#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
💚فاصله تا شهادت❤️
✔️راوی: سید روح الله میر صانع
🌷#هادي سه بار براي#مبارزه با⚡#داعش راهي منطقه ي#سامرا شد. او با نيروهاي#حشد_الشعبي همكاري نزديكي داشت. دفعه ي اول حدود بيست روز طول كشيد و كسي خبر نداشت.
🌷@shahidabad313
💎چند بار به او#زنگ زدم اما حرف خاصي نمي زد. نمي گفت كه كجا رفته، تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در#مناطق_نبرد با⚡#داعش مشغول#مبارزه بوده.
⚘@pmsh313
⭐بار دوم زمان كمتري را در مناطق درگيري بود. وقتي به💥#نجف برگشت، به#منزل ما آمد. خيلي خوشحال شدم. به🌷#هادي گفتم: چه خبر؟ توي اون#مناطق چي كار مي كني؟!
🌷@shahidabad313
🌷#هادي مي گفت: خدا ما رو براي#جهاد آفريده، بايد جلوي اين آدم هاي از خدا بي خبر بايستيم.
بعد ياد ماجرايي افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود🌷#شهيد بشم، اما💥#خدا نخواست! با تعجب پرسيدم: چطور؟!
⚘@pmsh313
🌷#هادي گفت: توي#سامرا مشغول درگيري بوديم. نيروهاي#انتحاري⚡#داعش قصد داشتند با#فريب نيروهاي ما خودشان را به محدوده ي#حرم برسانند.
در يكي از روزهاي درگيري، يكي از نيروهاي⚡#داعش خودش را تا نزديك#حرم رساند اما يك باره لو رفت!
🌷@shahidabad313
💢چند نفر به دنبال او رفتند و اين نيروي#انتحاري وارد يك ساختمان شد. ما محاصره اش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم.آن نيروي⚡#داعشي موضع گرفته بود و مرتب#شليك مي كرد. اما در واقع#محاصره بود اگر از پشت ديوار بيرون مي آمد، به درك واصل مي شد. بعد از چند دقيقه گلوله هاي من تمام شد و آرام از ساختمان بيرون آمدم.يكي از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم.
⚘@pmsh313
💎چند دقيقه بعد#دوست من داد زد:#خشاب برسون ...#خشاب را برداشتم و آماده شدم كه وارد ساختمان شوم. يك باره صداي مهيب#انفجار من را به گوشه اي پرت كرد.
🌷@shahidabad313
📌#عامل_انتحاري_داعش كه فهميده بود نيروهای ما#گلوله ندارند از مخفي گاه خودش بيرون آمد و خودش را به نيروهاي ما رساند و بلافاصله خودش را#منفجر كرد ...
⚘@pmsh313
💢چند لحظه بعد وارد#ساختمان شدم. من فقط چند ثانيه با🌷#شهادت فاصله داشتم. زنده ماندن من خيلي عجيب بود. ديوارهاي داخل ساختمان خراب شده و خون شهداي ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهاي پاره پاره ي 🌷#شهدا همه جا ريخته بود.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
🔶️شهرک المهدی ص ۹۰
✔علي مقدم، حسين جهانبخش
💚خنده ابراهیم در نماز❤️
🔶️دو ماه پس از شــروع جنگ، ابراهيم به#مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم.
🔶️درآن ديــدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت مي كرد. اما از خــودش چيزي نمي گفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد.
🍁@shahidabad313
🔶️يك دفعه ابراهيم خنديد و گفت:درمنطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از يك روستا باهم به جبهه آمده بودند.
🔶️چند روزي گذشت. ديدم اينها#اهل_نماز نيستند!
تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهاي خيلي ساده اي بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.
🍁@pmsh313
🔶️از طرفي خودشــان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيشنماز شما، هر
كاري كرد شما هم انجام بديد.
🔶️من هم كنار شــما مي ايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار مي كنم تا ياد بگيريد.
🍁@pmsh313
🔶️ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد:
🔶️در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را خاراندن، يك دفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!!
🍁@shahidabad313
🔶️خيلــي خنده ام گرفت امــا خودم را كنترل كردم. اما در ســجده، وقتي امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد.
🔶️پيشنماز به ســمت چپ خم شــد كه مهرش را بردارد. يك دفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_پنجاه_و_چهارم
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥ساعت حدود شش صبح بود كه به قرارگاه لشكر ـ به اميد ملحق شـدن بـه ساير همرزمانمان ـ رسيديم. خوشحال بوديم؛ بنابراين تندتر حركت ميكـرديم.
همگي در اين فكر بوديم كه رنج آوارگي تمام شده و اينك خواهيم توانـست بـا سازماندهي مجدد، اوضاع خود را سـامان دهـيم.
🔹️دو نفـر از سـربازان كـه بـراي غافلگير نشدن در جلو حركت ميكردند و در فاصلة 50متري ما بودنـد، خيلـي سريع از تپه بالا رفتند و چند ثانيه طول نكشيد كـه صـداي رگبـار از هـر سـو به گوش رسيد. همگي مات و مبهوت مانده بوديم كه چـه شـده اسـت. ناگهـان متوجه شديم عراقيها مانند مور و ملخ از تمام تپه ها سرازير شده اند.
🔸️تازه متوجه شديم كه قرارگاه لشكر نيز ـ با وجود تصور ما ـ به دست واحدهاي عراقـي افتاده است و آنان آنجا را مركز فرماندهي خود قـرار داده بودنـد. سـر و صـداي عراقي ها كه فرياد مي زدند، به گوش مي رسيد.
💥خيلـي سـريع در داخـل شـيارها پخش شديم و اقدام به تيراندازي متقابل كرديم. عراقي ها داخـل شـيارها را بـه گلوله بستند كه سه نفر از سـربازان مـا بـه طـور وحـشتناكي مجـروح شـدند و محتويات شكم يكي از آنان بيرون ريخت؛
🔹️ولي هنوز شهيد نشده بود و ميگفت:
«جيبم رو خالي كنين!» يكي از افراد جيبش را خالي كرد كه عبارت بود از چند نامه و نشاني. او نمـيخواسـت بعـد از شـهادتش، جـسدش مفقـودالاثر شـود و خانواده اش هيچ اطلاعي از او نداشته باشند.
🔸️ما براي كاهش تلفات، بالاي تپه هـا رفتيم و به سوي عراقي ها تيراندازي كرديم. عراقي ها ديگر نتوانستند ما را دنبـال كنند؛ ولي انسجام خـود را از دسـت داده بـوديم و نظـارت كـافي بـر همـديگر
نداشتيم. پس از اينكه مقداري از آن نقطه دور شديم، متوجه شديم كه عراقي ها بيشتر از تصور ما پيشروي كرده اند.
🔹️دانستيم كه راه دشوار و خطرناكي در پيش
داريم؛ بنابراين تصميم گرفتيم از آن گروهي كه به ما پيوسته بودند، جدا شويم؛ زيرا هم تلفات كمتر مي شد، هم تندتر حركت مي كرديم و هم در درگيريها
بهتر عمل مي كرديم. آنان قبول كردند و گفتند: «ما هم همين خيال رو داشتيم؛ زيرا ميخواهيم از شيارهاي اطراف، به سمت گيلانغرب حركت كنيم.»
🔹️در صورتي كه ما به دليل اشغال گيلانغرب توسط عراقي ها، تصميم داشتيم راه خود را به سمت جادة اصلي و آسفالتة سومار به ايوان تغيير دهيم و تلاش خود را براي خروج از محاصره بيشتر كنيم. بعد از خداحافظي كوتاه، از همديگر جدا شديم و هر كدام به مسير خود ادامه داديم.
🔸️هوا به طور كامل روشن شده بود و احتمال ديده شدن ما توسط بالگردهاي عراقي زياد بود. به هر سو كه نگاه مي كرديم، وسايل و تجهيزات نظامي پخش شده بود و شهداي زيادي نيز بر زمين افتاده بودند. مقداري مهمات جمع آوري كرديم و به راه خود ادامه داديم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯