را سـامان دهـيم. 🔹️دو نفـر از سـربازان كـه بـراي غافلگير نشدن در جلو حركت ميكردند و در فاصلة 50متري ما بودنـد، خيلـي سريع از تپه بالا رفتند و چند ثانيه طول نكشيد كـه صـداي رگبـار از هـر سـو به گوش رسيد. همگي مات و مبهوت مانده بوديم كه چـه شـده اسـت. ناگهـان متوجه شديم عراقيها مانند مور و ملخ از تمام تپه ها سرازير شده اند. 🔸️تازه متوجه شديم كه قرارگاه لشكر نيز ـ با وجود تصور ما ـ به دست واحدهاي عراقـي افتاده است و آنان آنجا را مركز فرماندهي خود قـرار داده بودنـد. سـر و صـداي عراقي ها كه فرياد مي زدند، به گوش مي رسيد. 💥خيلـي سـريع در داخـل شـيارها پخش شديم و اقدام به تيراندازي متقابل كرديم. عراقي ها داخـل شـيارها را بـه گلوله بستند كه سه نفر از سـربازان مـا بـه طـور وحـشتناكي مجـروح شـدند و محتويات شكم يكي از آنان بيرون ريخت؛ 🔹️ولي هنوز شهيد نشده بود و ميگفت: «جيبم رو خالي كنين!» يكي از افراد جيبش را خالي كرد كه عبارت بود از چند نامه و نشاني. او نمـيخواسـت بعـد از شـهادتش، جـسدش مفقـودالاثر شـود و خانواده اش هيچ اطلاعي از او نداشته باشند. 🔸️ما براي كاهش تلفات، بالاي تپه هـا رفتيم و به سوي عراقي ها تيراندازي كرديم. عراقي ها ديگر نتوانستند ما را دنبـال كنند؛ ولي انسجام خـود را از دسـت داده بـوديم و نظـارت كـافي بـر همـديگر نداشتيم. پس از اينكه مقداري از آن نقطه دور شديم، متوجه شديم كه عراقي ها بيشتر از تصور ما پيشروي كرده اند. 🔹️دانستيم كه راه دشوار و خطرناكي در پيش داريم؛ بنابراين تصميم گرفتيم از آن گروهي كه به ما پيوسته بودند، جدا شويم؛ زيرا هم تلفات كمتر مي شد، هم تندتر حركت مي كرديم و هم در درگيريها بهتر عمل مي كرديم. آنان قبول كردند و گفتند: «ما هم همين خيال رو داشتيم؛ زيرا ميخواهيم از شيارهاي اطراف، به سمت گيلانغرب حركت كنيم.» 🔹️در صورتي كه ما به دليل اشغال گيلانغرب توسط عراقي ها، تصميم داشتيم راه خود را به سمت جادة اصلي و آسفالتة سومار به ايوان تغيير دهيم و تلاش خود را براي خروج از محاصره بيشتر كنيم. بعد از خداحافظي كوتاه، از همديگر جدا شديم و هر كدام به مسير خود ادامه داديم. 🔸️هوا به طور كامل روشن شده بود و احتمال ديده شدن ما توسط بالگردهاي عراقي زياد بود. به هر سو كه نگاه مي كرديم، وسايل و تجهيزات نظامي پخش شده بود و شهداي زيادي نيز بر زمين افتاده بودند. مقداري مهمات جمع آوري كرديم و به راه خود ادامه داديم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯