🏴⚪️🏴⚪️🏴⚪️🏴⚪️🏴⚪️🏴
#خاطره_از_شهید
✍کلاه خود روی سرش بود و آرپی جی روی شانه اش... مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. فرمانده گردان صدایش کرد: «حاج مهدی!» برگشت. فرمانده گردان پرسید: شما کجا می روید؟ گفت: چه فرقی می کنه؟ فرمانده که همه اش نباید بشینه تو سنگر، منم با این دسته می رم جلو!»
فرمانده لشکر علی بن ابیطالب علیه السلام
#شهید_مهدی_زین_الدین
📚منبع : هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام، شماره 637
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
💥روایتگری شهدا
┏━━━🕊🏴🕊━━━┓
🏴 @shahidabad313
┗━━━🏴🕊🏴━━━┛
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
#خاطره_از_شهید
✍يك روز وقتي به خانه آمد ديديم فقط قبا بر تن ايشان است. پرسيدم: «آقاجان! پس عبايتان كجاست؟» با كمي تأمل پاسخ دادند: «در مسيري كه از مسجد باز ميگشتم مرد فقيري را ديدم كه به علت نداشتن لباس گرم، از سرما ميلرزيد. عبايم را به او دادم. چون من قبا داشتم.» يك بارنيز همسايهمان كه راننده تاكسي و مرد نيازمندي بود، به من گفت: «يك شب ديدم صداي نفس نفس زدن مردي در راه پله ساختمان ميآيد، وقتي به راهرو آمدم، ديدم حاج آقا سعيدي يك گوني زغال را روي دوشش گرفته و براي ما ميآورد. خيلي شرمنده شدم. او كه ميدانست ما در سرماي زمستان نياز به زغال داريم، شخصاً آن را تهيه كرده و برايمان آورده بود.» آيت الله سعيدي رحمه الله مرد آشناي شب كوچههاي خلوت بود و فقط ماه و خدا ميدانستند كه او در نيمه شب با كولهبارش كجا خواهد رفت.
#شهيد_آيت_الله_سعيدي
📚منبع : برگرفته از سايت ابنا
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
💥روایتگری شهدا
┏━━━🕊🏴🕊━━━┓
🏴 @shahidabad313
┗━━━🏴🕊🏴━━━┛
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
#خاطره_از_شهید
✍به من می گفت: مادر جان، وقتی من و داداش خونه ایم، درست نیست شما و خواهرم در حیاط را باز کنید؛ یا من می روم یا داداش. شاید یه مرد نامحرمی پشت در باشه؛
خوب نیست صدای شما را نامحرم بشنوه. خیلی حساس بود. با اینکه ما خودمان رعایت می کردیم اما همیشه حواسش بود، مخصوصا به خواهرش. #نوجوانی_شهید_حسن_آقاسی_زاده
📚منبع : کتاب دوران طلایی به نقل از شهاب
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطره_از_شهید
✍نمیخواست زیر بار آن مسئولیت برود؛ میگفت: دل شیر میخواهد قبول این جور مسئولیتها... .
🍀مسئولیت كمی نبود؛ میخواستند او را فرمانده تیپ كنند. نشسته بود گوشه اتاق و گریه میكرد.
💠چند روزی محمد این طوری بود. پدرش هم متوجه این شد كه محمد تو حال خودش نیست. یك دفعه سرزده وارد اتاق شد و دید محمد گریه میكند.
گفت: آخر پسر! آدمی به سن و سال تو كه گریه نمیكند، بگو مشكلت چیست؟
🍁منتظر بود محمد مثلاً بگوید: در فلان عملیات شكست خوردهاند یا در كارش گره كوری افتاده است.
🍁اصرار پدر زبانش را باز كرد: راستش نمیدانم اینها برای چه میخواستند مرا #فرماندة تیپ كنند.
پدرش گفت: اینكه ناراحتی ندارد محمد! گریهات برای این بود؟!
🌹محمد گفت: آخر، گاهی میشود كه نیروهای زیادی زیر دست میباشند. چه طور میشود سرنوشت این همه آدم پاك و معصوم را به دست گرفت و با خیال راحت زندگی كرد؟ نگرانم از این مسئولیت سنگین. انگار آتش كف دست آدم میگذارند.
💠بالاخره از پدر خواست استخاره كند. خوب آمد. و محمد شروع كرد؛ شروعی سبز كه پایانی سرخ داشت.
«محمد بنیادی كهن» در تاریخ 13/8/62 نزدیك غروب به شهادت لبخند زد
#شهید_محمد_بنيادي_كهن
📚منبع : ر.ک: پلاک 17، ص 4 و 5
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊