✍يك روز وقتي به خانه آمد ديديم فقط قبا بر تن ايشان است. پرسيدم: «آقاجان! پس عبايتان كجاست؟» با كمي تأمل پاسخ دادند: «در مسيري كه از مسجد باز مي‌گشتم مرد فقيري را ديدم كه به علت نداشتن لباس گرم، از سرما مي‌لرزيد. عبايم را به او دادم. چون من قبا داشتم.» يك بارنيز همسايه‌مان كه راننده تاكسي و مرد نيازمندي بود، به من گفت: «يك شب ديدم صداي نفس نفس زدن مردي در راه پله ساختمان مي‌آيد، وقتي به راهرو آمدم،‌ ديدم حاج آقا سعيدي يك گوني زغال را روي دوشش گرفته و براي ما مي‌آورد. خيلي شرمنده شدم. او كه مي‌دانست ما در سرماي زمستان نياز به زغال داريم، شخصاً آن را تهيه كرده و برايمان آورده بود.» آيت الله سعيدي رحمه الله مرد آشناي شب كوچه‌هاي خلوت بود و فقط ماه و خدا مي‌دانستند كه او در نيمه شب با كوله‌بارش كجا خواهد رفت. 📚منبع : برگرفته از سايت ابنا 🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊 💥روایتگری شهدا ┏━━━🕊🏴🕊━━━┓ 🏴 @shahidabad313 ┗━━━🏴🕊🏴━━━┛ 🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊